و تصویر گم شده ی یک رویا که در آن
پ.ن. اول) دانلود کتاب فاجعه ی خاموش . نوشته ی پروین بختیار نژاد. متشر شده در وبسایت مدرسه ی فمنیستی
ما را با چادر تو کاری نیست رفیق
این بی چادری ِ ماست که به قدمت تاریخ، ایستاده بر گلوگاه آزادی خواهی و تو را توان فهمش نیست.... چه تلخ قهقه سر داده عرب به تحقیر ِ زنان پارس
.....
دست ِ ما بر سر چادر تو نیست
تو دست چادرت را از سر ایراندخت بردار که هر روز از سال قد علم می کنی و چشمان آریایی اش را به جرم عفاف گریان می کنی
ما را با پاسدار و پاسداشت های تو سازشی نیست، کاری نیست، ملالی نیست! تو را انگار با انسان بودن و زن بودن اما ، خصمانه ستیز است
تکیه داده ام به قاب پنجره ی خاکستری اتاق و شکلات مغزدارم را بدون دغدغه ی چاقی گاز می زنم و به تصویر دخترکی در عکسی فکر میکنم که دیگر هیچوقت چشمانش را باز نمی کند رو به آسمان این شهر ِمتعفن ِتا حنجره به خون نشسته
به لبخندی فکر میکنم که در آن لحظه ی ثبت عکس، رو گستره ی فردا ایستاده بود و مردی که بی گمان زیر گوشش از جاودانگی عشق میگفت... صامت میشوم، با دستانم در دستان ِ "او" و وجودم در آمیختگی عشق و عقل
تکیه داده ام به قاب پنجره ای که هر روز می گذرد سرد می شود و به دوستت دارم گفتن های مشترکی فکر میکنم که چه آوای یکسانی دارد هجاهای حنجره هایمان باهم، با همین حس کشف لغت های مشترک، نگاههای مشترک ، خنده های مشترک، آرزوهای مشترک... و تصمیم های مشترک
...
می نشینم پای پنجره، و با طرح ِیک عکس، یادم می رود تمام ریشه های نداشته و نفس های سردِ مردمِ کپک زده و بی حرمتی های انسانی ِ جاری و انسانیت های تنها و دروغ و نفرت و کوچه های پر از بوی مرگ را و همینجا، زیر همین دقایق ،به کنج تاریخ لم میدهم به مردمم لبخند می زنم به بلندای عشق
.....
یک تکه ی دیگر از شکلاتم را گاز می زنم و یادم می آید که بعد از هر رویا، دوباره از اوج به زمین برگشته ایم، یادم می آید که همسایه ام هنوز نه عشق میشناسد و نه آزادگی و سرگرمی اش تماشای اعدام است در میدان شهر
دوباره به عکس نگاه می کنم و به این فکر می کنم که ای کاش هیچوقت دیگر چشمم به روی هیچ تصویر دیگری از این مردم باز نشود و کاش بمانم، مثل الان، در گرماگرم ِ این باریکه ی انسانیت