بیست و چهار سال است.... بیست و چهار بهار است که او پدر من است .. بیست و چهارمین تابستان ِ زندگی ِ با پدر بودن جاریست و من به خاطرم می آید تمام کودکی ام را که هرروز عصر با صداي او راه پله ها را رج مي زدم تا برايم قصه بگوید ... و امروز، در عصر یک روز نمناک و زیبای تابستانی، منم و تقلای نوشتن از مردی که برای اولین بار کتاب را به دستم داد

......



یکی از کتاب های کتاب خانه را ورق میزنم.... یکی از میان تمام کتاب هایی که مادر میگوید نخوانم بس که دیوانه ام کرده اند و دور مانده ام از قافله ی زنانگی های آشپزخانه و تفاخر و من دلم میخواهد مچاله کنم تمام نوشته هایی را که هیچ وقت خدا به هیچ دردی نمیخورند وقتی قرار به نوشتن از پدر است


.....


پدر در خاطره ی کودکی ام، هویتی بود که هركس به مرامي مي خواند (و هنوز میخواند ) عده اي کافرش خطاب مي كردند، عده اي از دین برگشته ، عده اي حتی گام هایش را معصیت می دانستند و عده ای به دنبال پیدا کردن نامی در پس پدر. پدر عاشق خواندن بود و هرکجا که می توانست از انسان و انسانیت می گفت و از رویای روزی که همه با خرد زندگی کنند، به خیال خود برخاسته بود به جنگ خرافات دين و بدعت. اما هرچه گفت بیشتر تکفیر شد

....


کتاب را می بندم.... هر سال، آمدن این روز، خاطره ی کودکی ام را در من زنده می کند... خاطره ی در به دری و جوخه های اعدام... خاطره ی کوچ و شکست و شکست... عتاب های دیگران و التماس های مادر که میگفت کاری به کار آدم ها نداشته باشد و سکوت همیشگی پدر


.......


اولین تلنگر نویسندگی را در 14 سالگی ام زد. کارت خبرنگاری یک ساله ای که برایم گرفت؛ شوق نوشتنی بود که به من تزریق کرد و فقط یک بار ویک روز در نوجوانی ام گفت، دست های کوچک من به هیچ دردی نمی خورند جز نوشتن


......


"شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی"
"هرلحظه به دام دیگری پیوستی"
گفت شیخ، هرآنچه گویی هستم"
"آیا تو همانچه می نمایی هستی"


.......


قبل تر ها حوصله داشتیم، یعنی حوصله داشتم و حوصله داشت و با هم میگفتیم از بحث، جنجال، کش مکش، شعار پشت شعار، کتاب پشت کتاب، و خنده هایی که فقط خودمان می فهمیدیم و اخم های مامان و ردی از روزهای در به دری و این تکه شعر از پروانه که برایش نوشتم و او خواند و چه تلخ خندید :" میخواست اهلی اش کند پدر، دختر وحشی گستاخ سرکش را/ شوهرش داد پدر/ دخترک اهلی شد/ یک زن خانه دار شد دخترک/ ..." زهر خنده هایش و جمله ی همیشگی اش که" نمیفهمت دختر، دوری از من، دوری از ما، کجای میری تنهایی





سالهاست که آنکه در پشت کالبدش یدک می کشد، ویرانه ی در به دری از بهمن 57 تا این روزهای ِانتهای انقلاب است اما او همیشه بيشترين تاثير را بر من گذاشت .آمدند و رفتند آدميان و كتابهايي كه بخشي از من ِ در حال شدن را ساختند اما او ردي محكم روي زندگي من كشيده ... پيرمرد کم حرفی که پدر من است



.................


پ.ن اول) روز پدر!؟! مبارک
پ.ن دوم) روز مرد ؟!؟ مبارک به مردی که بیش از اینها دوستش دارم