وب نوشت
در رهگذر زمان، هرگاه که بخواهم لحظات خوش وشیرینی را به یاد بیاورم، دوران دبستان در ذهنم تداعی می شود و اینکه حال چقدر بزرگ شده ام که می توانم از آن دوران به عنوان منبع و ماخذ تجربیاتم یاد کنم
گاهی به نظرم می رسد می توانستم خیلی بهتر از اینها باشم. می توانستم آنچنان از آن روزها استفاده کنم که ثمره اش را حالا ببینم. اما پس از گذشت سالها فکر میکنم کوتاهی کرده ام... در حق خودم و جامعه ای بزرگتر از آنچه که در آن تحصیل می کردم!!
مدرسه... اولین جامعه بعد از خانواده بود که به آن عشق می ورزیدم والبته گاهی در حق لحظه لحظه هایش بی انصافی نموده و به بطالت گذراندم. اینک پس از سالها تصمیم گرفته ام کودکانه شروع به نوشتن کنم و به بیان نقشی که از دوران دبستان تا ابد در ذهنم نقش بسته است، بپردازم
سخت است... اما با همه ی اینها درباره ی خودم می نویسم و دیگران... که کودک بودند و فراموش کرده اند کودکی را.. دیگر به خاطر ندارند که روزی از درس و مدرسه، فقط ورزش را در انتظار بودند و بعضی نیز چون من، زنگ های انشا را خوب می شنیدند؛ و اولین انشای زندگی( علم بهتر است یا ثروت) که هنوز هم چون طفلی به یقین نمی دانم که چرا علم را با ثروت مقایسه کرده اند. انگار غیر از علم و ثروت چیزی والاتر نبود و با ارزش تر
آن روزها فکر میکردم ، اگر علم بهتر است جنگ چرا؟!؟! اگر ثروت بهتر است ، جنگ چرا؟؟؟ انگار نوشتن از عشق قدغن بود و انگار از گفتن واژه ی عشق هراس داشتیم
*من آن روزها نمی توانستم زنگ های انشایم را با جسارت و کلمات چمپره زده در ذهنم پر کنم ، هنوز هم نمی توانم*
وقتی دشمنی ها را می بینم... جنگ ها... کینه توزی ها... زندان ها... و مال اندوزی ها را که چه بر سر انسان آورده، می اندیشم که هرگز نمیخواهم مانند پیرزنی متول که روزهای آخر عمرش را سپری می کند باشم. مثل او که آرزوی ذره ای عشق دارد. مثل او که حاضر است تمام ثروتش را بدهد اما عاشقانه بمیرد!!نمیخواهم حتی دانشمندی باشم که سالها در سطح جهانی خدمات ارزنده ای داشته و یکماه قبل از مرگش همه به یاد کشفیاتش می افند. مثل او که در روزهای آخر عمرش تازه می فهمد که چه کشف بزرگی کرده!!!
من نه علم را برترمی بینم و نه ثروت
نمیدانم چرا علم بهتر است یا عشق را دیکته نکردیم؟؟ چرا عشق بهتر است یا ثروت را انشا نگفتیم؟؟ و به این نتیجه نرسیدیم که
"خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر"
شاید اگر به جای " آب" درس عشق می گرفتیم، حال معترضانه به اطرافمان نگاه نمی کردیم. و شاید اگر عاشق همان عالم بود، حالا صالح گر و شریف گر به صلح می اندیشیدیم و ثروتمندان اگر عاشق بودند، فقر در جهان ریشه کن میشد
لحظانی که از نوشتن این سطور می گذرد می بینم دیگر نوشته هایم کودکانه نیست و شاید بتوانم دفتر انشایم را به معلم عزیزم با سربلندی تقدیم کنم تا بداند که شاگرد کوچکش چگونه عاقبت توانست از لا به لای حرف های کودکی اش چیزی بنویسد که همیشه می خواست بداند. خوشحالم که عاقبت در یکی از نوشته هایم به نتیجه ای رسیدم که معلم به آن نمره خواهد داد. نتیحه ام این است که: سر انجام این روزها می گذرند، در مدرسه چه عشق بیاموزیم یا نه... عاقبت روزی خواهیم دانست که فردای بدون ترور و خشونت و خمپاره، فردای بدون تبعیض جنسی و طبقاتی و مذهبی، فردای بدون فقر و تن فروشی و بردگی، در سرزمینی رقم خواهد خورد که عشق در آن عاشقانه یاد شود
No comments:
Post a Comment