خواهرت زنگ می زند، مادرت حالش خوب نیست، می خواهم بگویم "خوب؟!؟ ". دلم نمی آید و حالش را می پرسم. گریه می کند. با هق هق می گوید "مامان گفت از تو شرمنده است، ببخشش...". مادرت؟؟ مادرت که همیشه می گفت این دخترک شاعر به درد ما نمی خورد. مادرت می گفت دخترک ِ کوچه های خاکی شهرستان را چه به عروس خانه ی ما بودن! مادرت می گفت روز عروسی ما هم نخواهد آمد که این وصلت دودمان آبروی خانوادگی اش را به باد داده. مادرت روز طلاق توافقی ما هم گفت، بلاخره از زندگی پسرم رفتی دختر جان، اما آب رفته که به جوی بر نمی گردد


......


پله های خانه ی سابقمان را بالا می روم. غبار خاطره دوباره خاکستری ام می کند. کلیدش را از من نگرفتی و گفتی این را بدون حتی ریالی از سرمایه های بابا گرفته ای و مالکش هستی و تنها دارایی ات را برای من می گذاری، تنها دارایی ات را برای تنها دلبستگی ات!.... بیشتر از تمام روزهای این دو سالی که گذشت تو را دلتنگ می شوم امروز. لباس هایم را عوض می کنم که خواهرت دوباره زنگ می زند. می گویم تهرانم و تا قبل از مراسم خودم را می رسانم. گریه می کند. نمی دانم چرا گریه می کنم


...........


راه طولانی است از خانه ی کوچک ما تا خانه ی باشکوهی که لایق آن نبودم. کز کرده ام گوشه ی تاکسی و خیابان ها را نگاه می کنم که زنگ می زنی. گریه می کنی. می گویی اگر ناراحتم می کند نروم. می گویم "مادرت بود". می گویی "مادر!" می گویم "نمی آیی؟!" می گویی "برای کی؟ کسی که آوارگی ام رو مدیونش هستم یا کسی که زندگی سادمون رو شروع نشده تمام کرد" گریه می کنی. گریه ام می گیرد. می گویم "کاش بودی و نظر می دادی که این لباس مشکی ای که پوشیدم مناسب مجلس خانم هست یا نه." بلند تر گریه می کنی. می گویم "آمده بودم تهران برای یک قرار" می گویی نروم به آن مجلس و به قرارم برسم و به آن گذشته دیگر فکر نکنم. گریه می کنم. می گویم "قرارم با یک مرد بود." هق هق می کنی. می گویی آن روز در دفتر خانه و آن طلاق توافقی از دستم دادی و از همان روز منتظر شنیدن چنین قراری از طرف من بودی. دوباره می پرسم "نمی آیی؟" گریه می کنیم...


.............


خواهرت در آغوشم می گیرد. مرتب می گوید "مامان را ببخش. پشیمان بود اما غرورش نگذاشت خودش به تو بگوید." نگاهش می کنم. قاب عکس خانم روبرویم روی میز عتیقه یادگار خانم بزرگ زل زده است به من چشمانم. پدرت هم می آید. بغلم می کند. می روم تا ته آن یک سال زندگی مشترک ِ شروع نشده ی بی سرانجام. گریه می کند پدرت و مدام زیر گوشم می گوید "دختر من دختر من" خنده ام می گیرد. مادرت جایش خالیست : "دختر جان!!" پدرت را به خودم فشار می دهم و صدای هق هق گریه خواهرت و بقیه فضا را پر می کند


......


چمپره می زنم کنج سالن. پدرت در هر فرصت به کنارم می آید. می خواهد بداند چه می کنم این روزها، و من مدام به گوشی ام نگاه می کنم که صدای تو را برایم معناست


مجلس تمام می شود. غروب شده. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آماده می شوم تا برگردم شمال. پدرت می گوید مارا ببخش. سر تکان می دهم. می گوید میرساندم تا خوده شمال. می خندم. می گوید حق داری .... "دخترک شهرستان که عروس ما نمی شود...." صدای مادرت است... "مرا ببخش".... مادرت است؟؟












متولد میشوم انگار؛ فردا


متولد میشوم کوچیده در حضیض دو چشم مردی، که از فاصله ها او را طلب دارم


متولد می شوم سرگردان میان سنگ فرش کوچه هایی که هنوز بوی غربت می دهد و گم شده میان لبخند همسایه هایی که شام هر شبشان، آخرین تکه از لبخند دیروزم است


شناسنامه می گوید متولد می شوم فردا، با کوله ای که در آن چیزی نیست جز خستگی تمام بیست و چهار سال تقلا برای گذشتن روزهایی به نام زندگی و عزمی جزم برای رفتن


متولد می شوم میان جیغ و درد مادر و دلشوره ی پدر که نمیدانست دخترک ریزه اش که حتی نای گریستن نداشت زیر دست های دکتر، تمام سالهای جوانی اش را خواهد گریست و قد خواهد کشید و زن می شود روزی و خواهد رفت


متولد می شوم، اینبار متولد در پاییز ، در مهر های پشت آبان، در ردیف عددهای پی در پی ایی که شاید روزی قرار است برسد از او به من... متولد میشوم دوباره و اینبار عاشق


متولد میشوم... با شناسنامه و با صدای تو که به من گفتی

"تولدت مبارک"






.................................





پ.ن) امسال بهترین سالگرد تولدی بود که در تمام سالهای گذشته داشته ام و دارم. اولین و بهترین هدیه را از مجبتی عزیزم گرفتم. و بعد حمیده ی گلم، از کلیومتر ها دورتر برایم نوشت





تا همین چند سال پیش، همسایه پشتیمون پیرمرد تنهایی بود که پنجره اتاقش رو به پنجره ی پستوی آشپزخونه ما باز میشد. عصرها که مامان و بابا هنوز نرسیده بودن خونه، صدای ضبطش با اون آهنگای قدیمیش تا توی آشپزخونه می پیچید و نمیدونم از کی عادت کردم که واسم کنار اون پنجره و هر غروب به آهنگ "مرا ببوس" که بدون استثنا پخش میشد، گوش بدم و آخرین سهمیه ی سیگار های یواشکیمو دود کنم تو قاب پنجره و زل بزنم به پرده اتاقش که هیچوقت خدا تکون نمی خورد


پیرمرد رو گاهی توی کوچه می دیدم اما دریغ از یک سلام و احوال پرسی. نمیدونم شاید می ترسیدم بهش سلام کنم و اون بعد از آشنایی بپرسه "دخترجون صدای آهنگی که گوش میدم تا خونه شما میاد؟" اونوقت مجبور بشم راستشو بگم و بگم آره و نکنه یه وقت صداشو کم کنه!!! میترسیدم دیگه غروبها تنهایی سیگارامو دود کنم


نشسته بودم تو آشپزخونه. صندلی پلاستیکی رو چسبونده بودم به پنجره و مثل همیشه سرمو تکیه داده بودم به دستم و گوش میدادم به صدایی که از پنجره ی صامت پشتی میرسید تا من. تلفن مدام زنگ میزد و من میدونستم کی پشت خطه.بی توجه سیگار بعدیمو روشن میکردم که صدای پخش ساکت شد. با ناراحتی بلند شدم از رو صندلی. پرده تکونی خورد و پیرمرد توی قاب پنجره ایستاد و زل زد بهم. نگاهمون به هم افتاد. نگاهش از صورتم به دستم ماسید. نگاهم روی دستم چرخید. خجالت کشیدم. بیشتر از روزی که بابا با بهت نگاه کرد به من و سیگار توی دستم! سیگارمو گذاشتم روی جاسیگاری و ناخواسته سرم رو تکون دادم به علامت سلام. سرشو تکون داد و گفت: میدونم آدم یه وقتایی درد داره. گفتم: آره خیلی. گفت: دردو که نباید دود کرد. دردو باید قورت داد. گفتم:شما اون ضبط رو روشنش کن، کمک میکنه قورت بدمش گفت: بپیچش لا سیگارت دختر، مچالش کن . دودش نکن. بعد بدون هیچ حرفی رفت. پرده افتاد. دیگه هیچوقت پرده کنار نرفت. دیگه هیچوقت آهنگ ها خاموش نشدن. دیگه هیچوقت تو کوچه هم ندیدمش. دیگه هیچوقت کنار پنجره ننشستم..... الان دلم هوای اون آهنگ قدیمی های تهه آشپزخونه رو کرده. و پیرمردی که نیست تا بهش بگم کار از "یه وقتایی" گذشته،آدم همیشه درد داره


...مچالش کن، دودش نکن.... سیگارمو خاموش








چهار رقم آخر شماره ی من چند بود
قرار است به خودم زنگ بزنم
دلم برای دخترک آیینه نشین می سوزد
این چشم انتظاری مزمن دیگر دارد کار دستش می دهد
چهار رقم شماره ام چند بود
باید کاری کنم
باید این گوشی زنگ بخورد؛
کسی چه می داند، شاید اشتباهی تو پشت خط باشی







باید بترسی ایرندخت. باید بترسی از آنان که زیر نام واژه ی "به خاطر تو" اینچنین چوب حراج به قامت ِ استقلال و شخصیت تو می زنند و به نیش طعنه های "برای حفظ حریم ِ فرهنگی و امنیت دخترانمان" پیکر نحیف هویت های شکل نگرفته ات را زخم می زنند


باید بترسی دخترجان. بترسی امروز که جنگیده ای و رسیده ای به حق تحصیلت و شروع فصل تازه ی زندگی اجتماعی، سیاهه ی اتهامشان را با واژگانی دیگر بر تو هوار می کنند که " امروز بیشترین مراجع برای مسائل فرهنگی است" و تو باز به یادت می آید که تمام ِ کوله بار ِ فرهنگ ِ یک جامعه ی بیمار روی شانه های دخترانه ی توست


باورش نکن... باید بترسی دختر. بترس از این دلرحم های مردسالار که با واژه ها بازی می کنند و تو را بازی می دهند و زیر سایه ی اخلاقیات ِ هرگز نداشته ی شان اینبار تیر ِ کمان به سوی شکل گیری شخصیت اجتماعی تو گرفته اند


بترس و یادت بیاید روزی که در نوجوانی گونه ات به کشیده ِ برادرت سرخ شد وهمه رفتارت زیر ذره بین نگاه غیرتمندش رصد می شد مبادا پا از گلیم عصمت و طهارت بیرون کنی. بترس و به خاطرت بیاید که هرگز چتری ِ موهای شیطانت از قفای حجب و حیا بیرون نماند. نگاهت در کوچه و بازار جز سیاهی آسفالت را ندید. سرخوردی به درون و بیرون برایت سرابی شد که آدم هایش قابل اعتماد نیستند. حریم مقدس خانواده را مخدوش نکردی. تمامش کن دختر، تمامش کن. این معصومیت های بی فلسفه و اینهمه نجابت های بی دلیل و اینهمه ترس و توهم ِ بودن یک مرد برای تکیه گاه را خردش کن. اجازه نده زندگی را دیگران برایت تجربه کنند. استقلال اولین حق توست


بترس از این لایحه های پر از تهوع ِ زن ستیز. بترس و پاره کند این تابوی همیشگی ِ تحت حمایت بودنت را که دروغ از لبان ِ سرد ِ این مردمان بود که بوسه دزدید





نوبتم را می گیرم و روی صندلی سرد به انتظار می نشینم. خانم چادری ای که سمت راستم نشسته تکانی میخورد و دوباره نگاهی به شماره ی نوبت خودش می اندازد. پشت سرم دخترکی با تلفن حرف میزند و گاهی پایش را به صندلی ام می زند.. تازه یاد تلفنم می افتم و سکوتش که خالی است از هر قاب ِ صدایی. مرد جا افتاده ای از مقابلمان رد می شود و نا خواسته پایم را لگد می کند. با شرمندگی نگاهم می کند و با لبخند سر تکان می دهم. چقدر گریه دارم. درد ِ تنهایی تفتیده ام کرده اما یک هفته ای هست که گریه دارم. لیلی می گوید غریبه شده ام. ناهید نگران است که با خودم بد کرده ام و هنوز هم ظلم می کنم. فرو رفته ام در صندلی و به صدای آهنگی گوش می دهم که در گوشم پیچیده. غریبه شده ام. خیلی غریبه. غربیه با دختری که در آیینه به من زل می زند و یادم هست که همیشه ی زندگی اش کلی حرف داشت اما فقط اشک ریخت. غریبه با شهری که از درد ِ زایمان ِ تولد من خسته شد و تمام این بیست و چهار سال خستگی ِ به دوش کشیدن ِ قدم هایم روی سنگ فرشش را تحمل کرده. گریه دارم این روزها. خیابان من و تو منتهی به کدام کوچه ی فرعی است که در خم ِ آن کودک ِ احساسم را از صدایت باردار شدم. تصویر مبهم کدام نیمکت ِ خالی، قامت مردانه ی تو را به قاب نشست که دلتنگی نداشتنت، ندیدنت، نبودنت، این تنهایی ِ خموش را به عمق چشمانم پاشیده


چه جوری باید نوبت گرفت؟ مخاطب پیرمرد مقابلم منم. دستگاه نوبت را نشانش می دهم. تشکر میکند. دوباره می پرسد "سواد ندارم خانم، تا نوبتم چند نفر دیگه مونده؟" نگاهی به برگه اش می اندازم. بیست و چهار نفر دیگر در انتظار هستند. من کدام یک از این نفرات ِ شمارش شده ام؟ چند نفر دیگر تا من باقی است؟ چند خیابان دیگر تا تو.؟ چند بهار و تابستان ِ دیگر برای رسیدن به تو؟ نوبتِ من برای ایستادن مقابل گیشه ای که تو را به من بدهد چند است؟ برگه ی نوبتم را به پیرمرد می دهم. می گویم هروقت صدای بلند گو گفت شماره ی 157 شما برو. باشه؟ مرتب تشکر می کند. بلند میشوم که راه بروم. راه بروم زیر آسمان کبودی که مرا تنها خواست. آسمانی که مرز دارد و تو را آن سوی مرز های دستان ِ من نگه داشته


شماره ی لیلی را می گیرم. مشغول است... چقدر گریه دارم




.................................................


پ.ن اول ) به خاطر فقر نیست، که عاشق زنان ِ خاور میانه نمی شوم


پ.ن دوم) انگشت شصت پای دین تو دهن/ مارکسیست ِ دو رگه ی نژاد ِ جرمن






قرار ما نبود که شاعر شویم


قرار بود که سوژه ی نقاشی باشیم


و تکه ای کوتاه از یک عکس


ایستاده بر قاب؛


با اولین آوارگی


شاعر شدیم


مارا ببخش پیرمرد ِ فال فروش ، شعر قرار ِ ما نبود








از آدم ها دلگیر نشو


!که خود، چه بسیار دلگیرند


حال و روز من هم از لرز بوسه هایم پیداست


..........................................


پ.ن اول ) الان باید می نوشتم. به رقیه عزیزم گفته بودم برای ماه رمضان می نویسم. رمضان که هیچی، عید رمضان هم آمد و من چیزی ننوشتم. باید الان می نوشتم از سکینه محمدی که این روزها تیتر تازه ی خبرگزاری هاست. باید الان می نوشتم از انسان کشی درست چند خیابان بالاتر در همین شهر کوچک و سوگواری انسانیت . باید الان می نوشتم از آمدن پاییز و کودکان فقر و جشن عاطفه ها (!) باید الان خیلی چیزها می نوشتم اما چندان دل ِ خوشی از این دنیای مجازی ندارم موقتا. برای مدتی نمی نویسم. شاید شروع دوباره، در پاییز باشد. نقطه


فقط یک لالایی هست که مست و خالي ام می کند از بود و نبود اين روزهاي تهي از پنجره. با کسی قسمتش نمی کنم






دعوای زن و شوهری باید رو در رو باشه. باید نشسته باشی جلوی مردی که به قصد انفجار از دستت عصبانیه و داره داد میزنه سرت. حتی حس کنی الان می خواد بزنه تو گوشت. نه اینکه پشت تلفن باشی. که وقتی داره میگه میگه میگه و هی سیگار ها پشت هم کشیده میشن، فقط بتونی به خودت بگی لعنتی ببین چه طوری دوستت داره که اینقدر قاطی کرده و دستش بهش نرسه که انگشتاتو بزاری رو لبش و بگی "هیس! حق با توئه عشقم، منو ببخش"....
باید دعوای زن و شوهری رو در رو باشه که درست وقتی که طرفت داره "میگه فهمیدی؟ فهمیدی یا نه؟" بتونی بغلش کنی و سر تکون بدی و بگی آره عزیزم فهمیدم، دوستم داری، خوب فهمیدم
دعوای زن و شوهری باید رو در رو باشه، که بعدش وقتی طرفت دیگه ناچارا تمومش می کنه و با دلخوری میگه خیلی خوب بگذریم، بازم بخزی بغلش، بغل مردی که تنها داراییت بین این آدم های اطرافته و لباتو که بغض کردی رو شونه هاش فشار بدی. و او بعد از اون عصبانیت دستشو ببره لای موهات و بهت بگه:" من عاشقتم دلت قرص
دعوای زن و شوهری پشت تلفن خیلی تلخ میشه. چون بعدش دیگه چشمای مردی رو که ناراحتش کردی رو نمی بینی تا نگاشون کنی و رودررو بهشون بگی منو ببخش





پ.ن) این آهنگ، تقدیم به مردی که بیش از اینها دوستش دارم









دلتنگی که تصویر نیست


دلتنگی موسیقی هم نیست


دلتنگی حتی شعر نیست


دلتنگی قابل انکار هم نیست


دلتنگی، یعنی من؛... الان؛.... اینجا