جمله های تو
در خیال؛
رها ز فکر های بی ثمر
جمله های تو
شعر های من
.... بحث بر سر
.............
جمله ی اول این متن گم شده. اصلا این متن جمله ی اول ندارد. اصلا اصلا هم مهم نیست حرف اول آن "ب" است یا "ح" یا شاید همنشینی تمام حروف پارسی... این نوشته جمله ی اول ندارد و منتظر مقدمه چینی نباشید. یکهو این قابِ تصویر من است که گیج می رود. حس می کنم که همین حالا می افتم. فکرم مشغول است مثل همیشه، چندین فکر همزمان. با اینکه می دانم نمی افتم و در امانم، جیغ می زنم- میله را چسبیده ام، دو دستی. فکر می کنم، همین میله مرز میان مرگ و زندگی است؟ پایم را فشار می دهم. در هوا معلقم. دخترک گریه می کند.... چه فرقی می کند اگر اولش گریه کنی یا آخرش. آرام نفس می کشم- سعی می کنم عمیق باشد- هوا سرد است وقتی که آن بالا اینورو آنور پرت می شوم. شب است، هوا نه سرد است، نه برفی، تاریک است و مه آلود. مردم هم خوبند. مردم خوشحالند. پیرمرد کفترفروش میگفت یارانه اش را طناب خریده و کبوترهایش را آویزان کرده، من خوب نمی بینمشان، نمیخواهم هم ببینمشان. آنکه روی دار است جنازه ی انسانیت است که رد خونابه اش از کردستان روی تمام ایران پاشیده... همان بالا گاهی چشمهایم را باز می کنم ، گاهی می بندم. یادم می افتد که از ارتفاع وحشت دارم. گاهی اوقات بعضی چیزها چه دیر یادم می آیند. ولی نترسیدم، ما در امانیم، چند لحظه بعد روی زمین راه می رویم می خندیم به ترسهایمان
در آینه نگاه میکنم. کجاست آن دختر؟ انگار رویایی داشت و به جایی رفت،دورتراز هرجایی... همیشه فکر می کردم سرزمین رویا آن دورهاست، اشتباه کرده بود ولی.اشتباه کرده بود؟ من هم اشتباه کردم؟ مادرم گلایه می کند، مادرم را یادم می آید. و خواهرم... مرا پیوند می دهد به درد، دردهای خودم، دردهای خودش...
می گوید می شود جیغ کشید. می گوید بیا با هم جیغ بکشیم. من دو شب پیش تجربه اش کرده ام. می گوید جیغ بزن نه از ترس، نه از هیجان، چندین سال است که آرزو می کردم، یک جای خلوت، یک ارتفاع، و جیغ. بجای همه دردها، دلتنگی ها، نبودنها، خواستنها و نشدنها. می گوید تو هم برو جیغ بزن باور کن سبک می شوی... آویزان شده ام و باید به موقع جیغ بکشم.کاش روانشناسم حالا مرا می دید تا بفهمد وقتی گریه می کنم زشت ترم یا وقتی جیغ می زنم. چه اهمیتی دارد، خب زشت باشم
زندگی مثل هیچ چیز نیست. بالا، پایین، سریع، آهسته، مثل خودش شروع می شود و مسخره و الکی مثل خودش تمام می شود... چرا می ترسی؟ چرا جیغ می زنی. کمی برنزه، قد متوسط، موهای کمی فر، بینی خوش فرم، چهره وحشی، برای من این شکلی هست، فاحشه ای که پائولو کوئیلو زمانی را با او گذراند ولی خودش فاحشه نشد
خیابانها خلوتند نسبتا. یک ساحل خلوت هست، نیمکت ندارد. صبح یک روز زمستانی، ابی، دلتنگم من،بدون باران گریه می کنم، احساس تنهایی، ناامیدی، خستگی، درد درست زیر خط سینه
همین حالا از ارتفاع افتاده ام، شب است، هوا نه سرد است، نه برفی، فقط تاریک است، دارم می نویسم،آشفته، آشفته، چه زیباست. هنوز شب است، و این نوشته نه جمله ی اول دارد و نه جمله ی آخر و نتیجه گیری... پریشان تر از اشک های بی سامان من
به انتظار یلدا نشسته ام امشب
به سان 7 سالگی هایم که دلخوش به نام آن، فکر میکردم آنقدر شب بلندی هست که می شود یک دل سیر بخوابم و مشق هایم را تمام کنم و بنشینم کنار بابا و او حافظ بخواند و لیلا یواشکی چشم غره برود (که برو بخواب دیر شد) و من بی خیال زل بزنم به بابا که هر سال صدایش خسته تر می شد
به انتظار یلدا نشسته ام امشب
با فاصله ای میان دست هایم و دست های مردانه ای که حلقه های انگشتان تب دارم را ساحل ترین مامن بود و یلدایی به بلندای فاصله های خاکی میان من و مردی که حافظ نمیخواند اما عشق را از حفظ است.... بابا دوباره فال می گیرد و نیت امشبم سلامتی دو چشم درخشانی است که حدیث سرگشتی قبلیه مان را روایت می کند هر دم. دو چشم خیس مستی که شباهنگام از لبان سردم بوسه دزدید
به یلدا روایت می کنم شبی را که فردایش حادثه ای دیگر از عشق در انتظار است و ثانیه هایش تکرار دوباره ی "دوستت دارم" های سرگشته ی شوریده ی ماست از پشت تکه های دلتنگی. امشب به دنبال بیت خلاء نیستم. بیت به بیت شعر می شوم تا خاطره ای باشم برای ماندن. برای زندگی از هم گسسته ای که در من و او زندگی می کند، برای ثبت دنیا برای همیشه
یه یلدا زنده می دارم عشقی را که ریشه زده در جان، و قلمی را که به پشت گرمی ِ آن شاخ و برگ گرفته در دوات... بوی سیب از چمدان هایمان می آید... از ساحل کنارم تا پنجره ی کنارش، از خیال ِ کنارم تا خیال ِ کنارش، از تلاطم چشمانش تا آرامش کنارم، به ذکر دو چشمانش سجده می کنم تا فردا ایمان بیاورم به نام او... نامش کهن شراب هزار ساله ایست که پیاله پیمایان دُردی کِش را تاب مستی است نیست
همین یک جرعه ی دیگر امشب مرا کفایت می کند که تا صبح یلدای پارس را به قبله ی آن دو چشمان مست ِ دور از من، زنده بدارم
(یلدایتان سپید)
باید بر گردم به خانه. راه پله های هیچ مطبی را دوست ندارم وقتی میبینم که سالهاست باید تنهایی آنها را دوتا یکی بالا بروم. نسخه ام را می پیچم در کوله ی سبز رنگم که بی نهایت دوستش دارم. سردم است. سردم نیست. هوا روشن و تاریک است. صدای فروغ می پیچد در فضای کوچک ماشین
تنها تر از یک برگ"
با بار شادیهایم مهجورم
در آب های سرد تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
"تا ساحل غم های یاییزی
خیابان شلوغ نیست. مسیر هم دور نیست. عجله ای هم در کار نیست. مسیر را دور میزنم. میدان را دور می زنم. ساحل را دور می زنم
تو با من می رفتی"
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
"تو در من می خواندی
تلفنم زنگ می خورد. صدایی برای جواب دادن ندارم. مامان! جواب می دهم. با خنده می گوید " حرف نزن فقط خواستم بگم نیم ساعت دیگه بیا دنبالمون. داروهاتو گرفتی؟" با زحمت جواب می دهم "نه" تاکید می کند که حتما دارو ها را بگیرم و خرید هم برای خودم بکنم تا داروها اذیتم نکنند. پارک می کنم کنار ساحل. این ساحل را دوست دارم. خلوتش تنهاست. این ساحل را دوست دارم حتی با اینکه با هم هرگز روی ماسه هایش راه نرفتیم. دارم کم کم به دوست داشتنی هایم فکر می کنم. تا الان به عدد 5 رسیده ام. کشف جدیدم را یادم باشد به تو بگویم
....راه می افتم
آن داغ ننگ خورده که می خندید"
بر طعنه های بیهده، من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه ی دردآلود
جویی مرا درون سخنهایم
"گویی به خود که مادر من او بود
مادر صدایم کن. زود باش. میشنوی؟ منم. مادر بچه ای که هرگز نیامد. مادر بچه ای که هیچ وقت عفونت کوچه های آدم بزرگ ها را لِی لِی بازی نکرده. بغض های مادرش را به همراه توپ پلاستیکی اش روی کوچه های خاکی فقر و فلاکت و درماندگی و جنس زن و جنس ِ مرد کردن ِ آدم ها قل نداهد. بچه ای که هرگز مرا مادر صدا نکرده..... دلم یک هو برایت تنگ می شود. اما صدایی برای حرف زدن ندارم
داروهایم را می گیرم. دخترک پشت دخل به زحمت جملاتم را متوجه می شود. کاغذ و قلمی روی میز می گذارد و می گوید "خودتو اذیت نکن اینجا بنویس چی میخوای" می نویسم کاندم . از خنده ریسه می رود و بسته ی خمیردندان را کنار داروهایم می گذارد. می گوید:" دیوونه! اگه یه روز من اینجا نباشم بقیه چطور بفهمند تو چی میخوای آخه." با هم می خندیدم و بر می گردم
جنازه های خوشبخت"
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
"جنازه های خوش برخور، خوش پوش، خوش خوراک
با مامان پشت چراغ قرمز ایستاده ایم. فقط 70 ثانیه. پیرمرد ژنده پوشی به سمت ما می آید. قدم هایش را که می بینم شیشه را پایین می کشم. مامان با تعجب نگاهم می کند و می پرسد "میخوای پول بدی؟ تو که به اینا پول نمی دادی هیچوقت" پیرمرد می رسد. دستش را جلو می آورد. با انگشت سبابه ام کف دستش لی لی حوضک می کشم و با تمام سعی ام می گویم" حاجی مگه صبح نرفتی یارانه ات رو بگیری؟ مگه بهت سهام ندادن؟ چرا باز گدایی می کنی مردحسابی؟" پیرمرد با تعجب دستش را پس می کشد و عقب می رود. شیشه را تا آخر پایین می کشم و می گویم " مگه انتخاب نکردیش که بشه نماینده ی پابرهنه ها؟ مگه نه اینکه برا رایت هم پول گرفتی؟ بازم گشنه ای؟ وقتی رو سینه ی همکلاسیم سیگارشون رو خاموش می کردن مگه تو زل نزده بودی به سهامت؟ به یارانه ات؟ بازم می نالی؟ چقدر پر توقعی آخه " مامان دستم را می کشد و مرتب می گوید هیس چی میگی چیکار داری به این بدبخت. 4 ثانیه دیگر چراغ سبز می شود. پیرمرد عقب تر رفته است. با تعجب نگاه می کند دنده را جا می گذارم و می گویم "حاجی پولی که صبح بهت دادن حلال ترین پولی بود که تا الان به جیبت رفته، آقا می گفت ها. برو باهاش یه کار و کاسبی حلال راه بنداز. گدایی در شان ِ امتی نیست که آقاشون دور سرش هاله داره" مامان هنوز آستینم را می کشد. راه می افتیم
مرا به زوزه دراز توحش"
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چه کار
"...مرا
خاموشش می کنم.... فروغم را
پ.ن) زندگی فارغ از معنی/ زندگی فقط یعنی/ مثل یه مهره بازی کرده شدن/ تنها مثل مُرده راه رفتن