درد می کند این سر لعنتی و ربطی هم به بهار ندارد
روی میز بسته ی قرص مدام چشمک می زند و مدام تو را به یاد مردی می اندازد که نگران توست و مدام به خاطرت می آید جمله ی "درد آدم را پیر می کند" و باز مدام به آینه نگاه می کنی تا ردی از جوانی در آن بیابی
درد می کند این سر لعنتی و دورتر از تو، دوستت هوای گریه دارد و تو قرص ها را با لیوان آب سر می کشی و نیمه ی اول سرت که از درد نبض پیدا کرده به دنبال جمله ای برای تسکین دوست می گردد و نیمه ی دیگر کرخت شده اش در پیچ و تاب مردی که تسکین حضورش را ترجیح می دهی به تمام این قرصهای روی میز
پشت سرت چیزی است و تیر میکشد .سرت را می کوبی روی میز تا بیفتد این غده سرطانی روی کتابها که چون توده ای قل میخورد توی دالان های بی سرانجام مغزت ... دوستت یک ریز حرف می زند ، می گرید و حرف میزند و می گوید می داند که خدا فراموشش کرده. به او می گویی خدا را بارها با خود لا به لای دود سیگار دیده ای. دوستت نمی داند که خدا هر بار که سرت را می کوبی روی میز سرت داد می کشد و تو سر خدا داد میکشی!
درد می کند این سر لعنتی و ربطی به هیچ بهاری ندارد... درد می کند و این درد استیصال است که تنظیم شده روی دستهایت که هیچ کاری برای خودت از آنها بر نمی آید... درد می کند و این درد عشق دوستت است که به آن دچار است..... درد می کند و این درد نتوانستن است که در تو خانه کرده.... درد می کند و این درد فقط درد زن بودن است و بس