جمله های تو
شعر های من
بحث بر سر وجود یا عدم
تکه های من به روی میز
نثر خوب
حرف ِ غم
بغض ِمن
جمله جمله ی دختری بی وطن
ضربه های پتک توی سر
ناله ی زاغکی بی پناه
رد خون رو ناودان
حروف مبهم شاعری غمین؛
خاطره ی آن دو پیک آخر از دست های تو
تکه های من برای تو
بوسه های تو برای من
سرفه های خشک ِ بی امان
پک آخر رو به آسمان
....تمام ِ تو مال ِ من
جمله های بی هدف
اشکهای پاک ِ صرف گشته بهر حرفهای پوچ بی اثر
قلبی درون سینه حبس
غرق میان بازوان تو

در خیال؛

رها ز فکر های بی ثمر

جمله های تو

شعر های من

.... بحث بر سر


.............





جمله ی اول این متن گم شده. اصلا این متن جمله ی اول ندارد. اصلا اصلا هم مهم نیست حرف اول آن "ب" است یا "ح" یا شاید همنشینی تمام حروف پارسی... این نوشته جمله ی اول ندارد و منتظر مقدمه چینی نباشید. یکهو این قابِ تصویر من است که گیج می رود. حس می کنم که همین حالا می افتم. فکرم مشغول است مثل همیشه، چندین فکر همزمان. با اینکه می دانم نمی افتم و در امانم، جیغ می زنم- میله را چسبیده ام، دو دستی. فکر می کنم، همین میله مرز میان مرگ و زندگی است؟ پایم را فشار می دهم. در هوا معلقم. دخترک گریه می کند.... چه فرقی می کند اگر اولش گریه کنی یا آخرش. آرام نفس می کشم- سعی می کنم عمیق باشد- هوا سرد است وقتی که آن بالا اینورو آنور پرت می شوم. شب است، هوا نه سرد است، نه برفی، تاریک است و مه آلود. مردم هم خوبند. مردم خوشحالند. پیرمرد کفترفروش میگفت یارانه اش را طناب خریده و کبوترهایش را آویزان کرده، من خوب نمی بینمشان، نمیخواهم هم ببینمشان. آنکه روی دار است جنازه ی انسانیت است که رد خونابه اش از کردستان روی تمام ایران پاشیده... همان بالا گاهی چشمهایم را باز می کنم ، گاهی می بندم. یادم می افتد که از ارتفاع وحشت دارم. گاهی اوقات بعضی چیزها چه دیر یادم می آیند. ولی نترسیدم، ما در امانیم، چند لحظه بعد روی زمین راه می رویم می خندیم به ترسهایمان


در آینه نگاه میکنم. کجاست آن دختر؟ انگار رویایی داشت و به جایی رفت،دورتراز هرجایی... همیشه فکر می کردم سرزمین رویا آن دورهاست، اشتباه کرده بود ولی.اشتباه کرده بود؟ من هم اشتباه کردم؟ مادرم گلایه می کند، مادرم را یادم می آید. و خواهرم... مرا پیوند می دهد به درد، دردهای خودم، دردهای خودش...


می گوید می شود جیغ کشید. می گوید بیا با هم جیغ بکشیم. من دو شب پیش تجربه اش کرده ام. می گوید جیغ بزن نه از ترس، نه از هیجان، چندین سال است که آرزو می کردم، یک جای خلوت، یک ارتفاع، و جیغ. بجای همه دردها، دلتنگی ها، نبودنها، خواستنها و نشدنها. می گوید تو هم برو جیغ بزن باور کن سبک می شوی... آویزان شده ام و باید به موقع جیغ بکشم.کاش روانشناسم حالا مرا می دید تا بفهمد وقتی گریه می کنم زشت ترم یا وقتی جیغ می زنم. چه اهمیتی دارد، خب زشت باشم


زندگی مثل هیچ چیز نیست. بالا، پایین، سریع، آهسته، مثل خودش شروع می شود و مسخره و الکی مثل خودش تمام می شود... چرا می ترسی؟ چرا جیغ می زنی. کمی برنزه، قد متوسط، موهای کمی فر، بینی خوش فرم، چهره وحشی، برای من این شکلی هست، فاحشه ای که پائولو کوئیلو زمانی را با او گذراند ولی خودش فاحشه نشد


خیابانها خلوتند نسبتا. یک ساحل خلوت هست، نیمکت ندارد. صبح یک روز زمستانی، ابی، دلتنگم من،بدون باران گریه می کنم، احساس تنهایی، ناامیدی، خستگی، درد درست زیر خط سینه


همین حالا از ارتفاع افتاده ام، شب است، هوا نه سرد است، نه برفی، فقط تاریک است، دارم می نویسم،آشفته، آشفته، چه زیباست. هنوز شب است، و این نوشته نه جمله ی اول دارد و نه جمله ی آخر و نتیجه گیری... پریشان تر از اشک های بی سامان من





پشت آن دیوار رنگ شده

درون آن خانه ی مرطوب

دخترکی عاشق است

و صبح ها استکان های چای را

با زمزمه ی ترانه ای

زیر شیر آب دست می کشد

آهنگ گوش می دهد

و موهایش را شانه می کند

"و تصور می کند به روزی که شاید "آزادی ترانه خوان باشد

اما هرگز ندانسته است

مردان ِ تشنه

خون لای پای جنازه های زنان را بیشتر دوست می دارند


داستان نوشت

لاغر شده ام... اینکه دیگران آن را تایید می کنند و مدام می گویند دارم چه بر سر خودم می آورم مهم نیست. ملاک برایم انگشترم است که به دفعات، این روزها از انگشتم سَر می خورد و میان اینهمه ذهن مشغولی، نگرانی ِ گم کردن آن مشوش ام می کند

لاغر شده ام و رنگ موهایم کم کم از خرمایی به خاموشی می رود. لیلا می گوید رنگ که خاموش نمی شود. به تعبیر من از رنگ موهایم می خندد و در حالی که دستش را می برد لای موهایم می گوید"مگه لامپن؟ رنگشون که بکنی درست میشن. یه رنگ بلوطی تیره. فکر کنم بهت بیاد". عقب تر می روم و به این فکر می کنم که چطور نمی داند موها هم نور دارند. چطور یادش نمی آید آخرین باری که موهایم می درخشید هوا داغ بود و روی صندلی چوبی اتاقم کتاب ورق میزدم و او یک ریز برایم از نامرتب بودنم می گفت و اینکه باید فکری به حال خودم بکنم و من به طعم بوسه ی تو در آن یکشنبه ای فکر میکردم که بوی خداحافظی می داد.... عقب تر می روم و نگاهش میکنم که چطور یادش نیست روزی انگشترم اندازه ام بود

مری پیک دیگری پر می کند برايم در لیوان!..بخور خودت را تقويت كن دخترجان ...به رویم می خندد و نمي داند كه لیوان های شراب براي من چقدر خاطره دارد. مرد میانسالی کنارم با خمیازه بلند می شود و من به روزي فكر مي كنم كه از خواب بيدار شدم و ديدم موهایم خاموش شده اند. لامپ های روی درخت روشن و خاموش می شوند. رضا زیر گوشم می گوید"پاشو برقص اگه دوست داری" و من بهت زده به بکارت ِ شرافتی فکر می کنم که چند سال قبل زیر گوشم دریده شد

در روبرو نگاه هاي مردي آويزان به پیکر من است. دستش را برای رقص دراز می کند. دستش را رد می کنم و فرو می روم در کاناپه و پای چپم تیر می کشد. موهايم را دورم مي ريزم و ته مانده ی لیوانم را به یاد تو سر می کشم. اينجا هيچ كس نيست كه حرفم را بفهمد. غریبه ترم از خانه ای که اسم خانه ام را به دوش می کشد. صداي موسيقي پيچيده در اتاق و دختران به رقص برخاسته اند. همه در هم می پیچند. دلم میخواهد ديوانه وار به تو فكر کنم . ديوانه وار و طعم گس شراب جمجمه ام را داغ کرده است. صداي ضربه هاي موسیقی دلهره را بر پيكرم تكثير مي كند. دلم دست های تو را می خواهد حتی اگر تکفیر می شوم. حلقه های رقص تنگ تر می شود و تمنای تن ِ تو در من داغ تر! مری شيشه شراب دیگری را به سلامتي تمام معشوق های غایب این بزم باز مي كند و من تمام ابعاد ِجملاتش را روی قاب صورت و اسم ِ تو تنظیم می کنم. همه هلهله کنان شيشه آب جو را با شادی مي كوبند روي میز. چشمانم می سوزد و تن خسته ام را می کشم روي بي تفاوتي کاناپه ی خاک گرفته ی قرمز کنج اتاق و باز چشم هاي تو در قاب چشمانم می نشیند

لاغر شده ام و این را خوب می فهمم. در اتاق بوی شمع می آید و تاریکی و موسیقی و صداي رقص و پاي كوبي ... لاغر شده ام و هنریک می گوید انگار خانم شده ام!! می گوید "کریسمس چند سال پیش که اینجا بودید خوب می رقصیدی، ممنوع شدی از رقص؟" سرم را روی شانه اش تکه می دهم. دستم روی انگشتم می لغزد. شما شاد باشيد. به خاطر خدا مرا رها کنید. ای وای انگشترم کجاست؟؟ بوی تنت را می شنوم. خیالم راحت می شود و گیج گیج، در میان همهمه و پایکوبی خوابم می برد


برایم نگو سیب؛

من از طرح ِ لبخند ِ روی لب، خسته ام


.............................
پ.ن دوم) یک زمانی با اسم پروانه می نوشتم. میل و حس پرواز داشتم انگار.... شاید هم آرزو





به انتظار یلدا نشسته ام امشب


به سان 7 سالگی هایم که دلخوش به نام آن، فکر میکردم آنقدر شب بلندی هست که می شود یک دل سیر بخوابم و مشق هایم را تمام کنم و بنشینم کنار بابا و او حافظ بخواند و لیلا یواشکی چشم غره برود (که برو بخواب دیر شد) و من بی خیال زل بزنم به بابا که هر سال صدایش خسته تر می شد


به انتظار یلدا نشسته ام امشب


با فاصله ای میان دست هایم و دست های مردانه ای که حلقه های انگشتان تب دارم را ساحل ترین مامن بود و یلدایی به بلندای فاصله های خاکی میان من و مردی که حافظ نمیخواند اما عشق را از حفظ است.... بابا دوباره فال می گیرد و نیت امشبم سلامتی دو چشم درخشانی است که حدیث سرگشتی قبلیه مان را روایت می کند هر دم. دو چشم خیس مستی که شباهنگام از لبان سردم بوسه دزدید


به یلدا روایت می کنم شبی را که فردایش حادثه ای دیگر از عشق در انتظار است و ثانیه هایش تکرار دوباره ی "دوستت دارم" های سرگشته ی شوریده ی ماست از پشت تکه های دلتنگی. امشب به دنبال بیت خلاء نیستم. بیت به بیت شعر می شوم تا خاطره ای باشم برای ماندن. برای زندگی از هم گسسته ای که در من و او زندگی می کند، برای ثبت دنیا برای همیشه


یه یلدا زنده می دارم عشقی را که ریشه زده در جان، و قلمی را که به پشت گرمی ِ آن شاخ و برگ گرفته در دوات... بوی سیب از چمدان هایمان می آید... از ساحل کنارم تا پنجره ی کنارش، از خیال ِ کنارم تا خیال ِ کنارش، از تلاطم چشمانش تا آرامش کنارم، به ذکر دو چشمانش سجده می کنم تا فردا ایمان بیاورم به نام او... نامش کهن شراب هزار ساله ایست که پیاله پیمایان دُردی کِش را تاب مستی است نیست


همین یک جرعه ی دیگر امشب مرا کفایت می کند که تا صبح یلدای پارس را به قبله ی آن دو چشمان مست ِ دور از من، زنده بدارم



(یلدایتان سپید)






باید بر گردم به خانه. راه پله های هیچ مطبی را دوست ندارم وقتی میبینم که سالهاست باید تنهایی آنها را دوتا یکی بالا بروم. نسخه ام را می پیچم در کوله ی سبز رنگم که بی نهایت دوستش دارم. سردم است. سردم نیست. هوا روشن و تاریک است. صدای فروغ می پیچد در فضای کوچک ماشین


تنها تر از یک برگ"
با بار شادیهایم مهجورم
در آب های سرد تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
"تا ساحل غم های یاییزی
خیابان شلوغ نیست. مسیر هم دور نیست. عجله ای هم در کار نیست. مسیر را دور میزنم. میدان را دور می زنم. ساحل را دور می زنم


تو با من می رفتی"
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
"تو در من می خواندی


تلفنم زنگ می خورد. صدایی برای جواب دادن ندارم. مامان! جواب می دهم. با خنده می گوید " حرف نزن فقط خواستم بگم نیم ساعت دیگه بیا دنبالمون. داروهاتو گرفتی؟" با زحمت جواب می دهم "نه" تاکید می کند که حتما دارو ها را بگیرم و خرید هم برای خودم بکنم تا داروها اذیتم نکنند. پارک می کنم کنار ساحل. این ساحل را دوست دارم. خلوتش تنهاست. این ساحل را دوست دارم حتی با اینکه با هم هرگز روی ماسه هایش راه نرفتیم. دارم کم کم به دوست داشتنی هایم فکر می کنم. تا الان به عدد 5 رسیده ام. کشف جدیدم را یادم باشد به تو بگویم

....راه می افتم


آن داغ ننگ خورده که می خندید"
بر طعنه های بیهده، من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه ی دردآلود
جویی مرا درون سخنهایم
"گویی به خود که مادر من او بود


مادر صدایم کن. زود باش. میشنوی؟ منم. مادر بچه ای که هرگز نیامد. مادر بچه ای که هیچ وقت عفونت کوچه های آدم بزرگ ها را لِی لِی بازی نکرده. بغض های مادرش را به همراه توپ پلاستیکی اش روی کوچه های خاکی فقر و فلاکت و درماندگی و جنس زن و جنس ِ مرد کردن ِ آدم ها قل نداهد. بچه ای که هرگز مرا مادر صدا نکرده..... دلم یک هو برایت تنگ می شود. اما صدایی برای حرف زدن ندارم


داروهایم را می گیرم. دخترک پشت دخل به زحمت جملاتم را متوجه می شود. کاغذ و قلمی روی میز می گذارد و می گوید "خودتو اذیت نکن اینجا بنویس چی میخوای" می نویسم کاندم . از خنده ریسه می رود و بسته ی خمیردندان را کنار داروهایم می گذارد. می گوید:" دیوونه! اگه یه روز من اینجا نباشم بقیه چطور بفهمند تو چی میخوای آخه." با هم می خندیدم و بر می گردم


جنازه های خوشبخت"
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
"جنازه های خوش برخور، خوش پوش، خوش خوراک

با مامان پشت چراغ قرمز ایستاده ایم. فقط 70 ثانیه. پیرمرد ژنده پوشی به سمت ما می آید. قدم هایش را که می بینم شیشه را پایین می کشم. مامان با تعجب نگاهم می کند و می پرسد "میخوای پول بدی؟ تو که به اینا پول نمی دادی هیچوقت" پیرمرد می رسد. دستش را جلو می آورد. با انگشت سبابه ام کف دستش لی لی حوضک می کشم و با تمام سعی ام می گویم" حاجی مگه صبح نرفتی یارانه ات رو بگیری؟ مگه بهت سهام ندادن؟ چرا باز گدایی می کنی مردحسابی؟" پیرمرد با تعجب دستش را پس می کشد و عقب می رود. شیشه را تا آخر پایین می کشم و می گویم " مگه انتخاب نکردیش که بشه نماینده ی پابرهنه ها؟ مگه نه اینکه برا رایت هم پول گرفتی؟ بازم گشنه ای؟ وقتی رو سینه ی همکلاسیم سیگارشون رو خاموش می کردن مگه تو زل نزده بودی به سهامت؟ به یارانه ات؟ بازم می نالی؟ چقدر پر توقعی آخه " مامان دستم را می کشد و مرتب می گوید هیس چی میگی چیکار داری به این بدبخت. 4 ثانیه دیگر چراغ سبز می شود. پیرمرد عقب تر رفته است. با تعجب نگاه می کند دنده را جا می گذارم و می گویم "حاجی پولی که صبح بهت دادن حلال ترین پولی بود که تا الان به جیبت رفته، آقا می گفت ها. برو باهاش یه کار و کاسبی حلال راه بنداز. گدایی در شان ِ امتی نیست که آقاشون دور سرش هاله داره" مامان هنوز آستینم را می کشد. راه می افتیم


مرا به زوزه دراز توحش"
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چه کار
"...مرا

خاموشش می کنم.... فروغم را



پ.ن) زندگی فارغ از معنی/ زندگی فقط یعنی/ مثل یه مهره بازی کرده شدن/ تنها مثل مُرده راه رفتن









باران می بارد


می گویند سرد شده است دریا


و هیچکس نمی داند که نفس های این همه مردم


اینهمه مردم ِ زل زده به صورتم


سردتر از خواب ِ خورشید است


که دیگر نمی تابد به دریایی که دریای دیروز نیست


....


باران می بارد و مرد سیاه پوشیده ای


با غیض بر طبل بزرگش می کوبد


دنگ دنگ دنگ


کوچه سرد تر می شود با اینهمه گریه ی زنان


شیون بچه ها


و دخترکی که گوشه ی خیابان نشسته و استفراغ می کند تمام زنانگی اش را


زیر پای مجسمه ی مریم


سردتر هم می شود وقتی قرار باشد تو نتابی بر من


....


مرد سیاه پوش محکم تر می کوبد


می کوبد


می کوبد


می کوبد توی سرم


دنگ دنگ دنگ


زیر پایم کودکی جیغ می کشد


روی پس مانده های پلوهای نذری دراز می کشد


و ورم شکم گرسنه اش را خیس می دهد روی زمین


دخترک هنوز عق می زند


و من می دانم ویارش قیمه پلوهای امام بوده


گوش هایم را محکم تر می گیرم


تمام خیابان را ریسه ی سیاه کشیده اند


زیر سینه ام درد می کند


صدای لیلاست که می گوید بچه ی بی پدر به چه کارت است؟


لیلا تو را نمی بیند


و پسرم را که در من قد می کشد


و نمی داند که گوش سمت راستش قرار نیست بشنود


و هیچ اذانی در گوشش زمزمه نخواهد شد


ماشینی با سرعت رد می شود


"قلندر مسلک و درویش و مستم"


آینه اش به دستان پیرمردی می خورد که رو به آسمان کرده بود


پیرمرد چشمش به عَلَم سبز است


دستش پرت می شود


خون می پاشد روی حلقوم خیابان


پیرمرد خم می شود کف آسفالت


به دنبال دستش است


جیغ می کشم


مردم روی خون دستهایش رد می شوند


زنی صلوات می فرستد و می گوید این خون نذری آقاست


پیرمرد دولا شده و دستش را جستجو می کند


زار می زنم که دستش را لگد نکنید


برای دعا دراز بوده


دختر جوان نیم خیز بلند می شود


حالش بهتر است


خون دوای درد هایش بود


مرد سیاه پوش پر غیض تر می کوبد


دنگ دنگ دنگ


موهایش از زیر پیشانی بند "یا زهرا" وحشی شده


من یاد حلقه ی موهای تو می افتم


وقتی به زمین فشارم می دادی و پریشانی ِ پیشانی ات روی صورتم می ریخت


دست می کشم روی شکمم


نترس مادرجان، نترس، پدرت مرد بزرگی است


بزرگتر از قامت آقایی که به قدمت تاریخ اشک می خواسته و خون


....


سرد است


سرد تر می شود هنوز


آسمانی که آسمان دیروز نیست


و کوچه هایی که کوچه های قبل نیست


مثال زنی که زن دوشنبه ها نیست


و هزار کودک ِ نزاییده را مادر است


وقتی که هرشب


به جای لالایی


نفس های پدرشان را طلب می کنند


و صبج ها دچار درد زایمان است


وقتی که قاب بنجره تو را نشان می داد که ایستاده ای


و جاده اما باید شروع می شد


تو همچنان ایستاده و سیگارت را


و مرا


و یکشنبه غمگینمان را


دود می کردی


....


سرد می شود


و شاید سردتر


پیرمرد دستش را پیدا کرده است


چشمانم را می بندم


کودکم گرسنه است



.... خانم، خانم یک بشقاب نذری










برگشته ام کنج این اتاق رو به حیاط با دیوار های نارنجی و زرد ی که هنوز سرد ِ سرد به چشمانم زل می زنند


برگشته ام به شهری که بی تو بودن را از سردرش آویزان کرده اند و حسرت بوی تنت روی سنگ فرش کوچه هایش رج می کشد


برگشته ام به آسمانی که شب هایش بدون تکیه گاه سینه های تو به روز می رسد و روزهایش بدون بوسه های یواشکی ات، شب می شود. به ساعت هایی که بی تصویر تو قرار است شنبه جمعه شود و پاییز به زمستان


برگشته ام به تختی که حدیث همبستری ِ تو را به صلیب می کشد و شهوت نفس های تو را به خاطر نمی آورد


برگشته ام به اتاق و پنجره و یک کتاب و صدای تو که زیر گوشم می خوانی " رها شدیم.... که این خود ِ اتفاق است" و اتفاق که در کام من مزه ی سیب گاز زده ی روی میز اتاق توست و خزیدن روی پتوی اتاقت و نوشیدن بی محنت آخرین جرعه ی شرابی که بوی عشق تو را می داد و تلخ، مثل فاصله ها، به چشمانمان می نشست


....برگشته ام اما
تنم از تو بر نمی گردد







پ.ن) دلتنگی ِ تو، تکرار همیشگی ملوانانی است در بندر آمستردام که می نوشند و باز می نوشند و آنوقت باز هم می نوشند







تمام چیزی که من، الان، اینجا کم دارم شانه ای است که تکیه بدهم به آن و زیر گوشم بشنوم :" -دلت بود که رفته بود؟ --- اوهوم –فکرش رو نکن، دیگه بر نمیگرده



این زن غمگین نوشته هایم، فقط یک عصر پاییزی کم دارد و صندلی آخر کنار ساحل و گاز زدن دانه ی آخر پاستیل قرمز رنگش و نگاه گرم یک مرد و شنیدن اینکه "چقدر این روزها شبیه شعر شده ای بانو



اینجا، توی دستانم، فقط یک خودکار کم دارم و کاغذی که بنویسم " گاهی تابستان را به دفتر شعر من می آوری/ گاهی دیوار ها از تن عبور می کنند/ گاهی رنج در متن زندگی موج می شود/ گاهی باران را در پیاده رو ها ارزان می فروشند / و تو/ گاهی بیا و کمی بهار را به کوچه ها بریز



کم دارم.... یک جفت قدم برای راه رفتن کنار گام هایم و دستی که گاهی به شوخی به سویم دراز شود را بدجوری کم دارم

.....



..........



................



حاشیه بافی نکنم، همه ی چیزی که اینجا کم دارم... تویی .... که نیستی