داستانک :: نه! این دروغ نیست... دوستم داری
ساعت روی دیوار؛ زمان قرار ملاقات ما را نشان می دهد . شالم را به جلو می کشم. باید آماده شوم که برویم. چیزی در من تکان میخورد، شاید ترسیده ام، تمام مسیر را پر تشویش به جلو گام بر می دارم. تو در کنار منی و بی حوصله و ساکت کنارم قدم می زنی، مثل سنگ. و من سرد تر از تو... غيظ عجيبي در چشمانت است. حتی وقتی دستانم را می گیری و آرام می گویی: مواظب پله باش
- همسرت مرد بزرگی ِ! آدم های بزرگ رو باید درک کرد. باید گاهی زندگی رو از دید و با تمام مشکلات ِ بزرگ بودنشون تماشا کرد و اینطوری می تونی یه وقتایی بهشون برای بعضی حرفها و کارهایی که ممکنه ناراحتت کنه حق بدی. نمیخوام توجیحی برای اشتباهات همسرت داشته باشم فقط میخوام بگم باید کمی منصفانه تر به روزهاتون نگاه کنی
به تو نگاه می کنم. چشمانت کمی حق به جانب به چشمانم خیره می شود. حلقه ی توی دستت را باز می دهی و مسیر چشمانم از انگشتانت به گوشی تلفن ات روی میز میرسد که مدام بی صدا زنگ می خورد
......
هوا سرد شده و سوز پاییزی از درز پنجره ی ماشین آزارم می دهد.زن کناری ام سیگارش را دود می کند و گاهی سرد می گوید: تنم به سوز سرما عادت داره، اما تو داری می لرزی، بیا نزدیکتر به من دختر جون، بیا گرمتر می شی... و دوباره پک میزند به سیگار و من به ماشین های کناری نگاه میکنم ، به آدم هایی که پا بر پدال فشار می دهند و غریبه تر از همیشه دور می شوند
می رسيم جلوي درب ساختمان. ديوارها را نشانمان می دهند و می گویند آنجاست. زن نگاهم میکند. نگاهش محکم و سرد است. سردتر از تو وقتی داد می زدی و میخواستی بفهمم که به خاطر کارت هر روز تلفنت زنگ می خورد و اینهمه دختر جوان هیچ کجای زندگی تو نایستاده اند و بهتر است رها کنم این دلشوره ی لعنتی را که به جان زندگی مان افتاده وگرنه رهایم خواهی کرد. داد میزدی تا بفهمم که دوستم داری طنین "دوستت دارم" هایت توی سرم پتک می کوید
......
وارد میشويم، من و زنی که نامش را می دانم و نامم را نمی داند. سنگيني اتاق و صورت پر غیظ اطرافیان روی حنجره ام چمپره میزند. امروز این منم که مثل سنگم . آه نمي كشم .فقط يك قطره اشك روي گونه ام ميان ماندن و رفتن مردد است. روی صندلی سالن می نشینیم کنار هم و زن بدون نگاه کردن به من می گوید: دیدی یادمان رفت؟ نگاهش میکنم. ادامه میدهد: چه وضعیه آخه، یه دستی به سر و روی خودمون نکشیدیم. الان فکر می کنن ترسیدیم یا جا زدیم. لال شده ام انگار. سر تکان می دهم به نشانه تایید و او گره روسری اش را سفت میکند
......
باز کردن ِلای در با ناله ی لولا و صدای جیرجیر تخت قاطی می شود. تو نشسته ای روي صندلی تند و تند روي میز کناری به دنبال چیزی میگردی. هر چند ثانيه يك بار هم سرت را بلند مي كني و به روبرویت خيره مي شوي و لبخندی می زنی. روبرویی که به آن هر ازگاهی نگاه میکنی را دلم نمیخواهد ببینم. باید چشمانم را ببندم و دخترک بلند قامتی که چشمان روشنش مهتابی صورتش را پررنگ مي كند را نبینم. بلند می شوی از روی صندلی. کف سالن می نشینی و چمدانت را باز میکنی. دخترک به تو خيره مي شود. تو به بسته ی در دستت نگاه میکنی. زمزمه می کنی که ای کاش از این بسته خوشش بیاید. من را می گویی... آرام میشوم پشت در. تصویر آن روز مقابل مشاور به خاطرم می آید و تکرار مداوم حرفهایت که می گفتی"من واقعا نمیدونم چطور باید به این زن حالی کنم که رابطه های کاری من با زن های دیگه مربوط به کارمه و اون تنها زنیه که دوستش دارم و توی زندگیم وجود داره و اینهمه شک به من و قرارهام و تلفن هام پوچه" ... آرام تر می شوم... مطمئن بودم این دروغ نیست... دوستم داری
..............
راه پله ها را با هم بالا می برنمان. وارد سالن اصلی میشویم. داغی اشک ها را روی پلکم حس می کنم. زن دیگر هیچ نمی گوید. صورتش بی رنگ شده. او هم ترسیده. دستانم سرد سردند، مثل سنگ های کف کریدور. مثل صورتک هایی که از کنارمان می گذرند و ما را نمی بینند که چگونه بی رمق لاشه هامان را به جلو می کشیم. مثل چشم های متاسف آدم هایی که سر تکان می دهند و پچ پچ کنان رد می شوند
......
دخترک می نشیند کنارت. بسته را می گیرد و میگذارد زیر میز. نگاهش میکنی. اين بار نگاهت خيلي معنا دار به روي صورتش می پاشد و احساس مي كنم مي خواهي چيزي بگويي. دخترک دستانت را می گیرد. دستانش آرام روي صندلی قدیمی سُر می خورد. می نشینی روی صندلی. چشمانم را می بندم. دخترک لبهايش را آرام روي لبهايت مماس مي كند و تلاش مي كند تا نحيفي پيكرش را ميان بازوان تو پنهان کند
نه... دوستم داری
این را می دانم و نمي خواهم شرمنده باشي و برای همین زل نمي زنم به اين هم آغوشي. با شهوت تو را مي بوسد و تو سيگار را در زير سيگاري له مي كني. .. پشت قاب در می نشنیم. با پشت دست قرمزی لبانم را پاک می کنم. تو لای دستان نحيف او از صندلی بلند مي شوي و... عرق مي چكد از گردنت. عرق را از پيشاني ات پاك می کند . نه بگو که این دروغ است... دوستم داری
......
مقابل درب می ایستیم. مردی بیرون می آید. نگاهمان می کند. هنوز کسی پشت در منتظر ما نبوده و ما زود رسیده ایم. دستبندمان را باز می کند. این تمام ِ سهم من از آخرین تکه های نکبت ِ زندگیمان است که بر من می رود. زن شانه هایش می لرزد. لبانش سفید شده. می گوید :" من ده سال زیر دستش سختی کشیدم، دیگه بریدم، اما تو خیلی جوونی برای این میز و این دستبند و این سالن... چه کردی با خودت دختر" می گریم. تنها رمق مانده در پاهایم را به اشک می دهم. می نشینم کف سالن. مرد اشاره می دهد که وارد اتاق شوم زن اشک هایم را پاک می کند و بلندم می کند و به زور راهی ام می کند در اتاق، زن خواهش می کند تا اجازه بدهند پشت سر من وارد. دورن سالن پر است از کسانی که تو را دوست دارند. مادرت ردیف جلو با اشک عکست را در آغوش گرفته . با دیدنم همهمه می شود. صدای جیغ بلند می شود. صدای همه اینجاست بجز صدای تو. کجایی؟ چرا داد نمیزنی که دوستم داری؟ چرا مثل آن صبح لعنتی داد نمی زنی؟ همان صبح که قرار بود با همکارت برای ماموریت بروی و من در خانه ی مادرم شب را سر کنم. همان صبح که به یادم آمد تلفنم را جا گذاشته ام و به این فکر کردم که شاید نگرانم شوی اگر ببینی جواب نمی دهم و بازگشتم تا.... مادرت نفرینم می کند و فقط صدای جیغ همکارت در گوشم پیچیده وقتی تو با خون روی زمین پیچ می خوردی و من آخرین ِ رد لبانت را زیر آسمان سرد پاییز روی لب های دخترک کبود می دیدم