دیشب شب خوبی نبود حمیده ی عزیزم


هرچند که تو بودی، رقیه بود... لیلی و انسی و مریم و ناهید و... هم بودند ... محمود و مهدی و کیارش کمی دورتر و سعید احمدی هم حتی از پشت خطوط فاصله در این شب بود، اما شب خوبی نبود.... بیرون باران نمی آمد و تو اما برایم نوشتی غرق دعایی در این شب. مریم میخواست بداند آرزویم را. گفتم "حتی آرزویم را هم تنها مانده ام امشب" و او که نیست کنارم و اینک من مانده ام و این همه دیوار و حصار و فریادی که زنانگی ام منعم می کند ازبر آوردنش. و لیلی گفت:"اینجا دور نیست، من همیشه هستم. به فاصله ی یک آغوش


دیشب برایت نوشتم که حالم خوب نیست و میخواهم بخوابم. تنها تو می دانی ام و جوابی به من نده بگذار خاموش بماند این چراغ های رابطه. و تو گفتی میخواهی جواب بدهی.... گفتی بلند شوم و بنویسم. گفتی استعارات قلمم را کنار بگذارم وراحت و عامیانه بنویسم هرچه بغض را که روی چشمانم هوار شده.... من بلند شدم و نوشتم کاش این مرزها نبود


دیشب هم مثل هرشب گذشت رفیق. باغچه بدون باران، پر بود از جیرجیرک های آوازخوان، پر از گل های سرخ سوخته.... دیشب دیگر با رویا زنده نبودم. دیشب من بودم و تنهایی ِ شبی که با یک لیوان آب سرد، خالی بودنش را سر کشیدم بی هیچ آرزوی حتی بسته شکلاتی


دیشب در میان آن جمع، تنها به تو نگاه می کردم و وقتی تبسم زیبایت می دیدم برا دقایقی چقدر دلم میخواست من هم آرزویی می داشتم


دیشب هم تمام شد


بیرون هنوز باران نمی بارد و چقدر دلم می خواهد دیگر از خشکسالی و سرمای دستانم نگوییم... ننویسم




.......................


پ ن: مدت ها بود واژه ی "بدم می آید" را از خاطرم برده بودم. نفرت را فراموش کرده بودم. سعی کرده بودم چیزهایی را "دوست نداشته باشم" نه "نفرت"!! اما این روزها از هیچ واژه ای به اندازه مرز بدم نمی آید.... کاش مرز نبود و تو اینجا بودی ...کاش مرز نبود و تو را کنارم داشتم