قرار به نوشتن است دوباره و اینبار بر خلاف انتظار خیلی از دوستانم که باز چشم به راه یک متن گس و شِکوه های زن بودند، میخواهم بگویم، من یک زنم
....
چند سال پیش که در پرشین بلاگ می نوشتم، دوست نازنینی داشتم که یک بار مرا به یک بازی وبلاگی دعوت کرد. بازی آرزوهای مردخاکستری باعث شد بنشینم و جدی به خودم و آرزوهام فکر کنم .... با خودم گفتم کاش میشد فهمید، مرد بودن چه جوریه! ... تجربه ی جالبی باید باشه .... تصور اینکه یه روزی، اگه دلم بخواد، می تونم بیشتر از 10 بار تمام نوارِساحلی رو تنهای تنها قدم بزنم، یه حس خوبی در وجودم بیدار میکنه! اگه میشد برای یه روز هم که شده تجربه می کردم که چطور میشه " مرد" بود و همه چیز داشت جز یه خورده " مردونگی" ... اگه میشد یه روز، فقط برای یه روز، می شدم یه مرد، شاید می تونستم دردهای مردانه ای که زیر نقاب های رنگارنگ و الکی خوش بودن های مردونه و دروغ و نقش قایم شده درک کنم و امروز، به جای نوشتن از دردهای زنانه، کمی هم چاشنی مردونه قاطی کلمه هام می کردم! ... کاری به درد ِ نان و اضطراب از آینده و ترس ار مسئولیت یک خانواده ندارم چون آینده و فردا فقط یه آرزوی مردونه نیست ... منم آینده رو دوست دارم، و از تصور خاکستری بودنش، تنم می لرزه ... که درد ِ نان و مسئولیت زندگی، برای بعضی زنان، به مراتب ناگوارتر از بعضی آقایون مثل چندتا از همکلاسی هامه که دغدغه بزرگشون سر ِ عوض کردن گوشی و ارتقا دادن مدل های نوت بوکاشون
اون روز یادمه یه پست نوشتم در ادامه ی بازی و خوب به طبع من هم چندتا از دوستانم رو دعوت کردم و همه چیز گذشت. اما کامنت دوست نویسنده ی دعوت کننده ام هنوز یادمه
:"میخوای مرد باشی؟؟ بعد اونوقت به من بگو اگه تو نباشی کی قرار جای آتنا عاشق بشه و برای ما بنویسه"
.
.
.
.
سالها گذشته. نه از دوست نویسنده ی من دیگه خبری هست و نه از بازی آرزوها
امروز، رو به دروازه ی ششمین هشت مارسی که برام معنا پیدا کرده ایستادم و میبینم با تمام بغضی که از سبد زندگی به خاطر اینکه من رو همیشه برای پذیرایی گذاشته، دارم ... با تمام گِله هایی که از این آشفته بازارهای بی عدالتی دارم ... با تمام نفرتی که از تبعیض و کنار زده شدن دارم ... با تمام دلتنگی و اشکهایی که از زن بودن نصیبم شده ... ولی زن بودن رو دوست دارم
...حالا با خودم می گم
بزار طومار دردهای زنانه، برای بعضی ها بشه باعث نون در آوردن و کمک به سپری کردن روزگار! بزار قصه ی غصه های لیلی که تمام رویاش بغل کردن یه بچه است که بهش بگه مامان، بشه یه گناه کبیره که حتی با شنیدنش هم بعضی ها بساط استغفرالله راه بندازند! بزار ظرافتم رو به بهانه ی نجابت لا به لای پستوهای کهنه و نمناک ِ ذهن های بسته، به بند بکشند! بزار بعضی آدم ها هیچ وقت نفهمند که بازنده ی اصلی خودشونند که بهای عشق رو نمی فهمند... بزار همیشه بساط تکفیر کردن دخترکانی که هیچی نمی خوان جز بدیهی ترین حق ِ زنده بودن یعنی انتخاب نوع پوشش، به راه باشه! بزار پیرزن همسایه همیشه تکرار کنه غرولند های زیر لبشو که مرتب میگه: دوره ی آخر زمون شده! بزار حیا بشه یه تابو!... بزار همه، همیشه از جمله ی " دخترکوچولوی احساساتی" استفاده کنند... بزار دست ها من رو پس بزنند ونگاهها تکفیرم کنند ... بزار همه چیز بشه مال ِ جنسیتی که فکر می کنه تمام هویت من رو میتونه زیر اسم برادر و پدر و همسر بودنش دفن کنه... هنوز هم بعد از اینهمه سال دویدن و تقلا، زمان ِ معرفی ِ من قبل از بردن ِ اسمم بگن ایشون خواهر آقای فلانی ، یا همسر آقای فلانی یا... بزار وقتی اول مهر میشه و دخترکوچولوهامون رو با مغنعه های بلند راهی مدرسه میکنیم و آه میکشیم که "کی گفته نسل سوخته نسل قبل بوده؟؟ نسل سوخته ی زن بودن هنوز هم جاریه" ، چشم تو چشم به ما بگن ای بابا، مشکلتون یعنی با این حجاب و نبودنش حل میشه؟؟؟؟
...
من! با تمام بندهام! و نباید هایی که همیشه باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، با تمام لحظه هایی که حسی تلخ رو برام رقم زدند، حتی دیدن ِ آزادی هایی که دو دستی تقسیم دیگران می شه، حاضر نیستم یک لحظه حس قشنگ زن بودن رو کنار بزارم
لذت مبارزه و پرداختن به فرداهایی که با تلاش خودم و جسارت رقم خواهد خورد، بالاتر از اینهاست که حاضر بشم حتی برای ثانیه ای، اونها رو با مرد بودن عوض کنم
....
پس سرآغاز نوشته ی امسال رو مینویسم:
به نام آزادی
به نام زن
به نام وطن
...............................................
پ.ن) اولین سالی است که نیستی مهربان! حالا بعد از تو هشت های مارس را چشم به راه اس ام اس کی باشم که اولین نفر در صبح به من بگوید:" یک سال دیگر هم گذشت... جنگ های ما هنوز تمام نشده، دنیا را به زمین میزنیم با هم" .... اولین هشت مارس بدون تو این آسمان خاکستری تر از همیشه است و من هم تنها تر