
!!!
این بچه که به دنیا بیاد. یه روز که بتونه بشینه جلوم و نگام کنه، بهش میگم که باباش تو بودی. بهش میگم که بعد از یه نوازش که هیچ وقت نبود، بعد از یه هم آغوشی که هیچ وقت سهم من نشد،لابه لای یه مشت بوسه که لمس داغیشون هیچ وقت رو گونه هام ننشست اونو باردار شدم
بهش میگم که چطور با یه خط شعر اومد توی وجودم و بسته شد. افتاد تو دامنم و من موندم و هر روز بزرگتر شدنش و هر روز جون دار تر شدندش
بهش میگم این همه دست که نوازشم می کنند، هیچ کدوم انگشت های باباش نیستد و بهش میگم اون مرد موخرمایی که نمی دونه صافی و نرمی صورتش رو دوست ندارم و هر روز حسابی به خودش می رسه هم باباش نیست. حتی اون آقای مهندس که آخرین بار وقتی میرفت و بهش گفتم دیگه نیاد و اون مرتب میگفت منو میخواد که مال اون باشم.... یا اون پسر ریز نقشی که وقتی جلوم وا میستاد و می گفت دوستم داره و صداش می لرزید. می گفت فلسفه خونده اما فلسفه ی تمام دنیا رو روی تخت آبی من پیدا کرده
.....
این بچه که به دنیا بیاد بهش میگم که به کبودی های گردنم نگاه نکنه. من هیچ وقت حتی دستای باباش رو تو دستم نگرفتم. بهش میگم که از یه سلام و خداحافظ ِ تو اونو باردار شدم