اندوه های فروخورده ی بی پایان
ناقوس های شکسته ی بی سامان

و تصویر گم شده ی یک رویا که در آن
آزادی ما را به نیم نگاهی می نوازد
و زن
از علف های بی خانمان هم بلند تر می شود
و تکه های روزنامه ی حوادث
مثل يك كوچه ی گمنام
به خيابان خيال فردای بی "مرد" و "زن" و"فقر" متصل
و زائران نگاه آزادگی از سنگفرش آن عبور می كنند
و حقیقت اما
باز اندوه های فروخورده ی بی پایان
باز کلمات یخ بسته ی بی سامان
باز عابران سرد و خاموش
که به پایتخت روحم سرک می کشند
و قامت فواره های زخم داغ دلم را اندازه می گیرند
و باز هم زن
و زن
و زن

پ.ن. اول) دانلود کتاب فاجعه ی خاموش . نوشته ی پروین بختیار نژاد. متشر شده در وبسایت مدرسه ی فمنیستی





هم درد شده ایم هاجر


هم درد


رد اشک های تو روی شانه های یک مرد خشکیده


هیچکس نفهمید درد تو عاشق بودن به مردی بود


که دو زن را دوست می داشت


و خنجر به گلوی اسماعیل عشقتان کشید


به اسم تسلیم!


شاید ندانی


شاید هرگز به تو نگفته باشم


که سالها قبل نیمی از خودم را در تالار های فرعون گم کرده ام


و در این روزگار ِ بی موسی


همه ی کلماتم را در سبد؛ به دست نیل سپردم


....



هم درد شده ایم امشب....

دریغا بی او بودن، هاجر


دریغا بی او بودن...

آرام باش

به اشک های تو امشب، دو زن مویه می کنند

سارا نیستم

صبا

و آسیه

نه حتی مریم

اما

به درد تاریخ گرفتارم







در آغوش خالی ِ یک مرد

دیشب

؛ جوانه زده ام

در آغوش شعر های یک مرد اما

دیشب

در کشاکش بوسه های نم دار

نگاهم به شاخه ی خشکی رسیده است

که کلاغی بر آن

بر سیب سرخ پلاسیده ای

نک می زد




………………………..

پ.ن) ثبت اولین داستان کوتاهم در وبسایت "اثر". بی نهایت سپاسگزارم از استاد کاظمی عزیز برای تمام مهربانی هایش


خارجی-خیابان
می گوید: “آره میشه بری ولی حواست باشه حجابت کامل باشه.” می خندم"چشم". می گوید مقنعه یادت نره. می گویم:دیر شده، با شال اومدم. مکث می کند. ادامه می دهد" باشه حالا هماهنگی میکنم باهاشون. یعنی واقعا نمیتونی برا یه روز هم شده یه دختر نجیب باشی؟" می پرسم: نجابت یعنی مقنعه؟ بی حوصله می گوید:" کلی گفتم". سردم می شود. هوای گریه می زند به سرم

داخلی- دفتر امور انفورماتیک دانشگاه منتخب استان

چند دقیقه ای هست که منتظر آمدن آقای مهندس هستم. گوشه ی سالن ایستاده ام و به رفت و آمد دانشجویان نگاه می کنم. خانم جوانی که به خاطر تاخیر ِ جناب مهندس جوابگوی دانشجویان هست با بی حوصلگی برگه هایم را می گیرد و می گوید" بعید میدونم که بشه. حالا درخواستتو بزار اینجا من آخر وقت میدم رئیس. " هنوز برگه را به دستش نداده ام که صدای جناب مهندس در حالی که با تلفن صحبت می کند به گوشم می خورد. بر می گردم. با سر به همه سلام می کند و پشت میز می خزد و خانم جوان بی حوصله تر از قبل به میز خودش باز می گردد. جناب مهندس احوال پرسی گرمی می کند و در حالی که برگه ام را مهر و امضا می زند رو به خانم می گوید: "خانم فلانی، شناختی؟ " خانم با دقت نگاهم می کند و می گوید نه باید میشناختم. مهندس متعجبانه رو به من می گوید یعنی خودتو معرفی نکردی؟ می گویم چرا. بعد رو به خانم ادامه می دهد: ایشون خواهر آقای فلانی هستند. خانم خیلی سرحال لبخند می زند رو به من و می گوید: آره فامیلیتو گفتی ولی پس چرا نگفتی خواهر آقای فلانی هستی که من زودتر کارت رو انجام بدم و منتظر نمونی. چیزی نمی گویم. خانم دیگری وارد می شود. جناب مهندس برگه را دستش می دهد و می گوید سریع برای امضا ببرد. هنوز جمله اش تمام نشده که خانم جوان اول می گوید: برای خواهر آقای فلانیه ها. خانم نگاه پر مهری می کند و می گوید به به بله چند هفته ی قبل اومده بودن، خوبید؟ با سر تشکر می کنم. می گوید دنبالش بروم. در راه چند دانشجو را خطاب قرار می دهد: خواهر آقای فلانی الان پیشمه ها، بیاین بهش بگید واسطه بشه کارتون راه بیوفته!!! بعد می خندد. عصبی شده ام، با تعجب نگاهش می کنم. وارد اتاق دیگری می شویم. رو به منشی می گوید بیا این برگه رو امضا بگیر بیار. منشی می پرسد شما خانمه؟ میخواهم جواب بدهم که بدون فوت وقت جواب می شنود: خواهر اقای فلانی!!.... چرا دلم می خواهد گریه کنم

داخلی- دفتر
بعد از یک ساعت بحث در مورد یکی از صورت حساب های ماه قبل، بلند می شوم که خارج شوم. مدرکی ندارم برای اثبات آنکه ماهه قبل فیش دریافتی ما مبلغ را با یک عدد صفر ناقابل کم تر نشان داده بود و امروز جز سند ثبت شده ی نرم افزاری، چیزی در دستانم نیست. فیش فکس شده هم برایشان سند نیست. در نهایت جناب مسئول امور مالی با جمله ی "همین دیگه! زن جماعت به اندازه کافی کم بی توجه هستند ، تازه کار هم که باشن بدتر میشه، نتیجه میشه این یک تومن اختلاف فاکتور" مهمان نوازی میکنند. با خنده در جوابش میگویم "تازه کار؟؟ زن باس یادش بمونه تا تهه دنیا هم که بره اعتماد و این معقوله ها در موردش بی معنیه حتی اگه پنج سال کارش همونی باشه که امروز یه اشتباه روش داشته". کیفم را بر می دارم بی حوصله خداحافظی می کنیم از هم. جناب رئیس و پسرمحترمشان پشت میز با سر خداحافظی می کنند. وقتی می زنم بیرون حس خوبی به خودم ندارم. نمی فهمم چرا باز هم گریه دارم

نیم ساعت بعد - خارجی- نگهبانی یک ارگان
!!نمیشه بری تو-
آخه چرا؟-
آستین مانتوت کوتاهه-
آستین مانتوی من؟؟ -
نه پس آستین مانتوی من-
آقای محترم یه نگاه دقیق تر بنداز ببین این کجاش کوتاهه –
همین دیگه. حرف هم که نمی فهمید شما زن ها. میگم کوتاهه یعنی کوتاهه. بیا جلو ببینم. آستین باید اونجا وایسه؟ من دارم بند مچ دستتو می بینم اونوقت میگی کوتاه نیست؟ آستین باید تا روی سینه ی شصت بیاد. این چیز ها رو من باید یادت بدم؟ با من هم چونه نزن، من مامورم و معذور بهم گفتن راه ندم
باید برگردم. کاش می شد نشست و گریه کرد


داخلی- نمایشگاه
بروشور سالیانه را می گیرم دستم. ورق میزنمش که صدایی از پشت می گوید "به به ته تغاری حاجی، چه تصادف جالبی" . بر می گردیم من و بابا. با لبخند می گوید" شنیده بودم شما همیشه همراه پدر هستید ولی فکر نمیکردم اینجا هم ببینمتون" حلقه ام را در انگشتم جا به جا میکنم. هم قدم می شود با من و بابا و می گوید "دیدن شما اینجا عجیب نبود" نگاهش میکنم. قبلا فعالیت میکردید؟ کوتاه جواب می دهم "خیلی کم". "بابت اون اختلاف حساب ناراحت نباشید، پیش میاد" خیره نگاهم میکند. سر تکان می دهم. نگاهم روی دکمه های بسته ی یقه اش می افتد. حرف میزند و حرف میزند . دارد در مورد حسن نظر پدر محترمشان به پدر محترم من (!) میگوید که ناگهان میان صحبت اشاره می دهد به شال سرم :"رفت عقب، درستش کنید" !! بهت زده آدامسم را قورت می دهم. با تعجب می گوید" آدامس؟ توی محیط عمومی؟ فکر نمیکنی برای یک خانم درست نباشه؟" تشنه ام می شود ناگهان. چرا اینقدر گریه دارم امروز

شب-داخلی-اتاق
دراز ميكشم . سرم را فرو ميكنم در بالشت. دلم برایت تنگ می شود. تو را هم کم دارم... خوابم می آید. گریه ام نمی آید. چرا اینقدر گریه دارم. احتمالا پریود.... خیالم راحت می شود. گریه می کنم یک دل سیر







داستان کوتاه
(آخ)


!آخ

سرش را از مقابل تلویزیون به سوی من می چرخاند و با ناراحتی می گوید: "بازم دستتوبریدی؟" سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و در حالی که انگشت اشاره ی دست دیگرم را روی بردیدگی فشار می دهم ، خم می شوم روی کشوی سوم کابینت فلزی رنگی که برای دلخوش کردن من به طرح چوب سفارشش داده ای. من فلز دوست نداشتم. هنوز هم ندارم. می گفتی الان پول بستن کابیت چوبی نداریم به جاش طرح چوب رنگش می کنیم تا یه روزی برات عوضش می کنم

صدای ماهیتابه ی روی گاز کم کم دارد بلند می شود و من هنوز نتوانسته ام با یک دست چسب زخم را پیدا کنم. کشو را با غیض فشار می دهم و با دو انگشت کشوی دوم را بیرون می کشم که فلز تابیده شده ی زیر کشو فرو می رود در انگشتم. خنده ام می گیرد. "بیا هی بهت می گم کابینت فلزی دوست ندارم. اگه الان یه بچه اینجا بود و دستش می برید چیکار میکردیم؟" –" سخت میگیری عزیزم، یه کم درزهاش تابیده شده خودم صافش می کنم" ناخواسته دوباره از دهانم می پرد

!آخ

با شنیدن صدایم اینبار از روی مبل بلند می شود و به کنارم می آید. سرش را با تاسف تکان می دهد و می گوید:" همین دیگه، حواس لعنتی که سر جاش نباشه همین میشه" نگاهش نمی کنم. کشو را باز می کند و گوشه ی سمت راست، عقب، چسب های زخم را پیدا می کند و یکی را دور انگشتم و دومی را روی سینه ی شصت دست چپم می زند. انگشتم را تکان می دهم . سفتی ِ چسب مانع از خم و راست کردنش می شود. می گوید:" آب بخوره نرم میشه، خداروشکر عمیق نبوده، خیلی اذیتت میکنه؟" صدای ماهیتابه بلند شده . بدون جواب به سمت گاز می روم. پیاز های نیمه ی راست تقریبا دو رنگ شده اند. قاشق چوبی را از دستم می گیرد و می گوید:"برو عقب خودم امروز آشپزی میکنم" و بعد با آرامی پیاز ها را هم می زند و با دست دیگرش یقه ی بلوزش را درست می کند و زیر لب ترانه ای را زمزمه می کند

تکیه می دهم به کابینت. بقیه ی گوشت ها را باید خرد کنم. رو به من می کند و می گوید:" ولش کن، خودم درستش می کنم" چاقو را محکم فرو می کنم روی تکه گوشت روی میز. دوباره می گوید:" اینطوری مثل یه روح که میشی منو می ترسونی. نه حرفی، نه حسی، نه هشیاری ای! من خواهرتم نمیتونم بی تفاوت باشم. بابا زمین که به آسمون نیومده، هی خودتونو اذیت می کنید برا چی.،خوب نشد که نشد" صدای تلفن صحبتش را قطع می کند. به سمت تلفن می روم، خواهرت پشت خط است و میخواهد بداند نیاز به کمک دارم یا نه. تشکر می کنم و می گویم که تنها نیستم. احوال پرسی می کند و من گوشی را بین شانه و گوشم می گذارم و با انگشتم تکه گوشت کوچک چسبیده به چسب زخم را بر می دارم و تشکر می کنم. از آشپزخانه با اشاره ی سر می گوید که بگویم که بیاید. از قیافه اش خنده ام می گیرد. خداحافظی می کنم و موقع برگشت پایم می خورد به یکی از مهره های تخته ات. با حرص از روی زمین بر می دارمش "چند بار باید بهت بگم این وسایل کوچیک رو بزار سر جاش، الان اگه یه بچه اینجا بود و اینو میزاشت توی دهنش میدونی چی میشد؟" –"سخت میگیری خانم من، باشه به وقتش دیگه نمیزارم جلوی دست ". مهره را پرت می کنم گوشه ی اتاق. دستم را می شورم و دوباره چاقو را بر می دارم. کمد های کابینت را یکی یکی باز می کند سعی می کند قوطی رب را پیدا کند. می پرسد:"این کابینت های پایینی چرا اینقدر خالی اند؟" می خواهم بگویم"اگه یه بچه بیاد و تاتی تاتی کنان کمد رو باز کنه و ظرفها رو بریزه روی خودش چی؟" پشیمان می شوم و می گویم"اینطوری راحت ترم. بالا بهتره" سرش را تکان می دهد و مشغول می شود

صدای تلفنم بلند می شود. اینبار خود تویی. می پرسی همه چیز روبراه است؟ یادآوری می کنی که یادم نرود امشب قرار است امشب به بقیه بگوییم که قرار است فعلا به بچه فکر نکنیم. چیزی ندارم که بگویم. قطع می کنی. در ظرف غذا را می گذارد و می گوید"کار خوبی می کنید. بلاخره مَرده، برا خودش آبرو داره، زندگی هم که همش یه بچه نیست. خوب نیست هی بچه بچه می کنی، یه کم که بگذره خودتو سرگرم میکنی. الکی هم حرف طلاق نزن قربونت برم، آخه کی دیده یه زن برا بچه طلاق بگیره؟" می نشینم روی صندلی وسط آشپزخانه. "ولی من دلم میخواد یه بچه اینجا باشه. از اول دلم میخواست" از پشت بغلم می کند"عزیزدلم، کسی نگفته که نیاد، یه کم فقط باید صبر کنی همین" نمیفهمم چرا باید صبر کنم. ولی باید صبر کنم. بسته ی پاستیل را باز میکند و می گوید"امشب هم که آشتی می کنید، دیگه اینطوری عبوس نباشی ها، بهش محبت کن، مرده، غرور داره، فکر نکنه چون بچه دار نمیشه بهش بی میل شدی" خنده ام می گیرد. نگاهم روی بسته ی پاستیل می ماسد دلم میخواهد بگویم"الان اگه یه بچه اینجا بود جیغ می کشید همشونو میخواست"... آخ! یادم می آید که انگشتم می سوزد






(1)
تصمیم که نه
فهمیده ام
باید دوستت داشته باشم


(2)
تقویم روی دیوار
اعدادش را بدون صدای تو عوض میکند
... این دنگ دنگ ِ ضربه های جوجه های ساعت ِ فراموشی است
روی این دختر پاییزی، سیاه

(3)

باران می بارد نقطه
باران که می بارد می گویند شاید بیایی نقطه
باران می بارد اما تو نمی آیی نقطه
نقطه نقطه نقطه
نقطه های کنار هم، جای خالی ِ نبودن تو را پر کرده اند
من گفته بودم بی تو خالی ام؟

(4)

یک راز مانده است
تهه خودکار آبی ام
یک جمله ی نانوشته ی مرموز
یک اعتراف ساده ی کش دار؛
ساعت هاست
که خط خطی می کنم روی کاغذ
که فاش کنم
دوستت دارم

(5)

چایت سرد نشود آقا
نوشته هایم تمام شد
به کارت برس
این زن
بیش از اینها حرف برای زدن دارد





ما را با چادر تو کاری نیست رفیق


این بی چادری ِ ماست که به قدمت تاریخ، ایستاده بر گلوگاه آزادی خواهی و تو را توان فهمش نیست.... چه تلخ قهقه سر داده عرب به تحقیر ِ زنان پارس


.....


دست ِ ما بر سر چادر تو نیست


تو دست چادرت را از سر ایراندخت بردار که هر روز از سال قد علم می کنی و چشمان آریایی اش را به جرم عفاف گریان می کنی


ما را با پاسدار و پاسداشت های تو سازشی نیست، کاری نیست، ملالی نیست! تو را انگار با انسان بودن و زن بودن اما ، خصمانه ستیز است







تکیه داده ام به قاب پنجره ی خاکستری اتاق و شکلات مغزدارم را بدون دغدغه ی چاقی گاز می زنم و به تصویر دخترکی در عکسی فکر میکنم که دیگر هیچوقت چشمانش را باز نمی کند رو به آسمان این شهر ِمتعفن ِتا حنجره به خون نشسته


به لبخندی فکر میکنم که در آن لحظه ی ثبت عکس، رو گستره ی فردا ایستاده بود و مردی که بی گمان زیر گوشش از جاودانگی عشق میگفت... صامت میشوم، با دستانم در دستان ِ "او" و وجودم در آمیختگی عشق و عقل



تکیه داده ام به قاب پنجره ای که هر روز می گذرد سرد می شود و به دوستت دارم گفتن های مشترکی فکر میکنم که چه آوای یکسانی دارد هجاهای حنجره هایمان باهم، با همین حس کشف لغت های مشترک، نگاههای مشترک ، خنده های مشترک، آرزوهای مشترک... و تصمیم های مشترک


...


می نشینم پای پنجره، و با طرح ِیک عکس، یادم می رود تمام ریشه های نداشته و نفس های سردِ مردمِ کپک زده و بی حرمتی های انسانی ِ جاری و انسانیت های تنها و دروغ و نفرت و کوچه های پر از بوی مرگ را و همینجا، زیر همین دقایق ،به کنج تاریخ لم میدهم به مردمم لبخند می زنم به بلندای عشق


.....


یک تکه ی دیگر از شکلاتم را گاز می زنم و یادم می آید که بعد از هر رویا، دوباره از اوج به زمین برگشته ایم، یادم می آید که همسایه ام هنوز نه عشق میشناسد و نه آزادگی و سرگرمی اش تماشای اعدام است در میدان شهر


دوباره به عکس نگاه می کنم و به این فکر می کنم که ای کاش هیچوقت دیگر چشمم به روی هیچ تصویر دیگری از این مردم باز نشود و کاش بمانم، مثل الان، در گرماگرم ِ این باریکه ی انسانیت









پرده ی اول خواب هایم

در هول و ولای

رسیدن به نیمکتی است که منتظرم خواهی بود

شروع پرده ی دوم

با گرمای بوسه ی نداشته ات

و ساعتی بعد

نشسته ای مقابلم و برایم حرف می زنی

دوباره غلت می زنم
!و می روم تا آخر شبانه های با تو

باید زودتر خوابید

امشب هم روی نیمکت طوسی، منتظرم هستی

.............................









دکمه ی یقه ی پیراهن زرد و آبی آستین کوتاهم را باز می کنم و عرق کرده می نشینم پشت در دستشویی. مامان مضطرب در حالی که محتویات ِ لیوان در دستش را با قاشق هم می زند خم می شود رویم و می گوید:" چیزی نیست مامان جان، فشارت افتاده احتمالا" لیوان را از دستش می گیرم. سردم است. حس می کنم لبانم تاول زده و تنم از حرارت بدنی خاکی می سوزد. مدام اصرار می کند تا لباس بپوشم برای رفتن به دکتر. سردم است. اشک می ریزم و سردم است. برای عوض شدن حالم با خنده می گوید: اگه لیلی جای تو بود می گفتم حامله ای که از عصر هی یه سره حالت به هم می خوره اما الان نمیدونم چی بگم" دوباره توی دلم می پیچد. سوز سردی می آید. می نشیند کنارم و دستش را روی پیشانی ام می گذارد. بلند می شوم دوباره و در را پشت سرم می بندم. پشت در مرتب حالم را می پرسد. بالا می آید. تمام رویاهایم، رویای مادر شدن ، رویای آغوشی که گرم است ، رویای دستانی که می بخشد ، رویای روزهایی که دیگر تنهایی مفهومی ندارد، رویای شب هایی که بدون کنایه صبح می شود، خواب های تعبیر نشده ام ... اشک می ریزم و بالا می آید



دوباره بی حس تا پشت در می رسم. "تمام شد." بیشتر نگرانم می شود و زل می زند به من. به دستان یخ کرده ام، صورت رنگ پریده ام ، چشمان اشکی ام. "حالم خوب است." باور نمی کند. با هم تا تخت می رسیم. هنوز مضطرب نگاهم می کند، پایش را اشتباهی روی وسایل ریخته کف اتاق می گذارد. آرامش من با وجود اینهمه شلختگی و بی سلیقگی برایش عذاب آور و ناراحت کننده است. بر خلاف همیشه نق نمی زند. می پرسد مطمئنی خوبی؟ خوابم می آید. دوباره می گوید : "اگه لیلی بود می گفتم حامله بوده الان هم سقطش شده با این حالت های عجیب. ولی الان به تو نمی دونم چی باید بگم"... صورتم را در بالشت فرو میکنم. "به من بگو شب بخیر". پایان







یک مرد

امشب

به من فکر میکند و میخوابد
یک مرد
امشب
می داند که
دوستش دارم