اگر می نویسم زن، تو نخند و صورت خواهرت را به خاطر نیاور که شادمانه زندگی می کند و هرگز برای یک زنگ تلفن ِ کوتاه ِ بی موقع، ساعت ها شماتت نخواهد شد


اگر می نویسم زن، تو پوزخند نزن و معشوقه ات را به خاطر نیاور که در ضیافت دیشب تا صبح، مستانه در آغوش تو رقصید و لیلای شبانه های وحشی توست و در آخر بی دغدغه راهی خانه شد


اگر می نویسم زن، تو خمیازه نکش و هم کلاسی ات را به خاطر نیاور که جسور بود و تریبون های دانشکده را با تسلط و تبحر، همیشه بر دست داشت و نامش را کنار نام تو، پشت تمام پروژه ها و همایش ها و کاغذ پاره های دانشجویی، امضا کرد


اگر می نویسم زن ، تو قهقه نزن و دختر خاله ات را به خاطر نیاور که مدت هاست از او بی خبری و شنیده ای که سفر می کند و سفر را دوست دارد و میخواهد تمام دنیا برایش همان کوله اش باشد که تجربه هایش را در آن می چیند


اگر می نویسم زن، تو همکارت را به خاطر نیاور که صلابتش تمام اتاق را خیره می کند و تحکم کلامش شما را سر به زیر


اگر می نویسم زن ... اگر می نویسم درد... اگر می نویسم بغض، خرده مگیر بر من که سیاه می بینم، رفیق


زنی که من می نویسم، خیلی دورنیست از تو، از من، از همکارت، از خواهرت ، از معشوقه ات... زنی که می نویسم، از جنس همین دخترک بالاست که ترس و شرم از بدنش، در لحظه ی تولد با او زاده می شود. بزرگتر می شود، یاد می گیرد که گناه است! سلول به سلول ِ موجودیتش گناهی است که برای آمرزشش باید زود راهی خانه ی شوهر شود. یاد میگیرد که بچه داری افتخار است. یاد می گیرد که سفر باید همیشه زیر سایه ی یک مرد باشد. یاد می گیرد که هرچه مطیع تر، زنانگی اش مطبوع تر است به کام جامعه ی پوسیده ای که او را زن آفریده


خیلی دور نیست این زن... خیلی هم کم نیست


اختلاف فرهنگ، در کوچه کوچه های این سرزمین سوخته، مثل سیلی به صورت می خورد. تو با معشوقه ات کمپین را دنبال می کنی و در شهر تو، دختری از چهار سالگی تبعیض را زیر آفتاب داغ ِ مرداد دیکته می نویسد


زن نوشته های من، شادی صدر پر غرور نیست، حتی شبنم مدد زاده ی رنجور هم نیست، زن نوشته های من، دختر ساده ی کنج اتاق است که هیچ روزی به آرزو فکر نکرده و هیچ صبحی سرخوش سنگ فرش های خیابان را گز نکرده و هیچ عصری کنج صندلی های ساده ی کافه، فنجان خود خواسته اش را سر نکشیده. دختر ساده و در بند شده ای که هیچ روزی طعم احترام به شخصیت و محترم بودن ِ به ذات ِ انسان را حس نکرده


به من خرده نگیر... رفیق


سیاه نمی بینم... فقط نیمه ای را می بینم که منظره ی چشمان تو نیست


...................................

قسم... به این همه که در سرم مدام شد / قسم... به من، به همین شاعر ِ تمام شده








همینجوری

کتاب فروشی ها را دوست دارم. بوی خاصی دارند. بوی ورق، بوی کاغذ، بوی خودکارهای رنگی چیده شده ی قفس های مرتب..... خلاصه اینکه، کتاب فروشی ها را دوست دارم

...

کتاب فروشی بود. دخترک فروشنده یک ریز برایم از خاطره ای که صبح درآنجا اتفاق افتاده بود می گفت و من در حالی که بوی خوش آن فضا را می بلعیدم گوش می دادم. دخترک در میانه حرف ایستاد. با تعجب به پشت سر من خیره شد. کنجکاوانه خواستم سرکی بکشم به منظره ای که او را ساکت کرده بود اما دیر شده بود . دستی چشمانم را گرفت. حس دستان مردانه روی صورتم کار سختی نبود. فکر کردم شاید تو باشی. خنده ام گرفت از این فکر، تو باشی؟؟!؟! کجا مانده بودی تو گم کرده راه. عصبی شده بودم، قدرت مردانه اش را انگشتان من برابری نمی کرد که از چشمانم برشان دارم. صورتی به گوشم از پشت نزدیک شد و آرام گفت : از پشت که خوب شناختمت دختر بهار نارنج من. حالا برگرد ببینمت

با خوشحالی جیق مانندی از دستانش جستم و برگشتم: واییییییییی دکتر

با خنده گفت: ترسوندمت. ببخش باباجان. ولی نمیدونم چرا آدم دوست داره همش اذیتت کنه

محکم بغلش کردم: شما کی برگشتید. به من بگید که خواب نیست

دخترک با لبخند نگاهمان می کند و دکتر با خنده رو به او می گوید: دختر لوسمه. سه سالی هست ندیده بود منو. شما ببخش

نگاهش میکنم. میخواهم چیزی بگویم که پیش دستی می کند و می گوید: لوووووس هم خودتی

می خندم و اینبار خودش محکم بغلم میکند

.....

چیکار کردی با خودت دختر؟ چقدر عوض شدی -

افتادن از بلندی خیلی کوتاه اتفاق می افته دکتر . بعد آدم می مونه و اون پایین ترین نقطه ای که اقتاده توش... تمام سعیش رو هم بکنه تکون نمی تونه بخوره

می گوید: دختر همیشه دلگیر من... آخرین بار یادته اومدی پیشم؟ کیف پولت رو یادت رفته بود؟ اگه جریمه ات می کردم اونوقت مجبور میشدی که بگذری از این مردم و دغدغه های زندگی پر دردشون.... حالا بگو ببینم باباجون، چیکارا می کنی؟ کجایی؟ تو که هنوز تو این شهری. من یادمه بالهات آماده ی رفتن بود. چطور شده هنوز اینجایی؟

حرف زدن خیلی سخته! چجوری بگم-

می گوید: اینجوری که میگی خوب نیست!! میشناسمت. بعد از این جمله، کلمه‌ها را رو کم کم ردیف می‌کنی و با همون کم حرف زدنهات جمله‌هایی می گی که به قالب مفهوم دردهایی عمیق‌اند و من رو می ترسونند

می گویم: دکتر آخرین تصویری که از من داری سه سال پیش بود. آره یه زمانی پر از شور رفتن بودم. اصلا باید می رفتم. یه زمانی میخواستم با همین دستام دنیا رو به زمین بزنم. اما زمین خوردم. حالا من موندم و یه ذهن بیمار و وجود در هم شکسته و داغون شده و بهم ریخته . افتادم. الان یه مدت زیادی هست که فقط حس می‌کنم که نمی‌تونم از جام حرکت کنم. نشستم ته اون جایی که افتادم. حس میکنم ارتفاع سقوطم زیاد بوده، چون خودم خوب می دونم که چقدر صد مه دیدم و مجروحم. تاریک ِ این ته ولی می دونم که زخم هام دارند کهنه می شوند و بدون درمان جدی رهاشون کردم

نگاهم میکند.... دختر من ترسو نبود

می گویم: اینطور نیست و همین که دراین باره دارم با شما حرف می‌زنم، یعنی خیلی شجاع ام. زنده ماندن با وجود بعضی ضربه‌هایی که آدم تو زندگی می خوره ، و زندگی روزمره را ساعت به ساعت گذراندن خودش کلی شجاعته... می دونم دکتر، درسم تموم شده، خیلی از اون تعاریفی که براشون جنگیدم الان برام تو زندگی شخصیم معنا پیدا کردند. یه روز اومدم پیشت گفتم اگه یه روز که دلم گرفت و تونستم از خونه بزنم بیرون و کل نوار ساحلی رو قدم زنان برم تا آخرش، یعنی اون روز یک انسانم که قدرت زندگی داره و آزادی و زندگی براش معنا داره. الان دقیقا اون نقطه ام. باید خوشحال باش ولی نیستم. دیر میشه دکتر. آرزوها وقت دارند ، تاریخ انقضا دارند. آرزوهای من پوسیدند و الان هیچ طعمی برام ندارند

خیره نگاهم می کند: بیشتر از اونی که صورتت نشون میده پیر شدی. چی شدی یه هو

می گویم: فقط تمام شدم. همین

می گوید: یعنی الان میخوای بگی دیگه عطر بهار نارنج نداری؟

....نگاهش میکنم

ادامه می دهد: باشه قبول . میگی نداری. تموم شدی. همش قبول. فقط بهم بگو پس اگه دیگه بهار نارنجی تو جیبات نداری، پس با چی از پشت شیشه منو کشیدی داخل این کتاب فروشی کوچولو؟
.
.
.
.
عمیق تر بو می کشم.... حالا بیشتر ، کتاب فروشی ها را دوست دارم







ببین

دست هایم را ببین


با همین دست ها بود که برایت نوشتم

"با تو آشنایم"


.....



ببین این ده انگشت باریک را

که هربار قرار شد از تو بنویسم، صدای تار از آنها بلند شد

...


دارشان نزن


با همین ها بارها عشق را قلم زدم


صبر کن


امروز قرار است با همین ها، تهه این نوشته


به یک مرد برسم



تامل کن


قرار است بنویسم


" دوستت دارم"














میدونی آدمهایی كه میتونن گاهی وقتا یه شكم سیر گریه كنن چقدر شانس دارن؟



( رضا كیانیان- ماهی ها عاشق میشوند)




!!امشب خیلی بدشانسم




.همین








!!!


این بچه که به دنیا بیاد. یه روز که بتونه بشینه جلوم و نگام کنه، بهش میگم که باباش تو بودی. بهش میگم که بعد از یه نوازش که هیچ وقت نبود، بعد از یه هم آغوشی که هیچ وقت سهم من نشد،لابه لای یه مشت بوسه که لمس داغیشون هیچ وقت رو گونه هام ننشست اونو باردار شدم


بهش میگم که چطور با یه خط شعر اومد توی وجودم و بسته شد. افتاد تو دامنم و من موندم و هر روز بزرگتر شدنش و هر روز جون دار تر شدندش


بهش میگم این همه دست که نوازشم می کنند، هیچ کدوم انگشت های باباش نیستد و بهش میگم اون مرد موخرمایی که نمی دونه صافی و نرمی صورتش رو دوست ندارم و هر روز حسابی به خودش می رسه هم باباش نیست. حتی اون آقای مهندس که آخرین بار وقتی میرفت و بهش گفتم دیگه نیاد و اون مرتب میگفت منو میخواد که مال اون باشم.... یا اون پسر ریز نقشی که وقتی جلوم وا میستاد و می گفت دوستم داره و صداش می لرزید. می گفت فلسفه خونده اما فلسفه ی تمام دنیا رو روی تخت آبی من پیدا کرده


.....


این بچه که به دنیا بیاد بهش میگم که به کبودی های گردنم نگاه نکنه. من هیچ وقت حتی دستای باباش رو تو دستم نگرفتم. بهش میگم که از یه سلام و خداحافظ ِ تو اونو باردار شدم








بقال سر کوچه کتاب نوشته است


بقال سر کوچه کتابش مجوز گرفته است


بقال سرکوچه مرا دوست دارد


بقال سر کوچه به مادرم می گوید قدر مرا بداند


بقال سر کوچه دوست دارد مرا، تنها دختر اهل کتاب ِ این حوالی را؛ ببوسد


!بقال سر کوچه به مادرم گفته ای کاش یک پسر داشتم


بقال سر کوچه نمی داند که مادر چقدر از داشتن من غمگین است


بقال سر کوچه نمی داند که من آخرین کتابی که خواندم را روی تخت ریز ریز کرده ام


بقال سر کوچه کتاب دومش را هم نوشته


بقال سر کوچه مرا دوست دارد


!کاش بقال سر کوچه یک پسر داشت




....................................


احمد باطبی و شاهین نجفی:: قصه ی ما همین بود/ پرنده بی پرنده









به نظرت اینایی که به هم میگن خداحافظ و بعد راه می افتن و میرن و بر نمیگردن رفتن ِ اون یکی رو نگاه کنن، دلشون میاد؟؟

نمی دونم -


ولی من فکر میکنم نه! دلشون میره -

..................................







حالا بعد از این، قد تمام پیاده رو ها با همه ی دخترکان این سرزمین هم دردم. درد مشترک نفس کشیدن درجهانی که سومی بودنش پیشکش، که گنداب پس زدگی و عقب ماندگی اش جای تمام فاضلاب های پیاده رو ها پر کرده.


حالا بعد از این وقتی دخترک گوشه خیابان التماس می کند و جیغ میکشد به خواهران حجاب، از روی انسان بودن برایش غمگین نمیشوم ، بعد از این به بعد جای او فحش می شنوم و به جای او بعد از امضای تعهید گوشه ی خیابان از ماشین بیرون پرت می شوم. حالا بعد از این با تمام فاحشه های شهر همدرد می شوم و نجابت دستهایم را روی پارچه ی آستین پیراهن سردار مُهر بر پیشانی جا می گذارم که ضریح بود بر آن پیراهن بلکه لابلای فحش هایی که ردیف می کرد لحظه ای گوش کند. حالا بعد از این هر شب سقط می شوم از بطن زندگی ای که جایی برای طرح یک لبخند ندارد.


حالا بعد از این ، این شهر در قاب چشمانم کریه تر سر می کند و پر می شود از منظره های داغ، سوژه های ناب برای عکس و نمایشگاهی از ره آورد سی ساله ی .... !! من الان اینجا بهترین سوژه ام و خبرگزاری ها هم خوب عکس می گیرند از من.... ایرانی ِ بی وطن





.................................


پ.ن) در ارتباط عرضی با سوژه ی نوشتار امروز..... جهان سوم جایست ؛ به قلم مهدی








در میان عابران خسته ی هر روزه، عابری داشته ام که از راهی دور آمد و ایستاد میان این سنگ‌های فرش خیابان که تکه های من اند، و مثل یک نسیم خنک پاییزی در ظهر داغ تابستانی کوچه های خاکستری را سرک کشید . و ... باز رفت ...و راه های باز آمدن و باز رفتنش را من با تصویر پلی بی قاب، دست تکان دادم

حالا دیگر نه ماه و نه شب

حالا دیگر نه تو و نه من

حالا دیگر نه شعر و نه تب

حالا دیگر نه پُک و نه آهنگ


بعد از این فقط یک قاب و یک پل و یک تن

و پیاده رویی که تا امتداد سایه ی من هر روز کشیده می شود

و نقطه ای در پایان ... و تمام














وقتی غریبه ای، دیگه غریبه ای



وقتی غریبه ای تنهایی. فرقی نمیکنه کجا باشی. تو مملکتی که محکوم باشی به ملیتش یا تو شهری که محکوم باشی به شهروند بودنش یا تو خانواده ای که اسمشون ثبت شده تهه اسمت یا حتی رو تخت، توی اتاق خوابت.... وقتی غریبه باشی، تنها میشی، اونوقته که دلت زود به زود تنگ میشه، زود به زود می گیره، زود به زود خسته میشه، زود به زود هوایی میشه، زود به زود بهانه گیر میشه، زود به زود.... میشکنه


بدجور هم میشکنه















داستانک


معشوق جان به بهار آغشته منی
هنگامه منی
هنگامه منی

....
نگاه کردم به دستانت. هوس کرده بودی دوباره بنویسی. گفتی قلم و دوات نباید مدتی پشت پنجره خاک بخورد. گفتم الان چه وقت این کارهاست. گفتی تا روزی که تو بیایی اینجا توی همین اتاق کنارم، مشق می نویسم. نوشتی معشـــــــوق.... کشیدی روی کاغذ. شین داشت آن کلمه. شین... این جمله سرکش هم داشت. تمام تنم روی کاغذ تو خط می خورد. آغشته را که نوشتی دیگر نگاه نمیکردم به دستانت. دستم را روی دستانت برایت املا می خواندم "هنگامه ی منی..."

.....

آن شب اولین شبی بود که به یاد تو به رخت خواب رفتم. کاغذ سیاه مشق ات را بالای سرم چسباندم. فاصله ی " من " ِ شب قبل با "من " ِ آن شب دو کهکشان بود و آن شب آسمان جای من بود. صبح نمیدانم بیدار شدم یا بیدار بودم اما بدون هیچ کاری به سراغ کاغذ های تمرین رفتم. قلمم را آوردم. استعداد تو را نداشتم اما دوست داشتم بنویسم. نشستم مقابل پنجره. آفتاب نمی تابید در اتاق اما رنگ اتاق طلایی بود. نقره ای بود. نه اصلا آبی بود. شروع کردم.... هنگــــــــــامه ی منــــــــــــی... کنارم بودی. نگاهم می کردی با آن دو چشم سرکش و مرتب زیر گوشم می گفتی معشوق جان.... کاغذم را پاره کردم. حق با تو بود، دیشب خواب دیده بودم

.....

استاد گفت :خط عشق را هیچ کجا نمی نویسند. خط عشق را هیچ کجا نمی آموزند. دست دراز کرد و مشق مقابلم را از روی میز گرفت. تمام تنم گر گرفته بود. مطمئن بودم پر از ایراد است و به عنوان نمونه ی مشق بی دقت بلندش کرده. اما بلندش نکرد. قدم زنان به تو رسید. برگه ات را مثل همیشه با لبخند به دستش دادی. استاد نگاهمان نمی کرد. برگه هایمان را بلند کرد رو به بچه ها :: نه نه .... خوب ببینید... این کار، کار ِ آموزش و درس و تدریس ِ من نیست. این کار طبیعته. طبیعت بهترین معلم عشقه. مشق هر دوی ما یکی بود... معشوق جان به بهار.... هنگامه ی منی... هنگامه ی منی

سرم را از تو برگرداندم. نگاهت نمی کردم. عطر تمام دوات های آن کلاس لعنتی، برای بردن دل من بود و بس. حرف شین لا به لای کلمه ی معشوق دوباره روی کاغذ سرم کشیده شد

.....

حوالی عصر بود. کلاس تمام شده بود و استاد آرام در کریدور دور می شد. زمزمه وار گفتی کمی مادرت مخالف دیدن من است. گفتم دفترم رو جا گذاشتم توی کلاس . گفتی اما به تو اعتماد کنم. گفتم : تو برو من برم بیارمش. دستم را کشیدی : نگار اصلا شنیدی چی گفتم؟ دستم را از دستانت بیرون آوردم: معلومه که شنیدم. الان انتظار داری چی بگم. زل زدی در چشمانم و گفتی بگو به من اعتماد می کنی. خندیدم... معشوق جان به بهار... خندیدی... هنگامه ی منی

....

گوشی در دستم می ماسد. مادرت است . باید بخندم. یا شاید گریه کنم. تو آن سوی حیاط آموزشگاه گرم حرف با بچه هایی و من روی جدول گوشه ی باغچه بی حال نشسته ام و به تو نگاه می کنم که به حرفهای یکی از بچه ها داری می خندی. صدای مادرت هنوز می آید: "ببین دخترم، من با تو که پدرکشتگی ندارم. مخالفت من با تو نیست. مخالفت من با ازدواج سپهره. آخه من چطور می تونم اجازه بدم با زندگی دختر مردم بازی بشه وقتی میدونم پسرم دو سال بیشتر زنده نیست". سردم می شود... مریضی! خوب مریضی. سرطان است دیگر، جذام که نیست. مادرت یک ریز حرف میزند: "نگار جان من می فهمم چقدر به هم وابسته شدید، ولی مادرجون من وظیفه اخلاقی دارم مقابل تو. نمیتونم با آینده ات بازی کنم . حالا هم حقیقتو فهمیدی. دیدی که نمیشه یه عمر همسفر باشید. پس تروخدا خودت یه کاری کن ازت دل سرد بشه" . به مادرت می گویم:" خوب سرطان... کاری نمیشه کرد ولی باید جنگید برا زنده موندن." مادرت حرفم را قطع می کند:"ببین دخترم شوخی نیست. اصلا هم جایی برای شعار دادن نیست. پلاکت های تموم شده ی خون سپهر یه واقعیته. میدونم الان احساساتی شدی. بهت وقت میدم حسابی رو حرفهام فکر کنی" صدایم می کنی . مادرت خداحافظی میکند تا تو نفهمی که او بوده. گوشی هنوز در دستم ماسیده. بچه ها دوره مان می کنند. همه می خوانند: هنگامه ی منی.... هنگامه ی منی... تو می خندی. دستم را می گیری و مرا می کشی به سمت خودت

....

حالت خوب نیست. این را خواهرت به من گفته. تازه خودت از راز بیماری ات سر در آورده ای. گفته ای به من بگویند دیگر نمیخواهی مرا ببینی. مادرت با اشک این را پشت تلفن به من می گوید. گریه نمی کنم. هر روز تا پشت در اتاقت می آیم و تو می گویی حق ندارم تو را ببینم. سیاه مشق هایمان دستم است. دکترت گفته زودتر از پیش بینی آنها باخته ای به بیماری. تمام پشت در ماندن ها نصیب من شده. پشت در بیمارستان، پشت در اتاقت، پشت در خانه تان، پشت در مطب دکتر.... مادرت دوباره پای تلفن دارد می گوید بروم وتو را فراموش کنم. می گویم فقط یه بار ببینمت می روم.

.....

بلاخره رضایت دادی. چشمانت باز نیست. صدای ناله هایت گیجم کرده. اشک ها از روی صورتم به دستانت قل می خورد. از هق هق مادرت تا چشمان بسته ی تو چکه می کنم. خم می شوم زیر گوشت می گویم: هنگامه ی منی... چشمانت باز نیست. کف دستت با انگشت می نویسم معشوق جان به بهار.... آغشته.... دوباره زیر گوشت می گویم: استاد اجازه، "آغشته" رو دوست دارم ، توش هم شین داره هم سرکش. بی رمق چشم باز می کنی. کف دستم می نویسی هنگامه ی مـنـــــــی. دستانت روی دستم می افتد. مادرت چشمانش را می گیرد. من دیگر اشکی ندارم



.....................................
پ.ن) هرجا چراغی روشنه از ترس تنها موندنه/ ای ترسه تنهاییه من، اینچا چراغی روشنه






دغدغه ی نان تا کجا ها که شرافت را پایین نمیکشد


.
.
.
.
.
.




هرجا که نگاه میکنم خونین است




..................................


پ.ن) مسیح علی نژاد مثل همیشه با شکوه.... نوشته ی :" صدای مضطرب آریا را به هزار هنرمندیِ هنرمندان دست بوس نفروشم." بسیار خواندنی است








حمیده می گوید یک روز برای دخترش تعریف خواهد کرد حال امروزمان را و خواهد خندید


من اما کودکی اگر داشته باشم برایش خواهم گفت:: بهار و تابستان و پاییز و زمستان برایمان نداشت مامان جان، زن بودیم و هر روز سیلی می خوردیم از سرما ... و دلخوشیمان فکر کردن به روزی بود که بشود به سیلی هامان بخندیم

...............................

پ . ن) ندارد