
داستانک
معشوق جان به بهار آغشته منی
هنگامه منی
هنگامه منی
....
نگاه کردم به دستانت. هوس کرده بودی دوباره بنویسی. گفتی قلم و دوات نباید مدتی پشت پنجره خاک بخورد. گفتم الان چه وقت این کارهاست. گفتی تا روزی که تو بیایی اینجا توی همین اتاق کنارم، مشق می نویسم. نوشتی معشـــــــوق.... کشیدی روی کاغذ. شین داشت آن کلمه. شین... این جمله سرکش هم داشت. تمام تنم روی کاغذ تو خط می خورد. آغشته را که نوشتی دیگر نگاه نمیکردم به دستانت. دستم را روی دستانت برایت املا می خواندم "هنگامه ی منی..."
.....
آن شب اولین شبی بود که به یاد تو به رخت خواب رفتم. کاغذ سیاه مشق ات را بالای سرم چسباندم. فاصله ی " من " ِ شب قبل با "من " ِ آن شب دو کهکشان بود و آن شب آسمان جای من بود. صبح نمیدانم بیدار شدم یا بیدار بودم اما بدون هیچ کاری به سراغ کاغذ های تمرین رفتم. قلمم را آوردم. استعداد تو را نداشتم اما دوست داشتم بنویسم. نشستم مقابل پنجره. آفتاب نمی تابید در اتاق اما رنگ اتاق طلایی بود. نقره ای بود. نه اصلا آبی بود. شروع کردم.... هنگــــــــــامه ی منــــــــــــی... کنارم بودی. نگاهم می کردی با آن دو چشم سرکش و مرتب زیر گوشم می گفتی معشوق جان.... کاغذم را پاره کردم. حق با تو بود، دیشب خواب دیده بودم
.....
استاد گفت :خط عشق را هیچ کجا نمی نویسند. خط عشق را هیچ کجا نمی آموزند. دست دراز کرد و مشق مقابلم را از روی میز گرفت. تمام تنم گر گرفته بود. مطمئن بودم پر از ایراد است و به عنوان نمونه ی مشق بی دقت بلندش کرده. اما بلندش نکرد. قدم زنان به تو رسید. برگه ات را مثل همیشه با لبخند به دستش دادی. استاد نگاهمان نمی کرد. برگه هایمان را بلند کرد رو به بچه ها :: نه نه .... خوب ببینید... این کار، کار ِ آموزش و درس و تدریس ِ من نیست. این کار طبیعته. طبیعت بهترین معلم عشقه. مشق هر دوی ما یکی بود... معشوق جان به بهار.... هنگامه ی منی... هنگامه ی منی
سرم را از تو برگرداندم. نگاهت نمی کردم. عطر تمام دوات های آن کلاس لعنتی، برای بردن دل من بود و بس. حرف شین لا به لای کلمه ی معشوق دوباره روی کاغذ سرم کشیده شد
.....
حوالی عصر بود. کلاس تمام شده بود و استاد آرام در کریدور دور می شد. زمزمه وار گفتی کمی مادرت مخالف دیدن من است. گفتم دفترم رو جا گذاشتم توی کلاس . گفتی اما به تو اعتماد کنم. گفتم : تو برو من برم بیارمش. دستم را کشیدی : نگار اصلا شنیدی چی گفتم؟ دستم را از دستانت بیرون آوردم: معلومه که شنیدم. الان انتظار داری چی بگم. زل زدی در چشمانم و گفتی بگو به من اعتماد می کنی. خندیدم... معشوق جان به بهار... خندیدی... هنگامه ی منی
....
گوشی در دستم می ماسد. مادرت است . باید بخندم. یا شاید گریه کنم. تو آن سوی حیاط آموزشگاه گرم حرف با بچه هایی و من روی جدول گوشه ی باغچه بی حال نشسته ام و به تو نگاه می کنم که به حرفهای یکی از بچه ها داری می خندی. صدای مادرت هنوز می آید: "ببین دخترم، من با تو که پدرکشتگی ندارم. مخالفت من با تو نیست. مخالفت من با ازدواج سپهره. آخه من چطور می تونم اجازه بدم با زندگی دختر مردم بازی بشه وقتی میدونم پسرم دو سال بیشتر زنده نیست". سردم می شود... مریضی! خوب مریضی. سرطان است دیگر، جذام که نیست. مادرت یک ریز حرف میزند: "نگار جان من می فهمم چقدر به هم وابسته شدید، ولی مادرجون من وظیفه اخلاقی دارم مقابل تو. نمیتونم با آینده ات بازی کنم . حالا هم حقیقتو فهمیدی. دیدی که نمیشه یه عمر همسفر باشید. پس تروخدا خودت یه کاری کن ازت دل سرد بشه" . به مادرت می گویم:" خوب سرطان... کاری نمیشه کرد ولی باید جنگید برا زنده موندن." مادرت حرفم را قطع می کند:"ببین دخترم شوخی نیست. اصلا هم جایی برای شعار دادن نیست. پلاکت های تموم شده ی خون سپهر یه واقعیته. میدونم الان احساساتی شدی. بهت وقت میدم حسابی رو حرفهام فکر کنی" صدایم می کنی . مادرت خداحافظی میکند تا تو نفهمی که او بوده. گوشی هنوز در دستم ماسیده. بچه ها دوره مان می کنند. همه می خوانند: هنگامه ی منی.... هنگامه ی منی... تو می خندی. دستم را می گیری و مرا می کشی به سمت خودت
....
حالت خوب نیست. این را خواهرت به من گفته. تازه خودت از راز بیماری ات سر در آورده ای. گفته ای به من بگویند دیگر نمیخواهی مرا ببینی. مادرت با اشک این را پشت تلفن به من می گوید. گریه نمی کنم. هر روز تا پشت در اتاقت می آیم و تو می گویی حق ندارم تو را ببینم. سیاه مشق هایمان دستم است. دکترت گفته زودتر از پیش بینی آنها باخته ای به بیماری. تمام پشت در ماندن ها نصیب من شده. پشت در بیمارستان، پشت در اتاقت، پشت در خانه تان، پشت در مطب دکتر.... مادرت دوباره پای تلفن دارد می گوید بروم وتو را فراموش کنم. می گویم فقط یه بار ببینمت می روم.
.....
بلاخره رضایت دادی. چشمانت باز نیست. صدای ناله هایت گیجم کرده. اشک ها از روی صورتم به دستانت قل می خورد. از هق هق مادرت تا چشمان بسته ی تو چکه می کنم. خم می شوم زیر گوشت می گویم: هنگامه ی منی... چشمانت باز نیست. کف دستت با انگشت می نویسم معشوق جان به بهار.... آغشته.... دوباره زیر گوشت می گویم: استاد اجازه، "آغشته" رو دوست دارم ، توش هم شین داره هم سرکش. بی رمق چشم باز می کنی. کف دستم می نویسی هنگامه ی مـنـــــــی. دستانت روی دستم می افتد. مادرت چشمانش را می گیرد. من دیگر اشکی ندارم
.....................................
پ.ن) هرجا چراغی روشنه از ترس تنها موندنه/ ای ترسه تنهاییه من، اینچا چراغی روشنه