!از من فرار کن سردار ِ مذهبی ِ من ... من گناه هستم

چشم هایت را ببند تا مبادا نگاه ِ سراسر معصیتم تو را حالی به حالی کند

از من فرار کن که من از سر تا به پا ظرافتم

خط نگاهت را بر بدنم نکش تا مبادا نویسنده ی شانه ی چپ برایت طومار بنویسد

حواست باشد دستت به من نخورد ... لطافت بدنم در زمختی مذهب به فنا خواهد برد ایمانت را

چشم هایت را ببند تا نبینی این درد هر ساله ی تاریخی ام را که چطور با تابش آفتاب ، پای مجسمه ی شرافت، نجابت و آبرو و مذهب و عرف را دفن می کنم که بوی خونآبه خواهرانِ به سنگسار کشیده شده ام تا همیشه بر تن این الفاظ ِ سیاه، شامه را خواهد آزرد


نگاهم نکن جنس برتر زمین، نگاه نکن مرا که بهار را له له زده ام زیر نمناکی نیم روزهای شرجی و تابستان ها را اشک ریخته ام زیر شلاق آفتاب بر مقنعه ی سیاهم.... برابری، عدالت ، زن، مرد، بودن، زندگی،... کلمات روی من استفراغ می کنند ... و من دلم می خواهد عق بزنم دنیایی را که جهان سوم دارد ، که زن دارد، که مرد دارد ... که بوی مرگ و سیاهی می دهد

آسمان را به تو بخشید ه اند سردار.آزاد ِ آزاد ...و من برای چیدن یک ستاره، تن را در حراجی ِ زندگی فروخته ام و تو، پوزخند می زنی و مرا هرزه می خواندی. بیا امشب برایت سرمشق هرزگی را با دست های تو بگیرم که به نرخ نان، شرف در کوچه ها می فروشی

چشم از من بر گیر تا مبادا کمند زلفانم ارزش های مذهبی ات را به باد دهد

هنجارهای غیر انسانی ات یک به یک با سنگِ جسارتم ترک بر می دارند و تو با ابهت، در پشت سر من، بند می زنی این ترکها را تا مبادا روزی فرو ریزند این دیوار های پوچت و عریان شوی و ببینی که از مرد بودن، جز نشان مردانگی در جسمت، هیچ نداشته ای ... تو عریان شوی و بدانی که پوچ بودن را عمریست که بخش بخش دیکته می نویسی

...از من فرار کن

خنجر نجابت بر گلویم می فشاری بلکه خاموش کنی این زمزمه های آزادی را ... تا آخرین قطره های بودنم را یک جرعه سر بکش تا برای همیشه آبرویت بماند، که این فریاد ها را خاموشی نخواهد بود


....

من .... جنس دیگرم ... از من فرار کن ... سراسر گناهم ... وسوسه ....هوس ... کشش ... نوازش

و تو هنوز چون طفلی، در دستنوشته هایت می نویسی که " در بند و اسارت آن سیب گاز زده " ای ... به اشتباه قلم می چرخانی عزیز... عمریست که حوا نفرین شده ی کتیبه های توست بی آنکه بدانی که خود، مدفون شده ی سیاهچاله های آدمیتی


لبخند فریبانه ام را استغفار کن ... هوس تنم را استغفار کن ... لطافت نگاهم را استغفار کن ... پناه ببر از شر طنازی هایم در پشت عرف و مذهب ... باتومت را بلند کن ... بر فرق سرم بنشان ضربه ات را ... شالم را به جلو بکش ... مانتوی تنم را متر کن... مرا هرزه خطاب کن گوشه ی خیابان و کشان کشان به ندامتگاه ببر ... در هنگام به بند کشیدنم گوشهایت را بگیر تا جیغ هایم را نشنوی ... زخم ناخن هایم را بر صورتت هر شب با آب متبرک بشوی و استغفار کن
.....

...فردا ... خورشید طلوع خواهد کرد! من هنوز هستم

و هردو خواهیم ایستاد در برابر زندگی ... و فردای زندگی خواهد گفت که در پس بخش کردن کلمات " ضعیف" " و نا توان"، به من خواهد رسید یا تو!

منتظر باش که فردا نزدیک است، سردار! فردا نزدیک است



.......................................

پ.ن) این عکس.... این نوشته... این گرما... این آه... سالهاست که دارد تکرار میشود. و من نمیدانم چرا باز ته نوشته می نویسم، فردا نزدیک است