داستان نوشت


!این دروغ نیست... دوستم داری


باز کردن ِلای در با ناله ی لولا و صدای جیرجیر تخت قاطی می شود. تو نشسته ای روي صندلی عتيقه طرح روسي ای که یادگار پدربزرگ مادری ات است و تند و تند پك مي زني به سیگارت و روي میز کناری به دنبال چیزی میگردی. هر چند ثانيه يك بار هم سرت را بلند مي كني و به روبرویت خيره مي شوي و لبخندی می زنی. روبرویی که به آن هر ازگاهی نگاه میکنی را دلم نمیخواهد ببینم. باید چشمانم را ببندم و دخترک بلند قامتی که چشمان روشنش مهتابی صورتش را پررنگ مي كند را نبینم. بلند می شوی از روی صندلی. کف سالن می نشینی و چمدانت را باز میکنی. دخترک به تو خيره مي شود. تو به بسته ی در دستت نگاه میکنی. زمزمه می کنی که ای کاش از این بسته خوشم بیاید. من را می گویی... آرام میشوم پشت در... مطمئن بودم این دروغ نیست... دوستم داری


دخترک می نشیند کنارت. بسته را می گیرد و میگذارد زیر میز. نگاهش میکنی. اين بار نگاهت خيلي معنا دار به روي صورتش می پاشد و احساس مي كنم مي خواهي چيزي بگويي. دخترک دستانت را می گیرد. دستانش آرام روي صندلی قدیمی سُر می خورد. می نشینی روی صندلی. چشمانم را می بندم. من به اين صحنه عادت دارم . مي دانم آخرش را . می دانم این شروع چیست. می دانم روی آن صندلی چه می شود


دخترک آرام زیر گوشت حرف میزند. تو خیره می شوی در روشنی چشمانش. دست دراز میکنی روی موهایش. لیوان روی میز با حركت تند دستت مي‌ريزد روي بسته ی زیر میز. کاش می شد گوشهایم را هم ببندم . صدای نفس هایت آزارم مي دهد. تو باز سر بلند مي كني و به چشمانش خيره مي شوي . دخترک لبهايش را آرام روي لبهايت مماس مي كند و تلاش مي كند تا نحيفي پيكرش را ميان بازوان تو پنهان كند . قطره های نوشیدنی چك چك مي ريزد روي بسته


نه... دوستم داری
این را می دانم و نمي خواهم شرمنده باشي و برای همین زل نمي زنم به اين هم آغوشي . دخترک سعی میکند حواس تو را پرت کند از بسته ای که خیس شده . دل ات هري مي ريزد پايين و من صداي شكستن اش را مي شنوم. می گویی دوستش داری.... نه!! تو دروغ نمی گفتی..... دوستم داری


دخترک با شهوت تو را مي بوسد و تو سيگار را در زير سيگاري له مي كني. لیوان نیم ریخته را كه سر مي كشي دیگر می ترسم.. گرم شده ای و دیگر زمزمه نمی کنی. داد میزنی. دخترک تمام عشق های گم شده انش را روي شيار لبهاي تو میخواهد پیدا کند و چنان هوس آلود مي بوسد تو را كه روميزي و زیر سیگاری و لیوان از روي ميز پرت مي شوند پايين.


پشت قاب در می نشنیم. با پشت دست قرمزی لبانم را پاک می کنم. تو لای دستان نحيف او از صندلی بلند مي شوي و... عرق مي چكد از گردنت. عرق را از پيشاني ات پاك می کند . نه بگو که این دروغ است... دوستم داری


تشنه می شوی از اين تحقير عطش زای من . بلند مي شوي . بلند می شوم. دیگر نگاه نمی کنم برهنه ات را. باید بروم.، تا بیشتر از این نبینم شکنجه ای را که گردن آویز شبهایم خواهد شد. از خانه می زنم بیرون. هنوز چند قدم نرفته ام که خبر میدهی آمده ای.و دوستم داری!! نفس راحتی می کشم. دیدی؛ دوستم داری.... تو رفته ای ، تمام شده ای و من از این به بعد تا آخر دنیا باید دنبالت بگردم. اما چه خوب... دوستم داری











بیست و چهار سال است.... بیست و چهار بهار است که او پدر من است .. بیست و چهارمین تابستان ِ زندگی ِ با پدر بودن جاریست و من به خاطرم می آید تمام کودکی ام را که هرروز عصر با صداي او راه پله ها را رج مي زدم تا برايم قصه بگوید ... و امروز، در عصر یک روز نمناک و زیبای تابستانی، منم و تقلای نوشتن از مردی که برای اولین بار کتاب را به دستم داد

......



یکی از کتاب های کتاب خانه را ورق میزنم.... یکی از میان تمام کتاب هایی که مادر میگوید نخوانم بس که دیوانه ام کرده اند و دور مانده ام از قافله ی زنانگی های آشپزخانه و تفاخر و من دلم میخواهد مچاله کنم تمام نوشته هایی را که هیچ وقت خدا به هیچ دردی نمیخورند وقتی قرار به نوشتن از پدر است


.....


پدر در خاطره ی کودکی ام، هویتی بود که هركس به مرامي مي خواند (و هنوز میخواند ) عده اي کافرش خطاب مي كردند، عده اي از دین برگشته ، عده اي حتی گام هایش را معصیت می دانستند و عده ای به دنبال پیدا کردن نامی در پس پدر. پدر عاشق خواندن بود و هرکجا که می توانست از انسان و انسانیت می گفت و از رویای روزی که همه با خرد زندگی کنند، به خیال خود برخاسته بود به جنگ خرافات دين و بدعت. اما هرچه گفت بیشتر تکفیر شد

....


کتاب را می بندم.... هر سال، آمدن این روز، خاطره ی کودکی ام را در من زنده می کند... خاطره ی در به دری و جوخه های اعدام... خاطره ی کوچ و شکست و شکست... عتاب های دیگران و التماس های مادر که میگفت کاری به کار آدم ها نداشته باشد و سکوت همیشگی پدر


.......


اولین تلنگر نویسندگی را در 14 سالگی ام زد. کارت خبرنگاری یک ساله ای که برایم گرفت؛ شوق نوشتنی بود که به من تزریق کرد و فقط یک بار ویک روز در نوجوانی ام گفت، دست های کوچک من به هیچ دردی نمی خورند جز نوشتن


......


"شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی"
"هرلحظه به دام دیگری پیوستی"
گفت شیخ، هرآنچه گویی هستم"
"آیا تو همانچه می نمایی هستی"


.......


قبل تر ها حوصله داشتیم، یعنی حوصله داشتم و حوصله داشت و با هم میگفتیم از بحث، جنجال، کش مکش، شعار پشت شعار، کتاب پشت کتاب، و خنده هایی که فقط خودمان می فهمیدیم و اخم های مامان و ردی از روزهای در به دری و این تکه شعر از پروانه که برایش نوشتم و او خواند و چه تلخ خندید :" میخواست اهلی اش کند پدر، دختر وحشی گستاخ سرکش را/ شوهرش داد پدر/ دخترک اهلی شد/ یک زن خانه دار شد دخترک/ ..." زهر خنده هایش و جمله ی همیشگی اش که" نمیفهمت دختر، دوری از من، دوری از ما، کجای میری تنهایی





سالهاست که آنکه در پشت کالبدش یدک می کشد، ویرانه ی در به دری از بهمن 57 تا این روزهای ِانتهای انقلاب است اما او همیشه بيشترين تاثير را بر من گذاشت .آمدند و رفتند آدميان و كتابهايي كه بخشي از من ِ در حال شدن را ساختند اما او ردي محكم روي زندگي من كشيده ... پيرمرد کم حرفی که پدر من است



.................


پ.ن اول) روز پدر!؟! مبارک
پ.ن دوم) روز مرد ؟!؟ مبارک به مردی که بیش از اینها دوستش دارم











برنامه نویسان هوشمند

روز – داخلی – سایت محترم یک دانشگاه مجلل

استاد درس هوش مصنوعی چند روز قبل، سورس کد های باز یک برنامه ی روانشناسی با زبان محترم پرولوگ (!) رو به یکی از مهندسین جوان داد تا امروز یک جلسه ی معرفی نرم افزار برای بچه ها گذاشته بشه

بچه ها- سلام

برنامه – سلام. امروز حالت چطوره؟

بچه ها – خوبیم. همه چیز آرومه
(!)
برنامه- چه خوب. ولی شما باید یک به یک با من صحبت کنید نه گروهی
بچه ها در شگفت از اینهمه هوش (!) دو نقطه دی
درست در همین وسط، مهندس جوان سعی میکنه چیزی بگه اما لا به لای اون همهمه صداش به جایی نمی رسه
....

بچه ها – سلام

برنامه – سلام. امروز حالت چطوره؟
بچه ها – خوبم
برنامه- عالیه. امروز چه کارهایی کردی که خوبی؟
بچه ها- خوابیدم. تلفنی با نرگس حرف زدم. حمام و خرید کردم
برنامه – خیلی عالیه. نرگس خیلی گزینه ی خوبیه. این برنامه ی روزانه ی نشاط بخشیه
بچه ها در حالت دو نقطه دی – آره آره نرگس اصولا نشاط بخشه
برنامه- بله. همینطوره. درضمن عزیزم حمام را هم می کنند. فعل جمله را فراموش کردی
بچه ها (!!) به شدت دو نقطه دی
در این بین مهندس جوان تقلا می کنه لب تاپ رو ببنده و یه چیزی بگه. اما بچه ها هو کنان کنار می زننش و در نهایت از حلقه ی نوابغ برنامه نویسی هوشمند (!) خارج میشه
....
بچه ها در حالت بسیار سرخوش – سلام
برنامه- سلام. امروز حالت چطوره؟
بچه ها – خوب نیستم. گریه می کنم
برنامه- اوه عزیزم چرا؟ چه چیزی حالت رو بد کرده؟
بچه ها: من بیست ساله که گریه می کنم. اصلا همیشه گریه می کنم. زندگی با اجاره خونه سخته. گاو شیرده ی مامان بزرگم مرد. یقه ی لباس بابا هم تمیز نیست. نرگس هم رفته خونه باباش. درس هوش مصنوعی هم قراره بیوفتم
برنامه بدون معطلی- f…ck go out

بچه ها در حالت لبخند به لب ماسیده .سر ها به سمت مهندس جوان می چرخد. مهندس جوان در حالت استیصال روی صندلی :: یک ساعته دارم داد میزنم باهاش اینقدر شوخی نکنید. دستکاری اش کرده بودم برا اذیت کردنه هادی. مگه گوش می دید

بچه ها بدون ذره ای کم شدن اعتماد به نفس لب تاپ را می بنندند- دیگه برا امروز روانکاوی بسته. بریم حمام رو بکنیم

..........................
پ.ن) الان درست نیم ساعت گذشته و من با تعجب به آمار بازدید امروز وبلاگم نگاه میکنم. رشد سه برابر این آمار، در ظرف مدت 12 ساعت، بیش از حد تصور متعجبم کرده. بحثی رو مرتبط با این تعجب و بهت، در وبلاگ انجمن باز کردیم. خواندنش خالی از لطف نیست






داستان نوشت

خوابم نمی برد. خوابم نمی آید. خوابم نمی رود... آخرین باری که گفتی بیا پیشم کی بود؟ گفتی بیا پیش من. تنهای تنها. گفتی بیا با هم بدون سقف باشیم. گفتی بیا که طعم خوبی دارد بی آشیان بودن. آخرین بار کی بود؟ آخرین بار ِ آن پنجشنبه ی خداحافظی که دلتنگی این پا و آن پا میکرد در لابه لای باد
....


غیبت می زند ...مرموز می شوی ... سوال که می پرسم جواب نمی دهی... دلت می خواهد سکوت کنم ...سوال نپرسم ...هیچ نگویم ...وعده می دهی که همه چیز روبراه است ...هرچند روز یک بار یک خط می نویسی و میخواهی دلخوش باشم به این مسیج های بی روح ... گم می شوی ....پیدا می شوی ، دوباره گم می شوی... می ترسم .... دلم میخواهد گریه کنم... دلم میخواهد بدانم چه دارد می شود
....

به هرچه که بشود پناه می برم تا نبینمت که نیستی. چیزی روی نیم کره ی سرم قل میخورد... دوباره پیدایت میشود... داد می کشم ...داد می کشی ...هر دو داد می کشیم .... داد می کشی که : بفهم! من عوض نشده ام مرا بفهم می خواهم زندگی کنم ... می خواهم بی قید زندگی کنم ... می خواهم باز هم تجربه کنم ...من عاشق شدم ... مرا بفهم ... مرا بفهم... بمان در این خانه و زندگی کن... تو هم آزادی.. عاشق شو... اینهمه مجنون که سزاوار لیلایی چون تو هستند... حالا راحتم میگذاری یا باز هم باید جواب بدهم؟

.....


عاشق شدی ....لال شده ام ...خب عاشق شده است دیگر .زندگی اما در جریان ... من هم باید بمانم... باید زندگی کنم... هجو هم نمی گویم.. نگاهت می کنم: نخواه اشک بریزم . تو همان آدم سابقی... حالا باز هم سرت داد می کشم .داد می کشم که مگر غریبه بود این من ِ لعنتی تا الان؟
.....

خوابم نمی برد... خوابم نمی آید... خوابم نمی رود... اشک نمی ریزم...سنگ سنگ سنگ... دیگر مدام تلفنم زنگ می خورد.... من و اینهمه مجنون که میخواهند بروم پیششان... میروم پیش همه... تنهای تنها

و تو عاشق
بمان



خوابم نمی رود... خوابم نمی آید... خوابم نمی برد... از خواب می پرم









دیشب شب خوبی نبود حمیده ی عزیزم


هرچند که تو بودی، رقیه بود... لیلی و انسی و مریم و ناهید و... هم بودند ... محمود و مهدی و کیارش کمی دورتر و سعید احمدی هم حتی از پشت خطوط فاصله در این شب بود، اما شب خوبی نبود.... بیرون باران نمی آمد و تو اما برایم نوشتی غرق دعایی در این شب. مریم میخواست بداند آرزویم را. گفتم "حتی آرزویم را هم تنها مانده ام امشب" و او که نیست کنارم و اینک من مانده ام و این همه دیوار و حصار و فریادی که زنانگی ام منعم می کند ازبر آوردنش. و لیلی گفت:"اینجا دور نیست، من همیشه هستم. به فاصله ی یک آغوش


دیشب برایت نوشتم که حالم خوب نیست و میخواهم بخوابم. تنها تو می دانی ام و جوابی به من نده بگذار خاموش بماند این چراغ های رابطه. و تو گفتی میخواهی جواب بدهی.... گفتی بلند شوم و بنویسم. گفتی استعارات قلمم را کنار بگذارم وراحت و عامیانه بنویسم هرچه بغض را که روی چشمانم هوار شده.... من بلند شدم و نوشتم کاش این مرزها نبود


دیشب هم مثل هرشب گذشت رفیق. باغچه بدون باران، پر بود از جیرجیرک های آوازخوان، پر از گل های سرخ سوخته.... دیشب دیگر با رویا زنده نبودم. دیشب من بودم و تنهایی ِ شبی که با یک لیوان آب سرد، خالی بودنش را سر کشیدم بی هیچ آرزوی حتی بسته شکلاتی


دیشب در میان آن جمع، تنها به تو نگاه می کردم و وقتی تبسم زیبایت می دیدم برا دقایقی چقدر دلم میخواست من هم آرزویی می داشتم


دیشب هم تمام شد


بیرون هنوز باران نمی بارد و چقدر دلم می خواهد دیگر از خشکسالی و سرمای دستانم نگوییم... ننویسم




.......................


پ ن: مدت ها بود واژه ی "بدم می آید" را از خاطرم برده بودم. نفرت را فراموش کرده بودم. سعی کرده بودم چیزهایی را "دوست نداشته باشم" نه "نفرت"!! اما این روزها از هیچ واژه ای به اندازه مرز بدم نمی آید.... کاش مرز نبود و تو اینجا بودی ...کاش مرز نبود و تو را کنارم داشتم








این یک عاشقانه ی آرام نیست

یک بی تابی ِ بد لج ِ قلم است که میخواهد بنویسد

:

اینجا هوا تب دارد

و شانه ای، دست های تو را، کم
..........................






نمیدونم این منم که دارم جلو میرم و باد به سمت عقب هو میکشه


یا باد داره میره رو به جلو و من خودمو میکشم عقب


هرچی هست، پریشونی ِ موهای من تو دستای باد ، این روزها، حدیث سرگردانیِ نگاهی ِ که از چشمان تو خالیه







و زن... نام اول من




*
باید بزاریم یه پسر قشنگ به تمام تفریحاتش برسه، هر غلطی دلش میخواد بکنه، بعد بیاد برا ازدواج. من چنین مردی رو قبول میکنم. چون دیگه دنبال شیطنت نیست، میشه با آرامش یه زندگی رو کنارش تجربه کرد. وگرنه تو زندگی مشترک باز دنبال تنوع میگرده، من هی باید حواسم به شوهرم باشه. من ترجیح میدم صبر کنم و خودم رو با کار و خانواده ام سرگرم کنم و درگیر هیچ رابطه ای نشم تا اون روز
*



جمله ی بالا، یکی از ده اظهار نظر شفاهی ای بود که در یک نشست خبرنگاری زنان، در پاسخ به سوال اینکه "به نظر شما زمان مناسب ازدواج چه زمانی است؟" از طرف یکی از بانوان خبرنگاران بیان شد. بیان چنین نظری در یک محفل فرهنگی، می تواند بازگوی چند نکته ی ظریف و در عین حال قابل تامل در فرهنگ عامیانه ی تعبیه شده بر بستر جامعه ی امروز ما باشد.





زن و زن بودن در جوامع سنتی تعریف مشخص تری به زنانگی در جوامع پیشرفته ی فرهنگی دارد که آن را محدود به شرایط فیزیولوژیکی و روحی و فرهنگی ِ خاص می کند. البته نمیتوان نادیده گرفت که از زمان طرح این جمله معروف سیمون دو بوار <هیچ کس زن به دنیا نمی آید بلکه زن می شود> بحث بر سر زن بودن و وظایفی که جامعه، زن را متعهد به انجام آن می کند، تعریف ِ زنانگی و دنیای زنانه در تمام جوامع و سنت ها به شکلی وارد چهارچوبی کلیشه ای شده که تمامیت زنان را ملزم به خط مشی هایی اعتقادی می کند

با تغییر شرایط خاص فرودستی زنان در جوامع سنتی و در حال توسعه ، تعاریفی در چهارچوب پیشرفت شغلی و تحصیلی زنان مطرح شد تا این که در دوران پست مدرن و با ظهور موج سوم فمنیست ؛ هویت مشخص و تعریف شده ی زن به طور کلی مورد چالش قرار گرفت. در واقع بحث فمنیست های پست مدرن بیشتر از آنکه بر سر برابری زن و مرد باشد مسئله «هویت» ی است که زن از جامعه می گیرد و بسیاری از آنها این مسئله را مطرح کردند که گرچه زن بودن مطابق شرایط خاصی است اما در عین حال هم تعریف دقیقی نمی توان از هویت مشخص زن و مرد در یک جامعه ارائه داد.


با این مقدمه، نکته ی اولی که در اظهار نظر آن دوست خبرنگار در باب ازدواج می توان بیان کرد این است که، در فرهنگ جا افتاده ی امروز، علی رغم تمامی مبارزات فمینستی در دهه ی اخیر، آزادی نفریح هنوز بر پایه های جنسیتی استوار است و به کار بردن واژه ی "هر غلطی" در این ادبیات، نشانگر آن است که فرهنگ بیمار گونه ی جاری، تمامی اعمال جنسیت مرد را علی رغم "غلط" بودن، به دیده ی اغماض نگریسته و مادروار، به انتظار روزی می نشنید که فرزند رشیدش از این جوانی کردن ها، خسته شده و به زندگی معقول روی آورد. و در مقابل، سهم زن و زنانگی، صبر و منتظر ماندن برای روزی است که بخواهد به عنوان همسر انتخاب شود و تا به آن روز حقوق سرخورده ی خویش را به حساب نیاورد. مینا جعفری وکیل پایه یک دادگستری در مقاله ی مبانی حقوقی در شکل گیری فرهنگ ناموسی خود می نویسد :" در حالیکه فرهنگ، زیردستی زنان را تولیدمی کند ممکن است حقوق در جهت تحقق اهداف اولیه و اصلی حقوق یعنی عدالت و برابری با التزام به عقلانیت (نه صرفا مردانه) و تدوین قواعد حقوق بشری،انسان بودن زنان را به رسمیت شناخته و زنان ومردان را متساویا بهره مند از حقوق انسانی سازد(آنچنانکه افزون بر مبارزات بی شمار زنان،به دلیل حاکمیت فرهنگ مردسالارانه و تا اندازه ای ضدزن ،اکثر کشورها با تدوین قواعد والزامات حقوقی در این راستا گام برداشته اند)"


نکته ی قابل بعدی، نفوذ باور صبر کردن و منتظر ماندن برای پسندیده شدن در جامعه است ، که نه تنها سرسطح طبقاتی عام، که حتی در قشر فرهنگی جامعه نیز به چشم می خورد و مفهوم واژه های مکدری چون، نجابت و بکارت را تا به امروز، پر رنگ تر جلوه می دهد. زنان باید از کودکی مراقب خود باشند . در بعضی موارد از زنانگی خود ترسانده می شوند. گسترش این نوع سرکوب برای قبول الگوی نجابت، زنانگی را تحت تأثیر خود قرار داده و در نتیجه زنان در ایران از همان زمانی که دخترکوچکی بیش نیستند با این ترس بزرگ می شوند که هر گونه ارتباطی قبل از ازدواج آنها را در معرض خطر و قبول بدترین اتهامات قرار می دهد. و اینگونه می شود که ترجیح می دهند با کار سرگرم باشند و خانواده و تعریفی از تجربه و زندگی، پیش از ازدواج، همچنان در پستوی ذهن می ماند


در این نوشتار قصد به نوشتن طوماری برای تجزیه و تحیلیل نظر کوتاه دوست خبرنگار نیست، تنها تلنگری بر ماست تا به خاطرمان بیاید، هنوز راه زیادی در پیش داریم تا ورای هر قاب و چهارچوبی به خود و خواسته ها و ایدآل هامان نگاه کنیم. چهارچوبی بدون نام هایی که سنت و مذهب بر شانه های زنانگی نهاده


نوشین احمدی خراسانی در نهمین شماره فصلنامه «جنس دوم» در مقاله ای تحت عنوان « ما از بیرون به خود می نگریم » می گوید : «ما زن ها قرن هاست که خود را از چشم مردان می نگریم. آنانند که از ما تعریف به دست می دهند و ما خودمان را بر مبنای سلیقه ی آنان می آراییم . چرایی این طرز نگاه به خود، دلایل بسیاری دارد از جمله عدم اعتماد به نفس است که از کودکی با نقشی که به ما محول می کنند دچارش می شویم، و دیگر آنکه اصولا در ذیل سایه ی افراد و طبقات و تفکرات آمرانه ای که به منابع قدرت دسترسی دارند ابزارهای لازم برای شکل گیری اعتماد به نفس از دیگران (از جمله زنان) که از این منابع فاصله دارند گرفته می شود


به امید فردای بدون واژه های زن و مرد










بی بی دل، ده پیک، چهار خشت

متفکرانه نگاهشان می کند و یک تفسیری برایم از آنها می بافد. انتهای حرفش می گوید "اگه نیت دیگه ای داری سه برگ دیگه هم بکش." بدون معطلی برگ بر می دارم

آس پیک. شاه خشت، دو دل

نگاهم می کند و دوباره چند دقیقه ای حرف میزد و در چشمانم به دنبال تایید حرفش می گردد. می گویم "میشه بازم بردارم؟" با سر تایید می کند و تاکید میکند که هرچقدر که نیت داشته باشم می توانم برگ بردارم

هفت گیشنیز، هفت دل، آس خشت

دوباره حرف میزند. دوباره برگ بر می دارم

سرباز گیشنیز. پنج دل. سه دل


.... دوباره بر میدارم

و دوباره

و دوباره


کلافه و بی حوصله می گوید "دنبال حرف خاصی میگردی؟ چقدر نیت میکنی" با دستانم برگه ها را گلچین می کنم و می گویم، پس این سرباز دل کجا مونده آخه!؟











ببین مامان جون، الان قشنگ ترین لحظات زن بودنه. باید حواست باشه، قراره یه تاریخ ِ زندگی ِ دیگه رو به وجود بیاری. نباید ساده بگیری


جمله ی زن ِ کناری ام به دختر جوانی که حدس میزدم دخترش است، برایم جالب می شود. از جمله اش می فهمم از قشر عامی نیست، وگرنه زن ِ ساده ی اشپزخانه و قورمه سبزی را چه به واژه ی "تاریخ ِ زندگی ِ دیگه". اونا صبح که بلند میشوند به فکر نهار ظهر می روند و برداشتن چند تار ابروی اضافه و چشمشان که به دخترکشان می افتد به فکر شوهر دادنش می افتند. بچه های آنها هم از همان نطفه درد و رنج بزرگسالیشان به دوش میکشند و وقتی بزرگ میشوند آرزوهای برآورده نشده کودکیشان را از فرزندانشان پنهان میکنند و هیچ وقت هم به این فکر نمیکنند که میتونند یک تاریخ برای خودشان باشند. نیم نگاهی به آنها می اندازم و دستم را روی شکمم می کشم. چه تاریخی می شود این تاریخی که من میخواهم بنویسمش. "میشنوی مامان جان، تاریخت الان تو دستای منه" هیچ حسی نمی دود لای انگشتانم. فکر میکنم فرزند من هم خنده اش گرفته از این تاریخ


زن مسن خم می شود و رو به من می گوید: "شما هم بچه اولتونه؟" کوتاه جواب می دهم:"بله" لبخند می زند و می گوید :"مثل دختر من. ماشالله شما خیلی شجاعی، تنها اومدی دکتر. این دختر من خیلی می ترسه. نگرانه" من هم لبخند میزنم. من دختر قوی ام. قوی بوده ام . از شبی که گفتی بیا .... بیا نزدیک ِ من... نزدیک ِ نزدیک. می پرسد :"چند ماهتونه؟" یادم نمی آید. چند ماه گذشته از آن شبی که موهایت ریخته بودند روی صورتت و عرق می چکید از پیشانی ات؟ انگشتانم را در هم قلاب می کنم و جواب می دهم "نزدیک سه ماه" سری تکان می دهد و با گفتن جمله ی "انشالله یه بچه ی سالم و شیطون" رویش را به سمت دخترش بر می گرداند. اینبار چیزی حس میکنم. چیزی از میان جمجه ام پیچ می خورد تا نوک انگشتان دستم. دوباره دست می کشم روی شکمم. "تو شیطونی مامانی؟"


.....


نرسیده به خانه، تو زنگ می زنی. صدایت از شوق می لرزد. میخواهی بدانی دکتر چه گفت. برایت تعریف میکنم. تمام ریز مکالمات خودم و دکتر را تعریف می کنم . میخواهم برایت از جمله ی خانم مسن به دخترش بگویم که می پری میان حرفم و میگویی باید بروی، روی میزت پر است از کاغذ پاره هایی که باید رویشان کار کنی. آها می گویم و تو با گفتن جمله ی "میام و می بوسمت" خداحافظی میکنی. گوشی تلفن در دستم می ماسد. دوباره فرصت نشد که بگویم خوب نیستم، فرصت نشد که بگویم احساس تنهایی میکنم. فرصت نشد که بگویم نه تنها خودت کم رنگ شدی که دیگر حتی تلفن هایت هم بی حس و رنگ شده و من این را خوب می فهمم. تو گوشی را گذاشته ای و منتظر نماندی تا بگویم این بچه دو هفته است که دیگر هیچ حسی برایم ندارد و نماندی تا بفهمی که هیچ دکتری هرگز بدنم را لمس نکرده!! گوشی را می گذارم


بی قید، در یخچال را باز می کنم. دلم آب می خواهد. تلفن دوباره زنگ می خورد. مادرت است. حالم را می پرسد. می گوید فردا می آید و سری به من می زند. می گوید:"باز هم میخوای تنها بمونی؟ آخه یه زن جوون و حامله که شب ها تنها خونه نمی مونه دخترم. بیا اینجا ما که اتاق اضافی داریم" کلافه از این بحث همیشگی می گویم:"بزارید راحت باشم. از این زندگی مشترکه یک هفته ای، فقط همین چهار دیواری برام مونده تا خودمو گول بزنم که ازدواج کردم. بس کنید بزارید خودم باشم و دلخوشیه اینکه یه زن جوونم که سال اول زندگی مشترکش رو می گذرونه" سکوت می کند. بغضش گرفته. پشیمان می شوم و غذرخواهی میکنم. می گوید مرا می فهمد. می گوید می فهمد که فقط یک هفته تجربه ی زندگی با همسر را داشتن یعنی چه. می گوید هرطور راحت تر هستم سر کنم. می پرسد، همه چیز روبراه است؟ و من به او هم نمی گویم که دو هفته است هیچ حسی ندارم. سرم گیج می رود. خداحافظی میکنیم. چنگ می خورد در تنم. نفسم حبس می شود. خم میشوم. دختر من چنگ می زند به رحمم. "چیکار میکنی مامان؟ داری اذیتم می کنی ها" از درد قدرت راه رفتن تا دستشویی را هم ندارم. تلفن لعنتی دوباره زنگ می خورد. مادرم است. نمیتوانم جواب بدهم. می نشینم روی زمین. چشمانم سیاهی می رود


چشم که باز می کنم نیم ساعتی گذشته. شماره ی مادرم را می گیرم. دوباره داستان ِ دکتر را برایش تعریف میکنم. مکثی می کند و می گوید:"مطمئنی همینا؟ مطمئنی حالت خوبه؟" با تعجب می گویم. معلومه که خوبه، خیالت راحت. با تردید می گوید:"من مامانتم ، از صدات می فهمم کی دروغ میگی و کی راست. حالا بهم بگو چرا نرفتی دکتر؟ سرت هم که گیج میره . ها؟ " با تعجب، حرف زدن یادم می رود. دارد یک ریز می گوید از اینکه از گوشت و خونش هستم و از پشت کیلومتر ها فاصله هم غمم را می فهمد. سر تکان می دهم.دلم میخواهد بغلم کند. این را می گویم. گریه اش می گیرد. می گویم مامان تاریخ ِ من، دو هفته ای هست که نوشته نشده، خط خورده!! با تعجب می گوید:"چی؟" بغضم می ترکد



......................


پ.ن) دو پست از دو وبلاگ، که بی نهایت دوستشان دارم.به شما هم پیشنهاد می کنم از اینجا، و اینجا بخوانیدشان


پ.ن دوم) روز زن، روز مادر، روز هرچیزی که در آن می توان لبخند زد و در آغوش کشید؛ مبارک