داستان نوشت
!این دروغ نیست... دوستم داری
باز کردن ِلای در با ناله ی لولا و صدای جیرجیر تخت قاطی می شود. تو نشسته ای روي صندلی عتيقه طرح روسي ای که یادگار پدربزرگ مادری ات است و تند و تند پك مي زني به سیگارت و روي میز کناری به دنبال چیزی میگردی. هر چند ثانيه يك بار هم سرت را بلند مي كني و به روبرویت خيره مي شوي و لبخندی می زنی. روبرویی که به آن هر ازگاهی نگاه میکنی را دلم نمیخواهد ببینم. باید چشمانم را ببندم و دخترک بلند قامتی که چشمان روشنش مهتابی صورتش را پررنگ مي كند را نبینم. بلند می شوی از روی صندلی. کف سالن می نشینی و چمدانت را باز میکنی. دخترک به تو خيره مي شود. تو به بسته ی در دستت نگاه میکنی. زمزمه می کنی که ای کاش از این بسته خوشم بیاید. من را می گویی... آرام میشوم پشت در... مطمئن بودم این دروغ نیست... دوستم داری
دخترک می نشیند کنارت. بسته را می گیرد و میگذارد زیر میز. نگاهش میکنی. اين بار نگاهت خيلي معنا دار به روي صورتش می پاشد و احساس مي كنم مي خواهي چيزي بگويي. دخترک دستانت را می گیرد. دستانش آرام روي صندلی قدیمی سُر می خورد. می نشینی روی صندلی. چشمانم را می بندم. من به اين صحنه عادت دارم . مي دانم آخرش را . می دانم این شروع چیست. می دانم روی آن صندلی چه می شود
دخترک آرام زیر گوشت حرف میزند. تو خیره می شوی در روشنی چشمانش. دست دراز میکنی روی موهایش. لیوان روی میز با حركت تند دستت ميريزد روي بسته ی زیر میز. کاش می شد گوشهایم را هم ببندم . صدای نفس هایت آزارم مي دهد. تو باز سر بلند مي كني و به چشمانش خيره مي شوي . دخترک لبهايش را آرام روي لبهايت مماس مي كند و تلاش مي كند تا نحيفي پيكرش را ميان بازوان تو پنهان كند . قطره های نوشیدنی چك چك مي ريزد روي بسته
نه... دوستم داری
این را می دانم و نمي خواهم شرمنده باشي و برای همین زل نمي زنم به اين هم آغوشي . دخترک سعی میکند حواس تو را پرت کند از بسته ای که خیس شده . دل ات هري مي ريزد پايين و من صداي شكستن اش را مي شنوم. می گویی دوستش داری.... نه!! تو دروغ نمی گفتی..... دوستم داری
دخترک با شهوت تو را مي بوسد و تو سيگار را در زير سيگاري له مي كني. لیوان نیم ریخته را كه سر مي كشي دیگر می ترسم.. گرم شده ای و دیگر زمزمه نمی کنی. داد میزنی. دخترک تمام عشق های گم شده انش را روي شيار لبهاي تو میخواهد پیدا کند و چنان هوس آلود مي بوسد تو را كه روميزي و زیر سیگاری و لیوان از روي ميز پرت مي شوند پايين.
پشت قاب در می نشنیم. با پشت دست قرمزی لبانم را پاک می کنم. تو لای دستان نحيف او از صندلی بلند مي شوي و... عرق مي چكد از گردنت. عرق را از پيشاني ات پاك می کند . نه بگو که این دروغ است... دوستم داری
تشنه می شوی از اين تحقير عطش زای من . بلند مي شوي . بلند می شوم. دیگر نگاه نمی کنم برهنه ات را. باید بروم.، تا بیشتر از این نبینم شکنجه ای را که گردن آویز شبهایم خواهد شد. از خانه می زنم بیرون. هنوز چند قدم نرفته ام که خبر میدهی آمده ای.و دوستم داری!! نفس راحتی می کشم. دیدی؛ دوستم داری.... تو رفته ای ، تمام شده ای و من از این به بعد تا آخر دنیا باید دنبالت بگردم. اما چه خوب... دوستم داری