داستان نوشت
چراق های اتاقم را خاموش میکنم و حلقه های پیراهنم را دور دستانم میچرخانم و حریر صورتی گل دارش روی تنم سر می خورد. عاشق این پیراهنم که تنها دو بند سبک روی شانه هایم می نشاند و این جسم سنگین مرا معلق میکند میان زنانگی محبوس شده و زنانگی سرکشم. امشب هوس رقص کرده ام. صدای زنگ اس ام اس در اتاق می پیچد و من بی توجه دستم روی دکمه ی پخش می رود و موسیقی در هوا می پاشد
يُسمعني.. حـينَ يراقصُنيش"
"كلماتٍ ليست كالكلمات
کم دارم.... یک نفر را کم دارم امشب... یک نفر که دستانش را در قوس کمرگاه من قفل کند و پیشانی چسبناکش را روی پیشانی ام بچسباند. آهنگ در من می پیچد و تاریکی اتاق و نور ملایم چراغ حیاط، خالی ام می کند از بود و نبود. تلفنم زنگ می خورد. تویی. جواب نمیدهم. دوباره تویی. حتما نگرانم می شوی. صدایش را خفه میکنم. باز زنگ میخورد اینبار "او"ست. چشمانم را می بندم . نمیخواهم صدای تلفن را بشنوم. ترانه هنوز جرعه جرعه در من می ریزد
يحملـني معـهُ.. يحملـني
لمسـاءٍ ورديِ الشُـرفـات
وأنا.. كالطفلـةِ في يـدهِك
الريشةِ تحملها النسمـات
....
درب ماشین نقره ای اش را می بندم و دست تکان می دهم به نشانه ی خداحافظی. بوق کوتاهی می زند که یعنی کارم دارد، خم می شوم. شیشه را پایین می دهد و می گوید:" باور کنم که پیدات کردم؟ یعنی الان که از این خیابون رد بشم، تو گم نمیشی؟" می خندم و می گویم:"کجا گم بشم؟ کجا رو دارم که برم؟" می خندد. بوق کوتاه دوباره ای می زند و از مقابل چشمانم دور می شود. نمیدانم چرا بی اختیار به یاد تو افتادم. هرچند که هیچ وقت رفتن تو را ندیدم. هیچ خیابانی نقش قدم های تو نشد، هیچ روزی برایت دست تکان ندادم، اما نمیدانم چرا به یاد تو می افتم. راه می افتم به سمت خانه. دلم میخواهد به اتفاق امروز فکر کنم و صف طولانی بانکی که امروزم را رقم زد. میخواهم فکر کنم که صدای تلفنم می آید. تویی. حالم را می پرسی و از امروزت میگویی و حالم را به تو میگویم و اما از امروزم به تو هیچ نمی گویم. در حال صحبتیم که صدای بوقی در گوشم می پیچد، به تو میگویم منتظر بمانی، اوست! برایم نوشته که هنوز خروجی شهر را رد نکرده ترس ِ خواب دیدن ِ من برش داشته و میخواهد مطمئن شود که من هستم. خنده ام می گیرد و برایش می نویسم . باورم نمیشود که این منم. تو پشت خط منتظر مانده ای تا من برای یک مرد دیگر بنویسم که "من با تو ام هر کجا، آهای ماه آشنا" و من دارم می نویسم!! دکمه ای ارسال را که میزنم خنده ام می گیرد از خودم. الان، در نقطه ای ایستاده ام که تجربه اش را هر کسی نمیتواند داشته باشد. دو مرد هم زمان به یاد من افتاده اند. با تو ادامه میدم. تو از روزمرگی هایت می گویی و از حس جدیدی که تجربه اش میکنی و من ساکت به مردی فکر میکنم که در محوطه بانک برای پر کردن یک فرم از من تقاضای کمک کرد و به همین سادگی کنارش نشستم
.....
یک چرخ دور اتاق میزنم. موهای پریشانم روی شانه هایم می پیچند. رقصنده ی رویاهایم حریصانه مرا دوباره به خود میکشد و ضرباهنگ ترانه دوباره به فضای مرده ی اتاق جان می دهد
يهديني شمسـاً.. يهـديني
صيفاً.. وقطيـعَ سنونوَّات
يخـبرني.. أني تحفتـه
ُوأساوي آلافَ النجمات
و بأنـي كنـزٌ... وبأني
أجملُ ما شاهدَ من لوحات
.....
یک لحظه میان صحبت هایت توقف میکنی و می پرسی حالم خوب است؟ با سر تایید میکنم و یادم می آید که تو هرگز روبرویم نبوده ای که اشاره ام را ببینی و علی رغم میلم به زبان می آورم که خوبم و گوش میدهم به تو که داری از مکالمات دیشبت با عشق تازه واردت می گویی.
بعد از پر کردن فرم با آرامش و سنگینی خاصی گفت "مراتب تشکر". با لبخند گفتم: "تمنا". خندید و گفت:"همیشه گفتن اینکه بلد نیستم سخت بوده برام. نمیدونم چرا حس کردم شما بهم نمی خندی". در حالی که بلند میشدم گفتم "اومدم شرکت شما جبران کنید" دوباره گفت"مراتب تشکر. افتخار می دید" دوباره خندیدم و گفتم"روز خوش". صف بانک شلوغ نبود و من روی صندلی منتظر بودم تا دو بعد از دو نفر دیگر نوبت به من برسد. رایحه ی آشنا کنارم نشست و با همان صدای آرام و سنگین گفت"فکر کنم ناچارید من رو تحمل کنید. چون صندلی کنار شما فقط خالیه". با لبخند اشاره ی سر تایید کردم و گفتم"تمنا"....
تو میگویی خوب؟؟ می گویم : خوب؟ می گویی خوب به خودت. چه خبرا؟ می گویم هیچی. می گویی هیچی هم خوبه. بهتر از خبر های بده! می گویم کم کم به خانه نزدیک می شوم و تو هم باید بروی و به کارهایت برسی.
گفت:"باید برم به کارهام برسم وگرنه مطمئن باش تا آخر هفته می موندم. کارها رو جمع میکنم و هفته بعد دوباره میام، تا اون روزمنتظرمی مگه نه؟" سر تکان دادم. مرا دید. خوشحال شد. خوشحال شدم که بلاخره دیده شدم. مردی اشاره ی سرم را دید و فهمید که حتی وقتی حرف نمیزنم هم میتوانم اعلام موافقت کنم. از خوشحالی ام خوشحال شد. گفت " من امروز به اتفاق اعتقاد پیدا کردم. فکرش رو هم نمیکردم بعد از 32 سال، تو رو اینجا تو صف، گیر افتاده وسط پر کردن یه سری فرم پیدا کنم" نگاهش کردم. ادامه داد:"وای دختر، اینهمه حرف یه هو نگو، من جمله جمله میخوام نگاهتو بشنوم" خشک می شوم مقابلش. چیزی از صدایش می پیچد در وسط های سینه ام
می گویی مواظب خودم باشم. می گویم مواظب خودت باشی. قطع میکنی. و من هم زمان به دو مرد فکر میکنم. و بیشتر به مردی که توانستم برایش دست تکان بدهم
....
يروي أشيـاءَ تدوخـني
تنسيني المرقصَ والخطوات
كلماتٍ تقلـبُ تاريخي
تجعلني امرأةً في لحظـات
هم صدا با خواننده زمزمه میکنم: تجعلني امرأةً في لحظـات.... تجعلني امرأةً في لحظـات... تلفنم مدام زنگ می خورد. تویی، اوست. تویی یا شاید اوست. کسی را کم دارم امشب. کسی که با من برقصد. کسی که مرا به زمین فشار دهد. به سمت تلفن می روم. جواب میدهم، می گوید"کجا بودی دختر، فکر میکردم گمت کردم" می گویم"آماده میشدم برا اومدن تو"... تو زنگ میزنی. می آیی پشت خط. خنده ام می گیرداز خودم. واقعا این منم که بی توجه دارم با مردی می رقصم که برای لحظاتی مرا زن قرار داد ... صدای خواننده در صدای ما می پیچد: تجعلني امرأةً في لحظـات
....................
پ.ن اول) این پایین یک عدد کامنت دونی واقعی می بینید. پس خوشحال میشم نقد و نظر ها رو در مورد این نوشته ی نسبتا طولانی بشنوم