جمله های تو
در خیال؛
رها ز فکر های بی ثمر
جمله های تو
شعر های من
.... بحث بر سر
.............
جمله ی اول این متن گم شده. اصلا این متن جمله ی اول ندارد. اصلا اصلا هم مهم نیست حرف اول آن "ب" است یا "ح" یا شاید همنشینی تمام حروف پارسی... این نوشته جمله ی اول ندارد و منتظر مقدمه چینی نباشید. یکهو این قابِ تصویر من است که گیج می رود. حس می کنم که همین حالا می افتم. فکرم مشغول است مثل همیشه، چندین فکر همزمان. با اینکه می دانم نمی افتم و در امانم، جیغ می زنم- میله را چسبیده ام، دو دستی. فکر می کنم، همین میله مرز میان مرگ و زندگی است؟ پایم را فشار می دهم. در هوا معلقم. دخترک گریه می کند.... چه فرقی می کند اگر اولش گریه کنی یا آخرش. آرام نفس می کشم- سعی می کنم عمیق باشد- هوا سرد است وقتی که آن بالا اینورو آنور پرت می شوم. شب است، هوا نه سرد است، نه برفی، تاریک است و مه آلود. مردم هم خوبند. مردم خوشحالند. پیرمرد کفترفروش میگفت یارانه اش را طناب خریده و کبوترهایش را آویزان کرده، من خوب نمی بینمشان، نمیخواهم هم ببینمشان. آنکه روی دار است جنازه ی انسانیت است که رد خونابه اش از کردستان روی تمام ایران پاشیده... همان بالا گاهی چشمهایم را باز می کنم ، گاهی می بندم. یادم می افتد که از ارتفاع وحشت دارم. گاهی اوقات بعضی چیزها چه دیر یادم می آیند. ولی نترسیدم، ما در امانیم، چند لحظه بعد روی زمین راه می رویم می خندیم به ترسهایمان
در آینه نگاه میکنم. کجاست آن دختر؟ انگار رویایی داشت و به جایی رفت،دورتراز هرجایی... همیشه فکر می کردم سرزمین رویا آن دورهاست، اشتباه کرده بود ولی.اشتباه کرده بود؟ من هم اشتباه کردم؟ مادرم گلایه می کند، مادرم را یادم می آید. و خواهرم... مرا پیوند می دهد به درد، دردهای خودم، دردهای خودش...
می گوید می شود جیغ کشید. می گوید بیا با هم جیغ بکشیم. من دو شب پیش تجربه اش کرده ام. می گوید جیغ بزن نه از ترس، نه از هیجان، چندین سال است که آرزو می کردم، یک جای خلوت، یک ارتفاع، و جیغ. بجای همه دردها، دلتنگی ها، نبودنها، خواستنها و نشدنها. می گوید تو هم برو جیغ بزن باور کن سبک می شوی... آویزان شده ام و باید به موقع جیغ بکشم.کاش روانشناسم حالا مرا می دید تا بفهمد وقتی گریه می کنم زشت ترم یا وقتی جیغ می زنم. چه اهمیتی دارد، خب زشت باشم
زندگی مثل هیچ چیز نیست. بالا، پایین، سریع، آهسته، مثل خودش شروع می شود و مسخره و الکی مثل خودش تمام می شود... چرا می ترسی؟ چرا جیغ می زنی. کمی برنزه، قد متوسط، موهای کمی فر، بینی خوش فرم، چهره وحشی، برای من این شکلی هست، فاحشه ای که پائولو کوئیلو زمانی را با او گذراند ولی خودش فاحشه نشد
خیابانها خلوتند نسبتا. یک ساحل خلوت هست، نیمکت ندارد. صبح یک روز زمستانی، ابی، دلتنگم من،بدون باران گریه می کنم، احساس تنهایی، ناامیدی، خستگی، درد درست زیر خط سینه
همین حالا از ارتفاع افتاده ام، شب است، هوا نه سرد است، نه برفی، فقط تاریک است، دارم می نویسم،آشفته، آشفته، چه زیباست. هنوز شب است، و این نوشته نه جمله ی اول دارد و نه جمله ی آخر و نتیجه گیری... پریشان تر از اشک های بی سامان من
به انتظار یلدا نشسته ام امشب
به سان 7 سالگی هایم که دلخوش به نام آن، فکر میکردم آنقدر شب بلندی هست که می شود یک دل سیر بخوابم و مشق هایم را تمام کنم و بنشینم کنار بابا و او حافظ بخواند و لیلا یواشکی چشم غره برود (که برو بخواب دیر شد) و من بی خیال زل بزنم به بابا که هر سال صدایش خسته تر می شد
به انتظار یلدا نشسته ام امشب
با فاصله ای میان دست هایم و دست های مردانه ای که حلقه های انگشتان تب دارم را ساحل ترین مامن بود و یلدایی به بلندای فاصله های خاکی میان من و مردی که حافظ نمیخواند اما عشق را از حفظ است.... بابا دوباره فال می گیرد و نیت امشبم سلامتی دو چشم درخشانی است که حدیث سرگشتی قبلیه مان را روایت می کند هر دم. دو چشم خیس مستی که شباهنگام از لبان سردم بوسه دزدید
به یلدا روایت می کنم شبی را که فردایش حادثه ای دیگر از عشق در انتظار است و ثانیه هایش تکرار دوباره ی "دوستت دارم" های سرگشته ی شوریده ی ماست از پشت تکه های دلتنگی. امشب به دنبال بیت خلاء نیستم. بیت به بیت شعر می شوم تا خاطره ای باشم برای ماندن. برای زندگی از هم گسسته ای که در من و او زندگی می کند، برای ثبت دنیا برای همیشه
یه یلدا زنده می دارم عشقی را که ریشه زده در جان، و قلمی را که به پشت گرمی ِ آن شاخ و برگ گرفته در دوات... بوی سیب از چمدان هایمان می آید... از ساحل کنارم تا پنجره ی کنارش، از خیال ِ کنارم تا خیال ِ کنارش، از تلاطم چشمانش تا آرامش کنارم، به ذکر دو چشمانش سجده می کنم تا فردا ایمان بیاورم به نام او... نامش کهن شراب هزار ساله ایست که پیاله پیمایان دُردی کِش را تاب مستی است نیست
همین یک جرعه ی دیگر امشب مرا کفایت می کند که تا صبح یلدای پارس را به قبله ی آن دو چشمان مست ِ دور از من، زنده بدارم
(یلدایتان سپید)
باید بر گردم به خانه. راه پله های هیچ مطبی را دوست ندارم وقتی میبینم که سالهاست باید تنهایی آنها را دوتا یکی بالا بروم. نسخه ام را می پیچم در کوله ی سبز رنگم که بی نهایت دوستش دارم. سردم است. سردم نیست. هوا روشن و تاریک است. صدای فروغ می پیچد در فضای کوچک ماشین
تنها تر از یک برگ"
با بار شادیهایم مهجورم
در آب های سرد تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
"تا ساحل غم های یاییزی
خیابان شلوغ نیست. مسیر هم دور نیست. عجله ای هم در کار نیست. مسیر را دور میزنم. میدان را دور می زنم. ساحل را دور می زنم
تو با من می رفتی"
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
"تو در من می خواندی
تلفنم زنگ می خورد. صدایی برای جواب دادن ندارم. مامان! جواب می دهم. با خنده می گوید " حرف نزن فقط خواستم بگم نیم ساعت دیگه بیا دنبالمون. داروهاتو گرفتی؟" با زحمت جواب می دهم "نه" تاکید می کند که حتما دارو ها را بگیرم و خرید هم برای خودم بکنم تا داروها اذیتم نکنند. پارک می کنم کنار ساحل. این ساحل را دوست دارم. خلوتش تنهاست. این ساحل را دوست دارم حتی با اینکه با هم هرگز روی ماسه هایش راه نرفتیم. دارم کم کم به دوست داشتنی هایم فکر می کنم. تا الان به عدد 5 رسیده ام. کشف جدیدم را یادم باشد به تو بگویم
....راه می افتم
آن داغ ننگ خورده که می خندید"
بر طعنه های بیهده، من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه ی دردآلود
جویی مرا درون سخنهایم
"گویی به خود که مادر من او بود
مادر صدایم کن. زود باش. میشنوی؟ منم. مادر بچه ای که هرگز نیامد. مادر بچه ای که هیچ وقت عفونت کوچه های آدم بزرگ ها را لِی لِی بازی نکرده. بغض های مادرش را به همراه توپ پلاستیکی اش روی کوچه های خاکی فقر و فلاکت و درماندگی و جنس زن و جنس ِ مرد کردن ِ آدم ها قل نداهد. بچه ای که هرگز مرا مادر صدا نکرده..... دلم یک هو برایت تنگ می شود. اما صدایی برای حرف زدن ندارم
داروهایم را می گیرم. دخترک پشت دخل به زحمت جملاتم را متوجه می شود. کاغذ و قلمی روی میز می گذارد و می گوید "خودتو اذیت نکن اینجا بنویس چی میخوای" می نویسم کاندم . از خنده ریسه می رود و بسته ی خمیردندان را کنار داروهایم می گذارد. می گوید:" دیوونه! اگه یه روز من اینجا نباشم بقیه چطور بفهمند تو چی میخوای آخه." با هم می خندیدم و بر می گردم
جنازه های خوشبخت"
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
"جنازه های خوش برخور، خوش پوش، خوش خوراک
با مامان پشت چراغ قرمز ایستاده ایم. فقط 70 ثانیه. پیرمرد ژنده پوشی به سمت ما می آید. قدم هایش را که می بینم شیشه را پایین می کشم. مامان با تعجب نگاهم می کند و می پرسد "میخوای پول بدی؟ تو که به اینا پول نمی دادی هیچوقت" پیرمرد می رسد. دستش را جلو می آورد. با انگشت سبابه ام کف دستش لی لی حوضک می کشم و با تمام سعی ام می گویم" حاجی مگه صبح نرفتی یارانه ات رو بگیری؟ مگه بهت سهام ندادن؟ چرا باز گدایی می کنی مردحسابی؟" پیرمرد با تعجب دستش را پس می کشد و عقب می رود. شیشه را تا آخر پایین می کشم و می گویم " مگه انتخاب نکردیش که بشه نماینده ی پابرهنه ها؟ مگه نه اینکه برا رایت هم پول گرفتی؟ بازم گشنه ای؟ وقتی رو سینه ی همکلاسیم سیگارشون رو خاموش می کردن مگه تو زل نزده بودی به سهامت؟ به یارانه ات؟ بازم می نالی؟ چقدر پر توقعی آخه " مامان دستم را می کشد و مرتب می گوید هیس چی میگی چیکار داری به این بدبخت. 4 ثانیه دیگر چراغ سبز می شود. پیرمرد عقب تر رفته است. با تعجب نگاه می کند دنده را جا می گذارم و می گویم "حاجی پولی که صبح بهت دادن حلال ترین پولی بود که تا الان به جیبت رفته، آقا می گفت ها. برو باهاش یه کار و کاسبی حلال راه بنداز. گدایی در شان ِ امتی نیست که آقاشون دور سرش هاله داره" مامان هنوز آستینم را می کشد. راه می افتیم
مرا به زوزه دراز توحش"
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چه کار
"...مرا
خاموشش می کنم.... فروغم را
پ.ن) زندگی فارغ از معنی/ زندگی فقط یعنی/ مثل یه مهره بازی کرده شدن/ تنها مثل مُرده راه رفتن
...............................
پ.ن اول) پاسخ رقیه را از اینجا بخوانید برای این چند خط پیشکش ناقابل پاییزی ام به او
پ.ن دوم ) شهلا جاهد اعدام شد
پ.ن سوم)ندارد
راه می افتی
کلمات بروند پی کارشان، دل است که سنگینی می کند
با بغض دنده را می کوبی
خواننده می خواند
اشکت را با آدامس از شیشه بیرون پرت می کنی
چرا ته هیچ خیابانی به دنیایت نمی رسد
فشار می دهی روی پدال
می روی
می روی
می روی
"خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن"
هیستریک خنده ات می گیرد
"من با تمام مردان شهر همبستر بوده ام"
ماشین پشت سر چراغ می دهد
راهنما نمی زنی و می چرخی
با بوق فحش می دهد
دلت می خواهد بروی دنبالش و خواهش کنی به تو فحش یاد بدهد که نثار دنیا کنی
ماشین ها رد می شوند
خواننده هنوز می خواند
"می برم توی خیابان غم سنگینم را"
درد داری
چند سال است که درد داری
می کوبی روی دنده
ماشین با تو گریه می کند
پشت هیچ چراغ قرمزی گریه نمی کنی تا مبادا سوژه ی نوشته های گودر نویسان شوی
:که مبادا شب در گودر بخوانی
"تویی که پشت چراغ قرمز فلان آهنگو گوش می دادی و به پنهای صورتت اشک می ریختی، خواستم بگم هق هق ات رو می فهمم"
که دلت میخواهد داد بزنی هیچ کس هق هق ات را نخواهد فهمید
نه؛ این شهر دیگر شباهتی به هیچ لبخندی ندارد
....
خاموش می شود
خودت یا ماشین، نمی دانی
خواننده هنوز می خواند
"می کشد سیگاری یک شبح بازنده"
خیابان تمام می شود
شهر تمام می شود
و تو درد داری
درد
زن بودن همیشه هم بد نیستد. پلکات و دلت که سنگین بشه گریه میکنی و تو جواب ِ سوال دیگران که میخوان بدونن چته، میندازی گردن پریودی. بعد طرف با لحن دلسوز میگه :"آخی، درد داری؟" سرتو با خیال راحت و بدون ترس از اینکه طرف بفهمه چی داری میگی تکون میدی و میگی :" اوهوم. درد دارم. خیلی درد دارم
پ.ن) با اجازه از مستر بکس، زن باس یکی رو داشته باشه که وقتی نشستن کنار هم و طرف داره موهاشو ناز میکنه، این آهنگو براش بخونه و خوشبحالش بشه
گوشی را بین شانه و گوشم نگه می دارم و در حالی که سعی می کنم با لکه ی روی شیشه کلنجار بروم به صحبت های دوست منتقدم گوش میکنم و گاهی چند کلمه از حرفهایش را جا می اندازم و معلق میان پاک کردن شیشه و توجیه شدن در باب نقص های نوشته ی آخرم، ناگهان نگاهم به ساعت می افتد و اینکه تا ظهر فقط چند ساعت مانده و هنوز نه فرصت خرید داشته ام و نه برای نهار تدارکی دیده ام
من زن خوبی هستم. یعنی شرط همسرم برای موافقت با کارم این بود که زن خوبی باشم و کم کاری به خانه و او نداشته باشم. لکه ی بد قلق هم عاقبت محو می شود. هرچند می دانم مادر همسرم در اولین فرصت وقتی روی مبل دو نفره ی سمت راست بنشیند با گوشه ی چشم و تغییر لهجه ای که در آن تقلید صدای خودم را به وضوح می شنوم، خواهد گفت:" دخترم وقت کردی یه دست به سر و گوش خونه هم بکش. اون شیشه یه کم مات شده. "جارو را روشن می کنم و یادم می آید قرار بود با یک نفر حرف بزنم
سر و ته صحبت با دوستم را جمع می کنم و بعد از خداحافظی حاضر می شوم. من زن مرتبی هستم. همسرم دوست دارد همیشه آراسته باشم که وقت معرفی ام به دیگران احساس رضایت بکند. ناچارا نیم ساعتی طول می کشد تا حاضر شوم و بلاخره راهی خرید می شوم. در راه هستم که از تحریریه تماس می گیرند و در حالی که دسته های سبزی را جدا می کنم قراره تحویل مطلب بعدی ام را به خاطر می سپارم. نگاهی به ساعت می کنم. تا ظهر دیگر چیزی نمانده. پشت چراغ قرمز موتور سواری آینه ی سمت راست را می شکند. من زن موقری هستم و وقتی جوان با قیافه ی حق به جانب نگاهم می کند ، می گویم مهم نیست و می تواند برود که بعد آقای همسر نگوید که :زن که تو خیابون داد و بیداد نمی کنه! من همیشه یادم هست که ممکن است آشنایی در حال رد شدن باشد و ببیند که خدای نکرده برای حقم بحث می کنم
به خانه می رسم. ایده ینوشتن به ذهنم آمده. پیازها را خرد می کنم و به نوشتن فکر می کنم. غذا بعد از ساعتی روی گاز در حال آماده شدن است و من کاغذم را روی سنگ آشپزخانه گذاشته ام و تازه شروع کرده ام. صدای هشدار ماشین لباس شویی می پیچد در فضا. رخت ها را پهن می کنم در رخت کن. کلمات را پشت سر هم تکرار می کنم تا از ذهنم فرار نکنند. تلفن زنگ می خورد. خواهرم است و از دعوای دیشبش می گوید. دلداری اش می دهم و میان جملاتم ، کلماتم را هم قورت می دهم
ساعت به وقت آمدن همسرم نزدیک می شود. لباسم را عوض می کنم و روی صندلی آشپزخانه ادامه می دهم. صدای در می آید. در باز می شود. همسرم کلیدش را روی میز پرت می کند و در جواب سلامم می گوید: علیک سلام. همش بشین با اون خودکار و کاغذ. یه وقت یه کار مفیدی نکنی ها !!!
چه فرقی می کند چندمین سال باشد عزیزم. چه فرقی می کند گوشه ی روبان سیاه ِ بسته شده به قاب عکست چندمین سالی است که زیر چنگ های مادرت پاره می شود. چه فرفی می کند اصلا پاییز بود یا زمستان. چه فرقی میکند اصلا شنبه بود یا جمعه... دوباره یک سال دیگر، دوباره یک روز دیگر، دوباره هق هق پدرت روی سنگ قبر ،دوباره قهقهه ی کلاغان به ضجه های مادرت، دوباره همسایه های کثیف و نگاه های بی شرمشان روی قاب صورتت، دوباره اشک خواهرت، دوباره بغض من، دوباره درد زن... دوباره سالگرد تو
امسال شد ششمین پاییزی که نیستی و عفونت کوچه های آدم بزرگ های آبرومسلک ِ دین دار را تحمل نمیکنی. این ششمین تکرار شبی که کوچه از التماس های تو خالی شد و تمام شهر شرمنده ی نجابتت! این ششمین تکرار آخرین غروب کتک خوردن توست و طعم گس مرگ. این ششمین سالگرد رهایی توست از بند زن
شش سال است که پدرت آزاد شده از کوله بار آبرویش، و مادرت بر سر سفره ی نجابتش، زیر تکه های نذری ِ بکارتت دفن و بغض ات به تن تاریخ سنجاق است
چه فرقی می کند که سپیده دم بود یا اول شب... تاریک بود هوا عزیزم... تاریک بود جاده ای که تو را صدا می کرد... تاریک
پ.ن) همسایه ام را دوست دارم
وقتی که در پیچ ِ کوچه، لا به لای پچ و پچ اش مرا تکرار می کند
وقتی که خنده هایم را می شمارد و اشک هایم را لقمه می گیرد
وقتی که پشت پنجره یارانه هایش را می شمارد و به سیاست فحش می دهد، و فردا اما بلند تر در کوچه شعار میدهد"مرگ بر ضد...."
همسایه ام را دوست دارم وقتی دوست نوجوانی ام را از حلقوم ِ نجابت آویزان، معلق میان تاریخ کرده است
پ.ن دوم) به جز بر من ، خود ِ خوش باوره من، نداره هیچکس منت سر من
دیدی
آنقدر عجله کردی که یادت رفت و جایش گذاشتی
هی مدام پا به پا شدی، هی به ساعت نگاه کردی، هی جمله هایت را تند وتند زیر گوشم گفتی که آخر این را یادت رفت
موقع رفتن یادت هست؟ خم شده بودی و کفشت را می پوشیدی که گفتم :"خیلی وقت بود به بدرقه ی کسی نایستاده بودم" و تو نشنیدی، که عجله داشتی و باید می رفتی و دیرت بود... آنقدر هول بودی که خودم هم یادم رفت که بگویم که یادت نرود ببری... الان که خزیده ام روی تخت و تو کرورها دورتر، به هر چیزی فکر میکنی جز من، یادم آمد که یادت رفت که وقتی می رفتی بوی تنت را هم با خودت ببری...
دیدی... آخرش یادت رفت
سیزده آبان است... نگاه می کنم به جمعیت کم سن و سالی که رنگ صورتشان حال و هوای این روزهای مردمان ماست و ذوق شنیدن جدیدترین آهنگ های ساسی مانکن برایشان ترجمان ِ سرخوشی است . در ریه هایشان پر از زندگی است و من از نشاط آنها در پوست خودم نمی گنجم و سرخوش می شوم که چقدر این بچه ها را دوست دارم و دلم برای شاگردهایم تنگ می شود و هوای آنها می زند به سرم و ساعت های با آنها بودن که چه بی خیال می گذشت
سیزده آبان است و دیدن اونیفرم های جدید دخترک های دانش آموز سر ذوقم می آورد و نفرت از آن مانتوهای گشاد و بدقواره ی سرمه ای دوران تحصیلم دوباره در من زنده می شود. مدیر دبیرستان سابقم را می بینم. مرا نمی شناسد. من هم نمی شناسمش! بچه ها هیاهو کنان شیطنت می کنند و کاری از هیچکس ساخته نیست و بازار طپش قلب های نوجوانی داغ است. نگاهشان می کنم و یادم می آید صبح گاه های گشتن کیف سر صف و آینه ممنوع، یادم می آید هفتگی های چک کردن زیر ابرو و ناخن های رنگی، یادم می آید شلوار لی ممنونع و جوراب رنگ پا گناه! از کنار خانم مدیر رد می شوم. پیر مردی در کنارم می پرسد:" به چی نگاه می کنی اینقدر مشتاق؟" می گویم"بچه ها رو ببینید. لذت نمی برید؟ یک روز در سال تونستند بدون شنیدن دختر و پسر کنار هم وایسن، بهانه اش اصلا مهم نیست ، لذت بچه ها رو نمی بینید؟" چیزی نمی گوید. شعار ها بلند می شود... مرگ بر.... مرگ بر... مرگ از هر تصویری برایم ترسناک تر است. از تصویری که بوی خون می دهد می ترسم. از گرسنگی این مردم و چشم های دوخته شده شان به یارانه و سهام می ترسم
پیرمرد دوباره می گوید:"دختر خوب اونو نمی گیره دستش" نگاهمان به هم خیره می شود. می گویم:"پس وقتی کلافه است چیکار میکنه؟ سبزی پاک میکنه؟" دست می کند در جیبش و بسته ی آدامس را در می آورد :"آدامس بجو بابا، اونو نگیر دستت"... بابا! چشم.. آدامس می جوم با طعم دود آتش پرچم ها
رد می شوم از بچه ها. از دست های پر از کاغذ پاره های شماره ، از کوچکترهای پیشانی بند "لبیک" بسته، از پرچم های کاغذی خط خطی، از آب میوه و پفک های مفت و خاکی، رد می شوم از خیابان پاسداران، از میدان بسیج.... رد می شوم... درس بخوان فرزند. فردای دانشجویی و میله چشم به راه توست... رد می شوم.. آدامس زردرنگم را می جوم... سیزده آبان است
....................
پ.ن دوم) سرد شده.... پاییز است
از کتونی ها بدم میاد
از کتونی های بندی بیشتر بدم میاد
از کتونی هایی که دو قدم نرفته بندشون باز میشن و باید دولا بشم و ببندمشون
از هرکس که بهم میگه بستن بند کتونی کار خیلی ساده ایه و این من هستم که بلد نیستم هم بدم میاد
هوا مناسب برای پوشیدن کتونی شده، حواست هست؟
حواست هست که عادتم دادی همیشه بند کتونی هامو برام گره بزنی؟
دیگه دیر نکن مثل امروز و من رو سرگردون خیابون ها و آدم هاش نزار
سلام که میگی ، فکر خداحافظ نباش و من رو نزار تو استیصال تنهایی و این کتونی ها و بندهای همیشه بازش
بهم یاد نده چطور گره بزنمشون
نمیخوام یادم بیاد که میشه یاد گرفت
باش... هر روز...اصلا ! بهم بگو، هستی و برام گره میزنشون؟ مگه نه؟
وقتی برای بار اول می نویسیم و یاد می گیریم که باید بنویسیم، نباید یادمان برود که مهم ترین وظیفه ، به رخ کشیدن جامعه ای است که قلم در آن ریشه زده و از تصاویر آن الهام می گیرد. نویسنده با طرح و ترسیم مشکلات جامعه و تجسم آن در افکار مخاطب (چه در قالب شعر و چه در قالب متن) فرصت تامل و اندیشیدن را برای خواننده ایجاد و گاهی با جهت گیری و نتیجه گیری های عمدی، خواننده را وادار به اظهار نظر و بحث می کند
ما به زبان سنگ ها و لهجه گلوله ها عادت داریم» اولین کتاب رضا قربانی است که در پاییز امسال به زیر چاپ رفت و می توان آن را کنار عنوان های دیگر کتاب هایی گذاشت که در زمستان امسال به فکر ورق زدنشان خواهیم بود و با واژه هایش تلنگری به اندیشه هایمان حس خواهیم کرد
"کدام کشاورز سنگدلی در مزرعه ی دل ما، ناجوانمردانه مین می کاشت؟ "
کتاب «ما به زبان...» مجموعه شعر های رضا قربانی است که بعد از چاپ در تیتراژ بالا،
peaceoneday نسخه از آن به موسسه ی
اهدا خواهد گردید و از جمله صفحات خواندنی آن نامه ی سرگشاده ای است که تحت عنوان "دل نوشته" برای بان کی مون رئیس سازمان ملل متحد نگارش شده است
"ای کاش کودکان رهبران دنیا بودند... آنوقت نهایت جنس موشکهایشان کاغذهای رنگیشان بود که نه خانه ای را ویران می کرد، نه کودکی را در آغوش مادر به خون می کشید..."
قربانی در معرفی خود می نویسد:" این واژه ها حاصل جمع همه ی توان من است. آمده ام تا روبان سفیدم را با رادیکال ترین جنگ طلبان دنیا تقسیم کنم به امید روزی که هیچ دیکتاتوری در هیچ کجای دنیا از ضرب فهمیدن ِ مردمش زجر نکشد"
کتاب ما به زبان سنگ ها، به لهجه گلوله ها عادت داریم دغدغه های صلح فراموش شده ای است که از گذشته های دور تا به امروز زیر سنگینی قلم های بسیاری خط خطی گشته است.
«صفحه ی اول نوشته ها /واژه ها مثل حرف هایی هستند/که روی کیوسک کاغذ / تیتر خودشان را می خوانند»
ما را با چادر تو کاری نیست رفیق
این بی چادری ِ ماست که به قدمت تاریخ، ایستاده بر گلوگاه آزادی خواهی و تو را توان فهمش نیست.... چه تلخ قهقه سر داده عرب به تحقیر ِ زنان پارس
.....
دست ِ ما بر سر چادر تو نیست
تو دست چادرت را از سر ایراندخت بردار که هر روز از سال قد علم می کنی و چشمان آریایی اش را به جرم عفاف گریان می کنی
ما را با پاسدار و پاسداشت های تو سازشی نیست، کاری نیست، ملالی نیست! تو را انگار با انسان بودن و زن بودن اما ، خصمانه ستیز است
تکیه داده ام به قاب پنجره ی خاکستری اتاق و شکلات مغزدارم را بدون دغدغه ی چاقی گاز می زنم و به تصویر دخترکی در عکسی فکر میکنم که دیگر هیچوقت چشمانش را باز نمی کند رو به آسمان این شهر ِمتعفن ِتا حنجره به خون نشسته
به لبخندی فکر میکنم که در آن لحظه ی ثبت عکس، رو گستره ی فردا ایستاده بود و مردی که بی گمان زیر گوشش از جاودانگی عشق میگفت... صامت میشوم، با دستانم در دستان ِ "او" و وجودم در آمیختگی عشق و عقل
تکیه داده ام به قاب پنجره ای که هر روز می گذرد سرد می شود و به دوستت دارم گفتن های مشترکی فکر میکنم که چه آوای یکسانی دارد هجاهای حنجره هایمان باهم، با همین حس کشف لغت های مشترک، نگاههای مشترک ، خنده های مشترک، آرزوهای مشترک... و تصمیم های مشترک
...
می نشینم پای پنجره، و با طرح ِیک عکس، یادم می رود تمام ریشه های نداشته و نفس های سردِ مردمِ کپک زده و بی حرمتی های انسانی ِ جاری و انسانیت های تنها و دروغ و نفرت و کوچه های پر از بوی مرگ را و همینجا، زیر همین دقایق ،به کنج تاریخ لم میدهم به مردمم لبخند می زنم به بلندای عشق
.....
یک تکه ی دیگر از شکلاتم را گاز می زنم و یادم می آید که بعد از هر رویا، دوباره از اوج به زمین برگشته ایم، یادم می آید که همسایه ام هنوز نه عشق میشناسد و نه آزادگی و سرگرمی اش تماشای اعدام است در میدان شهر
دوباره به عکس نگاه می کنم و به این فکر می کنم که ای کاش هیچوقت دیگر چشمم به روی هیچ تصویر دیگری از این مردم باز نشود و کاش بمانم، مثل الان، در گرماگرم ِ این باریکه ی انسانیت
خواهرت زنگ می زند، مادرت حالش خوب نیست، می خواهم بگویم "خوب؟!؟ ". دلم نمی آید و حالش را می پرسم. گریه می کند. با هق هق می گوید "مامان گفت از تو شرمنده است، ببخشش...". مادرت؟؟ مادرت که همیشه می گفت این دخترک شاعر به درد ما نمی خورد. مادرت می گفت دخترک ِ کوچه های خاکی شهرستان را چه به عروس خانه ی ما بودن! مادرت می گفت روز عروسی ما هم نخواهد آمد که این وصلت دودمان آبروی خانوادگی اش را به باد داده. مادرت روز طلاق توافقی ما هم گفت، بلاخره از زندگی پسرم رفتی دختر جان، اما آب رفته که به جوی بر نمی گردد
......
پله های خانه ی سابقمان را بالا می روم. غبار خاطره دوباره خاکستری ام می کند. کلیدش را از من نگرفتی و گفتی این را بدون حتی ریالی از سرمایه های بابا گرفته ای و مالکش هستی و تنها دارایی ات را برای من می گذاری، تنها دارایی ات را برای تنها دلبستگی ات!.... بیشتر از تمام روزهای این دو سالی که گذشت تو را دلتنگ می شوم امروز. لباس هایم را عوض می کنم که خواهرت دوباره زنگ می زند. می گویم تهرانم و تا قبل از مراسم خودم را می رسانم. گریه می کند. نمی دانم چرا گریه می کنم
...........
راه طولانی است از خانه ی کوچک ما تا خانه ی باشکوهی که لایق آن نبودم. کز کرده ام گوشه ی تاکسی و خیابان ها را نگاه می کنم که زنگ می زنی. گریه می کنی. می گویی اگر ناراحتم می کند نروم. می گویم "مادرت بود". می گویی "مادر!" می گویم "نمی آیی؟!" می گویی "برای کی؟ کسی که آوارگی ام رو مدیونش هستم یا کسی که زندگی سادمون رو شروع نشده تمام کرد" گریه می کنی. گریه ام می گیرد. می گویم "کاش بودی و نظر می دادی که این لباس مشکی ای که پوشیدم مناسب مجلس خانم هست یا نه." بلند تر گریه می کنی. می گویم "آمده بودم تهران برای یک قرار" می گویی نروم به آن مجلس و به قرارم برسم و به آن گذشته دیگر فکر نکنم. گریه می کنم. می گویم "قرارم با یک مرد بود." هق هق می کنی. می گویی آن روز در دفتر خانه و آن طلاق توافقی از دستم دادی و از همان روز منتظر شنیدن چنین قراری از طرف من بودی. دوباره می پرسم "نمی آیی؟" گریه می کنیم...
.............
خواهرت در آغوشم می گیرد. مرتب می گوید "مامان را ببخش. پشیمان بود اما غرورش نگذاشت خودش به تو بگوید." نگاهش می کنم. قاب عکس خانم روبرویم روی میز عتیقه یادگار خانم بزرگ زل زده است به من چشمانم. پدرت هم می آید. بغلم می کند. می روم تا ته آن یک سال زندگی مشترک ِ شروع نشده ی بی سرانجام. گریه می کند پدرت و مدام زیر گوشم می گوید "دختر من دختر من" خنده ام می گیرد. مادرت جایش خالیست : "دختر جان!!" پدرت را به خودم فشار می دهم و صدای هق هق گریه خواهرت و بقیه فضا را پر می کند
......
چمپره می زنم کنج سالن. پدرت در هر فرصت به کنارم می آید. می خواهد بداند چه می کنم این روزها، و من مدام به گوشی ام نگاه می کنم که صدای تو را برایم معناست
مجلس تمام می شود. غروب شده. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آماده می شوم تا برگردم شمال. پدرت می گوید مارا ببخش. سر تکان می دهم. می گوید میرساندم تا خوده شمال. می خندم. می گوید حق داری .... "دخترک شهرستان که عروس ما نمی شود...." صدای مادرت است... "مرا ببخش".... مادرت است؟؟
تا همین چند سال پیش، همسایه پشتیمون پیرمرد تنهایی بود که پنجره اتاقش رو به پنجره ی پستوی آشپزخونه ما باز میشد. عصرها که مامان و بابا هنوز نرسیده بودن خونه، صدای ضبطش با اون آهنگای قدیمیش تا توی آشپزخونه می پیچید و نمیدونم از کی عادت کردم که واسم کنار اون پنجره و هر غروب به آهنگ "مرا ببوس" که بدون استثنا پخش میشد، گوش بدم و آخرین سهمیه ی سیگار های یواشکیمو دود کنم تو قاب پنجره و زل بزنم به پرده اتاقش که هیچوقت خدا تکون نمی خورد
پیرمرد رو گاهی توی کوچه می دیدم اما دریغ از یک سلام و احوال پرسی. نمیدونم شاید می ترسیدم بهش سلام کنم و اون بعد از آشنایی بپرسه "دخترجون صدای آهنگی که گوش میدم تا خونه شما میاد؟" اونوقت مجبور بشم راستشو بگم و بگم آره و نکنه یه وقت صداشو کم کنه!!! میترسیدم دیگه غروبها تنهایی سیگارامو دود کنم
نشسته بودم تو آشپزخونه. صندلی پلاستیکی رو چسبونده بودم به پنجره و مثل همیشه سرمو تکیه داده بودم به دستم و گوش میدادم به صدایی که از پنجره ی صامت پشتی میرسید تا من. تلفن مدام زنگ میزد و من میدونستم کی پشت خطه.بی توجه سیگار بعدیمو روشن میکردم که صدای پخش ساکت شد. با ناراحتی بلند شدم از رو صندلی. پرده تکونی خورد و پیرمرد توی قاب پنجره ایستاد و زل زد بهم. نگاهمون به هم افتاد. نگاهش از صورتم به دستم ماسید. نگاهم روی دستم چرخید. خجالت کشیدم. بیشتر از روزی که بابا با بهت نگاه کرد به من و سیگار توی دستم! سیگارمو گذاشتم روی جاسیگاری و ناخواسته سرم رو تکون دادم به علامت سلام. سرشو تکون داد و گفت: میدونم آدم یه وقتایی درد داره. گفتم: آره خیلی. گفت: دردو که نباید دود کرد. دردو باید قورت داد. گفتم:شما اون ضبط رو روشنش کن، کمک میکنه قورت بدمش گفت: بپیچش لا سیگارت دختر، مچالش کن . دودش نکن. بعد بدون هیچ حرفی رفت. پرده افتاد. دیگه هیچوقت پرده کنار نرفت. دیگه هیچوقت آهنگ ها خاموش نشدن. دیگه هیچوقت تو کوچه هم ندیدمش. دیگه هیچوقت کنار پنجره ننشستم..... الان دلم هوای اون آهنگ قدیمی های تهه آشپزخونه رو کرده. و پیرمردی که نیست تا بهش بگم کار از "یه وقتایی" گذشته،آدم همیشه درد داره
...مچالش کن، دودش نکن.... سیگارمو خاموش
نوبتم را می گیرم و روی صندلی سرد به انتظار می نشینم. خانم چادری ای که سمت راستم نشسته تکانی میخورد و دوباره نگاهی به شماره ی نوبت خودش می اندازد. پشت سرم دخترکی با تلفن حرف میزند و گاهی پایش را به صندلی ام می زند.. تازه یاد تلفنم می افتم و سکوتش که خالی است از هر قاب ِ صدایی. مرد جا افتاده ای از مقابلمان رد می شود و نا خواسته پایم را لگد می کند. با شرمندگی نگاهم می کند و با لبخند سر تکان می دهم. چقدر گریه دارم. درد ِ تنهایی تفتیده ام کرده اما یک هفته ای هست که گریه دارم. لیلی می گوید غریبه شده ام. ناهید نگران است که با خودم بد کرده ام و هنوز هم ظلم می کنم. فرو رفته ام در صندلی و به صدای آهنگی گوش می دهم که در گوشم پیچیده. غریبه شده ام. خیلی غریبه. غربیه با دختری که در آیینه به من زل می زند و یادم هست که همیشه ی زندگی اش کلی حرف داشت اما فقط اشک ریخت. غریبه با شهری که از درد ِ زایمان ِ تولد من خسته شد و تمام این بیست و چهار سال خستگی ِ به دوش کشیدن ِ قدم هایم روی سنگ فرشش را تحمل کرده. گریه دارم این روزها. خیابان من و تو منتهی به کدام کوچه ی فرعی است که در خم ِ آن کودک ِ احساسم را از صدایت باردار شدم. تصویر مبهم کدام نیمکت ِ خالی، قامت مردانه ی تو را به قاب نشست که دلتنگی نداشتنت، ندیدنت، نبودنت، این تنهایی ِ خموش را به عمق چشمانم پاشیده
چه جوری باید نوبت گرفت؟ مخاطب پیرمرد مقابلم منم. دستگاه نوبت را نشانش می دهم. تشکر میکند. دوباره می پرسد "سواد ندارم خانم، تا نوبتم چند نفر دیگه مونده؟" نگاهی به برگه اش می اندازم. بیست و چهار نفر دیگر در انتظار هستند. من کدام یک از این نفرات ِ شمارش شده ام؟ چند نفر دیگر تا من باقی است؟ چند خیابان دیگر تا تو.؟ چند بهار و تابستان ِ دیگر برای رسیدن به تو؟ نوبتِ من برای ایستادن مقابل گیشه ای که تو را به من بدهد چند است؟ برگه ی نوبتم را به پیرمرد می دهم. می گویم هروقت صدای بلند گو گفت شماره ی 157 شما برو. باشه؟ مرتب تشکر می کند. بلند میشوم که راه بروم. راه بروم زیر آسمان کبودی که مرا تنها خواست. آسمانی که مرز دارد و تو را آن سوی مرز های دستان ِ من نگه داشته
شماره ی لیلی را می گیرم. مشغول است... چقدر گریه دارم
.................................................
پ.ن اول ) به خاطر فقر نیست، که عاشق زنان ِ خاور میانه نمی شوم
پ.ن دوم) انگشت شصت پای دین تو دهن/ مارکسیست ِ دو رگه ی نژاد ِ جرمن
از آدم ها دلگیر نشو
!که خود، چه بسیار دلگیرند
حال و روز من هم از لرز بوسه هایم پیداست
..........................................
پ.ن اول ) الان باید می نوشتم. به رقیه عزیزم گفته بودم برای ماه رمضان می نویسم. رمضان که هیچی، عید رمضان هم آمد و من چیزی ننوشتم. باید الان می نوشتم از سکینه محمدی که این روزها تیتر تازه ی خبرگزاری هاست. باید الان می نوشتم از انسان کشی درست چند خیابان بالاتر در همین شهر کوچک و سوگواری انسانیت . باید الان می نوشتم از آمدن پاییز و کودکان فقر و جشن عاطفه ها (!) باید الان خیلی چیزها می نوشتم اما چندان دل ِ خوشی از این دنیای مجازی ندارم موقتا. برای مدتی نمی نویسم. شاید شروع دوباره، در پاییز باشد. نقطه
فقط یک لالایی هست که مست و خالي ام می کند از بود و نبود اين روزهاي تهي از پنجره. با کسی قسمتش نمی کنم
پیشگفتار
امروز نهم شهریور ماه(برابر با 31 آگوست) است.
از سال ۲۰۰۵ میلادی، گروهی از وبلاگنویسان جهان به این باور رسیدند که وبلاگنویسان باید یک روز اختصاصی در تقویم داشته باشند، تا در این روز با وبلاگنویسان دیگری از جای جای دنیا آشنا شوند و احیاناً وبلاگهایشان را برای همیشه به علاقمندیهایشان بیافزایند.
برهمین اساس ۳۱ آگوست بعنوان روز جهانی وبلاگ انتخاب شد. و مقرر گردید که در این روز، وبلاگنویسان در وبلاگ خود، ۵ وبلاگ دیگر -که شاید حتی نگاهشان از نگاه نویسنده متفاوت باشد- را به اختصار به خوانندگان خود معرفی کنند
وبلاگستان... وبلاگستان... وبلاگستان
تجربه ی چیزی حدودا نزدیک به شش سال قدم زدن در کوچه پس کوچه های وبلاگستان، تعریف گسترده ای از خط به خط آرشیو این جامعه ی مجازی در تار و پود واژه هایم گذاشته. روزهای اول زیبا بود. با شور می نوشتم. بعد کم کم خنده هامان رنگ باخت. به جرم قلم، بچه ها خط خطی شدند. نوشته هایم بی روح شد. شکست خورد. غمگین شد. به امیدرضا میرصیافی رسیدیم. به جرم همین وبلاگستان، خودکشی شد(!) بعد از آن، وبلاگستان فارسی ماند و این بغض کبره بسته ی لعنتی بر گلویش که هیچ وقت آن نگاه وحشت زده ی معصوم را فراموش نکرد
این روزها هم، گرچه پنجره ها رو به تهی باز می شوند و درختان سرزمینم را شور بهار مرده ، گرچه صدای پای هیچ سوار عاشقی خواب جاده های دخترکان ما را رابر نمی آشوبد و ثانیه ها را رمق زنده ماندن نیست ، گرچه شکوه دلاوری مرده ، بغض میهمان حنجره های ماست و آسمان هر شب قصه ابابیل می بارد و سوز طوفان نوح استخوان سوز شده و طاعون به جان سرزمینمان افتاده، گرچه نویسندگان یا ترک وطن کرده اند و یا پشت میله ها قلم را میان انگشت هایشان فراموش می کنند، اما هر انسان را از بودن سهمی است و سهم هر بودن، اشاره ای است
و آن اشاره، همین وبلاگستان است
هرچند که این روزها گشت و گذار در این وبلاگستان چیزی جز خواندن کامنت هایی نیست که یا پر شده اند از توهین و انواع اقسام کلمات ناموسی و یا دل و قلوه های کامنتی و گل هایی که نثار می شوند و در آن نوشته می شوند"خوشکل می نویسی گلم به من هم سر بزن" و تو نمی دانی باید دلت را بگیری و بخندی یا همچون من، ببندی تمام این کامنت هایی را که بوی غربت می دهند... اما با تمام اینا، هنوز باید بنویسی... باید وبلاگ نویس باقی بمانی. برای روزی که شاید ره گذری، خبر یک اتفاق را از وبلاگ تو بخواند، شاعری، ایده ی شعر بعدی اش را از طرح داستان تو بگیرد، آهنگ سازی با کلمه ی آخر نوشته ی پست آخرت به نت اول سازش برسد... باید بنویسی. و بمانی در این وبلاگستان
........................................
پنج وبلاگی که دوستشان دارم، و هر روز می خوانمشان
از فرط بیکاری نویسنده شدم
میرزا فرنگی
مطرود
بیا بیرون قاب قدم بزنیم
آن سالها، هر دو سال پاییز می آمد
پنج (+1)وبلاگ نویسی که (ندیده) دوستشان دارم
مجتبی مولایی
محمود شمس
....
نجمه واحدی
میثم یوسفی
خشایار خسته
پنج شاعر وبلاگ نویس که بی نهایت دوستشان دارم
رقیه خدابنده
کامران محمدی
رضا کاظمی
رسول یونان
علیرضا روشن
و در آخر، پنج وبلاگی که توصیه می کنم حتما سر بزنید
مملک
صد فرمان
تلخ مثل عسل
اگر پاسبانی که در تاریکی شب سوت می کشد پسر من بود
پریشان گویی فلان بن هیچکس