این داستانک، تقدیم به یک جفت نگاه تا همیشه منتظر! به قوی ترین دختری که تا به حال شناخته ام. به یک دوست که قول دادم بنویسمش. ضعف نوشتار را به حساب کوچکی قلم بگذارید



باید آماده میشدم که بروم.چیزی در من تکان میخورد، شاید ترسیده ام، نه نه، احتمالا ذوق زده ام. تمام مسیر را پر تشویش به جلو گام بر می دارم. پيرزن ِ همراهم آه نمي كشد، ساکت است، مثل سنگ. و من سرد تر از او. غيظ عجيبي در چشمانش است. حتی وقتی دستانم را می گیرد و آرام می گوید: بالاخره یوسفم را مي بينيم. بالاخره تمام شد


هوا سرد شده و سوز پاییزی از درز پنجره ی ماشین آزارم می دهد. پیرزن سیگارش را دود می کند و گاهی سرد می گوید: کاش کت سورمه ایش رو می آوریم. بچه ام سردش میشه، هرچند که عمری دربدري زندگي اش بوده و تنش به این سوزها عادت داره... و دوباره پک میزند به سیگار و من به ماشین های کناری نگاه میکنم ، به آدم هایی که پا بر پدال فشار می دهند و گویی غریبه تر از همیشه اند


می رسيم جلوي درب ساختمان. ديوارها را نشانش می دهم و می گویم آنجاست. نگاهم میکند. همچنان محکم و سرد


وارد میشويم، من و پیرزنی که مادر توست، که سنگيني اتاق و صورت پر غیظش روی حنجره ام چمپره میزند. مثل سنگ است پيرزن . آه نمي كشد .فقط يك قطره اشك روي گونه اش ميان ماندن و رفتن مردد است. روی صندلی سالن می نشیند و می گوید دیدی یادمان رفت؟ نگاهش میکنم. دستم را می گیرد و میشناندم کنار خودش و ادامه میدهد: زنگ بزن به یلدا، بگو یادم رفته داوودی ها رو بزارم تو اتاق شما، بگو بزاره بالای تختتون. اینطوری قشنگ تر به نظر میاد تا ما بریم اونا بدون آب زرد میشن، بگو یادش نره آب تو گلدونشون بریزه که یوسف خیلی دوست داره. لال شده ام انگار. سر تکان می دهم به نشانه تایید و او گره روسری اش را سفت میکنم و می گوید پاشو بریم دیگه، پاشو


راه پله ها را با هم بالا می رویم


در راه پله می ایستد و عمیق نگاهم میکند و با همان خشکی می گوید: تو چرا سپید نپوشیدی دختر؟ ابروهات هم که تمیز نکردی. ناسلامتی امشب با نامزدتی، امشب بعد از سه ماه می بینیش، امشب شب شب شما دوتاست دخترجان، اونوقت با مانتوی سیاه اومدی!! چرا لال شده ام، ته حلقم هیچ چیز نیست. سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد و غرولند کنان بالا می رود


وارد سالن اصلی میشویم. داغی اشک ها را روی پلکم حس می کنم. پیرزن دیگر هیچ نمی گوید. صورتش بی رنگ شده. او هم ترسیده. دستانم سرد سردند، مثل سنگ های کف کریدور. مثل صورتک هایی که از کنارمان می گذرند و ما را نمی بینند که چگونه بی رمق لاشه هامان را به جلو می کشیم


مقابل درب می ایستیم. مردی بیرون می آید. نگاهمان می کند. ساک دستی ات را به من می دهد. این تمام ِ تو است که به من پیشکش می شود. پیرزن شانه هایش می لرزد. لبانش سفید شده. می گریم. تنها رمق مانده در پاهایم را به اشک می دهم. می نشینم کف سالن. پیرزن جعبه شیرینی را باز می کند و به دستم می دهند و بلندم می کند و به زور راهی ام می کند در اتاق های دیگر، پشت سر من روان می شود و بلند بلند می گوید بیایید، شيريني پیدا شدن پسرم. شیرینی امشبی که بعد از سه ماه با عروسش تنها می شود.التماسش مي كنم و او نقل هاي جیبش را روی سرم پخش می کند و اشک مي ريزد. پیرزن حالا دیگر ساکت نیست. دیگر سنگ نیست. دیگر سرد نیست


و من آخرین ِ رد لبانت را زیر آسمان سرد پاییز روی دستانم قاب می گیرم که پیش از آن آخرین صبح رفتن، برایم "یک شب مهتاب" را خوانده بودی