بی شک فردايی خواهد آمد که بدون جنگ و خون ریزی بر گونه های کوکانمان بوسه می زنیم. فردایی که صلح و عشق سرافرازانه بر تمامی آسمان ها خواهند درخشید، فردایی که نه زن بودن مایه ی تکفیر است و نه کودکی از ترس می گرید و نه پیرمردی سیگار می فروشد! بی شک فردایی خواهد آمد که آتش خمپاره های نژادپرستی به گلستان ِ خنده های معصوم کودکی در غزه ، شرمگین می شود و طفل سیه چرده ی آفریقایی بی هیچ دغدغه ای کنار فرزندان ما غش غش کنان می دود و سنگ های بی خیالی اش را به رودخانه ی صلح و عشق پرتاب می کند و دارا و سارای من هم با چشمان خرمایی رنگشان سرمشق "باران آمد" را املا می نویسند


صلح، عشق و آرامش ، واژه هاییست که نه تنها برای مام میهن ِ سوخته ام، که برای تمام دنیا این روزها رویایی دست نیافتنی شده اما می رسد فردایی که بگوییم: زندگی شیرین است


آشنایی من با پروانه وحید منش، بی شک مهم ترین اتفاق و افتخار زندگی من بوده و هست. آشنایی در سنینی که سراسر سرکشی و خواستن بودم، با زنی جسور که رنگ بالهای پروانگی اش برایم معنای پریدن شد، بهانه ای بود برای آغاز راهی به سوی خویشتن. سال یک هزار و سیصد و هشتاد و سه بود که بعد از آشنایی با خانم وحید منش، با کمک ایشان به عضویت گروه زنان صلح خاور میانه در آمدم. زنان بزرگی که فارغ از مذهب و ملیت، هر سال مسیر صلح را رکاب می زنند تا شیره ی صلح و عشق در جانشان جاری شود و فرزندانشان را با دوست داشتن و صلح سیر آب کنند و زهدان آنان جایی باشد برای نطفه های عشق


بعد از عضویت، قرار به رفتن بود اما مشکلات زندگی در شهرستان و ذهن های بسته و کم بودن سنم را که کنار هم گذاریم، نتیجه آن شد که آن سال نتوانستم علی رغم آمادگی تیم ایران برای رفتنم، در کنار خانم وحید منش باشم.

گذارش پروانه را می توانید از آن سفر، در اینجا و اینجا و اینجا بخوانید.

مقدمه ی این سفر و معرفی گروه زنان صلح خاور میانه را نیز می توانید بخوانید



برای خواندن گزارش این روزهای فرزانه ابراهیم زاده از این سفر اینجا را کلیک کنید


وشاید سال 2010 خود من نگارش گر این سفر باشم ;)


******


در دنیای امروز، در جهانی که رو به سوی ارتباطات و تکنولوژی خیز برداشته، خصوصا در جوامع در حال توسعه که در باتلاقی میانی پست مردنیسم و سنت دست و پا میزند، پله های ترقی و رسیدن به مراتب برتر تکنولوژی و سرعت و نیروی ارتشی، ملزم به گام برداشتن بر روی کلماتی چون صلح و عشق می باشد. بحران های شدید روحی در اجتماع امروز، کلافگی و شوریدگی های جاری، افزایش آمار تجاوز و جرم و جنایت، شروع دوباره ی جاهطلبی های کشورگشایانه در پس شعار های "مبارزه با تروریسم" و " حق مسلم ها" ، انزواهای شخصی و شخصیتی، همه و همه ما را به کمرنگ شدن واژه های عشق و دوستی در اذهان عموم هدایت می کنند.


و اینگونه شاید با این برنامه های با شکوه، با هجی صلح و عشق، روزی بتوانیم کتاب زندگی را با یای ِ آخر ِ کلمه ی "آزادی" به پایان ببریم
و باور کنیم که پدرانمان عاشق بودند
و مادرانمان ، بهترین معشوق ها
نام ما را چه نهادند؟ عشق
پس پیاممان برای همه، عشق باشد و دوست داشتن










باورت میشه که اینقدر زود دلم برات تنگ می شه


حتی بعد از خداحافظی پای تلفن


حتی بعد از آخرین بوس که از راه دور برام می فرستی


...


من بعد از هر خداحافظی دلم برات تنگ می شه


آخه هنوز با تو هزار حرف دارم ، هنوز خنده روی لبام مونده تا با تو خرجشون کنم ،آخه دل من بعد از هر بار رفتنت برای بوسیدنت پر می زنه. آخه شوق ِ دیدنت همه وجودم رو پر از شور می کنه. آخه یه چیزی درست از آسمون ِ بالای سر ِ تو شروع میشه و تا آخرین ستاره ی آسمون ِ من خط می کشه، یه چیزی که شعر نیست، برق چشمای توئه که از هزارتا کلمه هم دلنشنین تره

....


باورت می شه

همین حالا هم دلم برات تنگ شده









پیش نوشت، اول نوشت، هرچه دوست دارید بنامیدش
:

نه کسي را داشت که براي اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتي بيرون در زندان اوين کسي منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسي بدن بي جان او را تحويل نمي گيرد و هيچ ختمي به خاطر او برگزار نمي شود. از همه درآمدهاي نفتي کشور فقط چند متر طناب نصيب گردن او شد و از 70 ميليون جمعيت ايران تنها کسي که به او محبت کرد، سربازي بود که دلش آمد صندلي را از زير پاي سهيلا بکشد و به 16 سال بي پناهي و فقر و آوارگي او پايان دهد و او را روانه آن دنيا کرد که مامن زجرکشيدگان و بي پناهان و راه به جايي نبردگان است

سهيلا 16 سال پيش از خانواده يي که هيچ سرمايه مادي و فرهنگي نداشت تا خوب و بد را به او بياموزد، فرار کرد و ميهمان پارک هاي ميدان تجريش شد. حال او يک دختر شهرستاني يا دهاتي با لهجه کردي و لباس هايي بود که به سادگي مي شد دريافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اينجا بود که ميهمان ثابت گرسنگي و سرماي زمستان و گرماي تابستان و نگاه کثيف و هرزه رهگذران شد.پس از سال ها آوارگي در حالي که فرزند ناخواسته يي را حمل مي کرد، از سوي پليس دستگير شد و براي اولين بار در زير سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختي و گرسنگي و آوارگي کشيدن فرزند دلبندش را نداشت

وقتي وکيل در جلسه دادگاه از او مي خواهد که بگويد «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زير بار نرفت و باز تاکيد کرد من عاشق کودکم بودم زيرا به غير از او کسي را نداشتم ولي نمي خواستم فرزند يک مرد معتاد و يک زن ولگرد بي پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقيري که در دادگاه تکرار مي کرد من روي سنگفرش هاي خيابان و زير باران بزرگ شده ام، آن کودک بي پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نيز به سرنوشت مشابهي دچار شد







.........................................


حرفی هم مگر می ماند، بیشتر از اینها؟!؟


باز ما بمانیم و یک مشت کلمه، ما بمانیم و دوباره فریاد شما که وای چه شد، وای بر انسانیت ، وای


چرا رهایمان نمی کنید


چرا راحتمان نمی گذارید


چرا نمی بینید خستگی مان را از بی سبب دست و پا مزن در این مرداب عمیق


چرا باور نمیکنید که بی وطنیم


که عاشق می بلعد این سیاهی ِ موهوم


چرا آرام نمیگیرید تا آخرین جرعه ی این لجن و کراهت در کاممان ریخته شود



اینها ماییم ها


تیتر تازه ی خبرگذاری های اسلامی


حوا سرشت نفرینی تاریخ


بی گناه ترین اشتباه آفرینش


طعم ِ تلخ ِ تمام "نارنج" هایی که دیگر بر هیچ شاخه ای "بهار" را به انتظار نیستند


ماییم، گم شده ی کوچه های خاک خورده ی قبیله ای که بی هیچ تقصیری در آن زن آفریده شده ام


زاده ی فقر و بدبختی و کوچه خاکی های تن فروشی و درد


معشوقه ی به حرامی نشسته ی کرکسان سفره های نفت





راحتمان بگذارید تا فارغ از اینهمه بیانه و تیتر و حرف و حرف آسوده بنشینیم در پای دیوار زندگی و تاریخ را قی کنیم ... قی کنیم تمامی ِ نگاههای ناپاکی را که به قدمت تاریخ، چشم طمع دوخته اند به بکارت ِ آرزوهایمان


راحتمان بگذارید میخواهیم روی کاغذ های در به دری و چشم به راهی ، خواستن هایمان را بالا بیاوریم تا یادمان باشد که زن که باشی خواستن و خواستن حرام است.که اگر "بخواهی" باید قبول کنی برچسب را، که قبول کنی توهین را، که قبول کنی که بگویند دختر نانجیبی بود. که دفتر لغاتت پر شود از واژه های سیاه و تلخ. که به فرزندم بگویند مادرت دختر خوبی نبود که زن بود و تمام عمر برای زن بودن تحقیر شد و اما زن ماند


راحتمان بگذارید میخواهیم سیاه بپوشیم برای مادرانگی هایی که عمری در پای دیوار زندگی، رخت های زنانگی شان را چنگ زدند و برای عصمت مان سفره نذر کردند و مویه کنان زیر "ذالین" های آخر دعا، به جای ما شلاق خوردند



چرا رهایمان نمیکند این کلمه های خسته ی خاکی
تا کی باید هی بنویسیم و بنوسیم
هی شعار پشت شعار، هی حرف پشت حرف
چرا نمی بینید مارا که تشنه ی نبودن شماییم
تنهایمان بگذارید که دوباره امشب شهرزاد شده ام برای تمام سیه چشمان پارسی و به پیشگاه تمام شهریاران این سرزمین بر" دار" می شوم تا به تمام دنیا به فریاد بگویم که ما را ببخشید که آفریده شدیم! ما را ببخشید که زن آفریده شدیم! که قصه ی سوختن ما، در همهمه ی باور های متعفن شده در لا به لای جهل و مذهب و تابو رخ داد و ما، تا ابد، برچسب خورده ی همین آمدنیم


آهای انسان های بزرگ
چرا رهایمان نمیکنید
چرا نمی بینی خستگی مان را
شانه هایمان را دیگر تاب کشیدن این کوله بار نیست


رها کنید مارا
که امشب، دوباره سوگ ِ رودابه هاست





..................................

پ.ن) اطلاق نام
بی پناه ترین ایرانی به سهیلا قدیری بعد از اجرای حکم اعدام





بعضی وقت ها شادی خیلی ساده بدست میاد و دست یافتنی میشه با چیزهایی که در عین سادگی، با ارزشند


مثل تماشای خنده ی بچه ها


مثل گوش دادن به یه موزیک


مثل قدم زدن


مثل دیدن تو










روز... روز... روز


امروز روز ماست... نمید انم "ما" یعنی که؟!؟! نمیدانم من، ملودی، مریم، مارینا، هانا ، پروانه و ... هم در این "ما" هستیم یا نه اما تقویم روی دیوار می گوید امروز روز ماست


مرا نفرین نکن بانو اما به تو ایمان نمی آورم وقتی زاد روز تولد ِ تو در سرزمینم ملی می شود و هیچکس اما جلوه و هانا و عاطفه را نمی بیند که پشت میله های اوین عاشق شده اند و هیچکس در این میان به محراب ِ تن های شلاق خورده شان نماز نمی گذارد


مرا ببخش بزرگ بانوی عرب، که این چنین سرکش شده ام به داغی خون ِ رودابه های سرزمینم


امروز را جشن نمی گیرم بانو، که سپاهیان به دروازه های شهر رسیده اند. کوچه ها خالی شده اند از زنانگی های پر کرشمه و دخترکان تباه شده اند با زوزه شغلان. مرا دیگر طاقتی نیست تا بر تو تعظیم کنم. قسم به عظمت سرزمین ِ پارسی و باستانی ام، تا بحال دشمنانی چنین ندیده ام بانو که گویی این روزها تمام ایران بوی مردار میدهد


امروز را به تو تقدیم می کنم و دخترکانی که در دعای ندبه جوانه می زنند و از شرم نگاه پسرک همسایه گونه گلگلون می کنند و از نجابت در چادر فرو می روند، که ایراندخت را هرگز به چادر سازشی نخواهد افتاد


تولدت مبارک بانو. اما به من امروز را تبریک مگو.... به هنگام غروب پیکرم را به میانه میدان خواهند یافت، و هرگز مرا زنجیری اینچنین بر گردن نخواهد افتاد... خون به صورت می پاشم تا زردی رخسارم نباشد بر چشمان این بی هویتان که اینچنین ایران دخت را به زمین میکوبند


..................


پ.ن) روز؟؟!؟! روز ملی؟؟!؟!؟ روز ملی دختران










ساعت تند و تند جلو می رود. این یکی می دود با شوق در آغوشم و جیغ می زند " وای خاله لباسمو ببین" و آن یکی پاهایم را محکم در آغوش می گیرد که :"خاله آگگنگ بزار میخوام بخونم". پاپیون ِ آبی اش را می کشم و با خنده هر دو را می بوسم و دوباره صدای جیغشان مرا خالی می کند از طعم گس این روزها و چند دقیقه ی بعد سه تایی با هم می خوانیم و بچه ها می رقصند و من دلم میخواهد یک دور به ساز ِ زندگی برقصم که جای دست های پر تبحرش عمیق این روزها بر صورت ِ نفس های بی دلیل سایه انداخته


بچه ها با شوق و شور حاضر می شوند. چند دقیقه ی بعد عمه شان هم می آید و بچه ها که از دیدن هم زمان من و عمه شان ذوق زده اند دیگر سر از پا نمی شاسند. هر از گاهی خود را به من می چسبانند و من دلم غنج می رود از دیدنشان. عمه شان با لبخند می گوید چقدر عوض شدی آتنا. می خندم و می گویم پیر شدم. بازیم را فشار می دهد و می گوید دیوونه، نه اتفاقا تازه جوون شدی!! دوتایی می خندیم و با هم میان رنگارنگ ِ پارچه ها و روبان ها و فشفشه ها گم می شویم. می گوید "آتنا چقدر زود گذشت، شش سال پیش یادته؟ اولین جشن تولدی که برا ارغوان گرفتیم؟!" سر تکان می دهم، میخواهم بگوم اما اصلا زود نگذشت، خاطره ی دربه دری ِ این سالها روی آسفالت های خاطره ها رج زده اما دلم نمی آید دنیایش را خراب کنم. سر تکان می دهم و او با خنده می گوید یادته؟ بعد روزه بعدش هم کلاس فزیک داشتیم، بچه ها از ما شیرینی گرفتن ، از هر دومون! سر تکان می دهم و می خندم و دلم میخواهد اما یادم نیاید


بچه ها با ذوق به ترتیب هر چند دقیقه یک بار من و عمه شان را بغل می کنند. هنوز چند ساعتی مانده تا آمدن مهمان ها. همه چیز آماده است. جلوی آینه می استیم تا حاضر شویم. با خنده اشاره به خودش می کند و می گوید" سهم تو رو خوب خوردم ها، ببین تروخدا من با این شیکم چیکار کنم" با خنده نگاهش میکنم . در آینه به خودم نگاه میکنم، عوض شدم انگار، توی این لباس مشکی اصلا شبیه خودم نیستم، خیلی عوض شده ام انگار ،دیگر حتی نگاهم به زندگی هم عوض شده، میخواهم از خودم فاصله بگیرم. بچه ها لباس هایشان را پوشیده اند از پشت بغلمان می کنند و ارغوان می گوید شماها پس بچه هاتون کجان؟ چرا ازدواج نمی کنید. به هم نگاه می کنیم. هر دو از خنده ریسه می رویم و من مثل همیشه می گویم : توراهند، اصلا نگران نباش، تو ترافیک موندن

همهه می شود


همه می آیند. همه ی آنهایی که دوسشان دارم امشب اینجا جمعند. به امیر نگاه نمی کنم که حتی هجای نامش هم مرا می برد تا تو! صدای آهنگ بلند می شود. صدای تو هم هست اینجا. همه دست می زنند. به دنبال صدای تو می گردم. بسته ها باز می شوند. بچه ها جیغ می میکشند. شمع ها را فوت می کنند. دلم میخواهد شمع ها فوت کنم. دلم میخواهد همه چیز را خاموش کنم . تو گم شده ای انگار بین آدم هایی که حرف می زنند، که می خندند، که می رقصند.... تو نیستی و فاصله اینجاست و دلم میخواهد آخرین شمع را من فوت کنم




گاهی وقت ها تو زندگی، دقیقا وقتی که فکر میکنی می دونی داره چی پیش میاد، یه هو می فهمی که هیچی نمیدونی!! حتی خودت رو هم نمیدونی چه برسه به اتفاق ها. بعد اونوقت بی محتوا ترین سکوت دنیا می نشینه رو لبات و با پرکنایه ترین خنده های دنیا به همه هر صبح صبح بخیر میگی و اینجوری هجای این باور میشینه رو تار و پود ِ لحظه هات که : همیشه یه جای کار می لنگه

............................................

پ.ن) این آهنگ را گوش میکنم و با "ری را" ی علی صالحی، خاک می شوم

:

به ارواح خاك زني گمنام در مشرق آسمان قسم


من از اين همه گريزانم

از اين همه همهمه گريزانم

سيد علي صالحي








زندگی


یعنی


همین چشم به راه ماندن ها

................................

پ.ن) نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه




آسوده باش فرزندم

طفل نوپای اندیشه های من

در آغوش من تا همیشه بخواب در زیر آسمان این سرزمین که سالهاست عاشق ندیده

رها کن این آسمان ابری پاییز را

در آغوش من بگذر از این نفرین زندگانی ِ خاکستری که سالهاست از همبستری با سبزینگی آبستن نشده و عقیم افتاده در وادی عشق

.....

به من نگاه کن دلبندم

منم ... مادرانگی سقط شده ی تو در اندیشه های یخ زده

ببین

در مهلکه ی بودن، شوخی شوخی مادر می شویم و تو جدی جدی در ویرانه ی زندگی تنها رها میشوی و هرگز خنده را هجی نمی کنی در سرزمینی که بوی گند نفهمی و جهل آزارت میدهد

....

امروز روز توست دلبندم

به چشم های خرمایی ام نگاه کن

دیس خرمای چشمانم در حجوم مفت باشد کوفت باشد ها تمام شده و امروز خالی تر از چادر شب به قاب عکس تو نگاه میکنم که معصومانه می خندی و روی پستی بلندی های زندگی، بالابلندی بازی میکنی

....

امروز برایم قرمز بپوش فرزندم

تا سرخی اش برای همیشه چشم ها را بیازارد

تا مبادا بی رنگی ِ گونه های رنجورت
یاسی رنگ ِ شادی هایت را بی رنگ کند

.....

برای تو می نویسم دلبندم

برای تو

زیباترین وهم و خیال شبانه های من

برای تو که تکفیر شده ی تاریخی

برای تو که کولی وش به دنبال چرخ زندگی می دوی و از بی کسی انگشت می مکی

برای تو که هر صبح سر مشق املایت را می نویسی:"بابا نان داد

برای تو که هرگز مجالی نخواهی داشت که بزرگ شوی، قد بکشی، بخوانی و بنویسی، نخواهی فهمید معنی تبعیض را، نخواهی فهمید معنی جهان سومی بودن را، نفهمی معنی ایرانی بودن را

در آغوش من غش غش کنان از خنده ریسه برو

....

آسوده باش کوچک من

که من امروز تلاش میکنم، تکفیر می شوم، سیلی میخورم، راهروهای سازمان های حقوقی جهان را می دوم تا هرگز نیاید فردایی که تاجری فالش را از دستان تو بگیرد

و هرگز آفتاب از بلندای شرق طلوع نکند در روزی که یک مدعی ِ عشق، دسته ی نرگس را در چهارراه ِ اعتقاد، ار باغ نگاه تو بچیند
در این هیاهوی بهارنارنج های خشکیده

آسوده باش تا ابدیت فرزندم

که مادرانت ، که پدرانت، که ما، هستیم






.................................................................................


پ.ن اول) فردا روز جهانی کودک است. و "دارا" و "سارا"ی سرزمین من هنوز زیر سرمای یوغ و داغ های بردگی شب ها سر بر سنگ های تنهایی و بی هویتی می گذارند
.
به امید آنکه هیچ کودکی در هیچ کجای دنیا نگرید و خنده از لب های کوچکش جدا نشود

پ.ن دوم) "شادترین لحظه ی زندگی ات؟ مانی! – این پسر؟ - مادر شدن- نیستی اما! –هستم – کو طفلت؟ - مانی



وقتی دلم گرمی دستای تو رو میخواد و یادم میاد امشب فاصله بین دستهای من و انگشت های تو، به اندازه ی شکاف این آسمون ابری و خاکستریه

وقتی دلتنگی هجوم میاره رو نوک این مداد و کلمه ها به‌هیچ دردی نمی‌خورن

وقتی پر میشم از تمنای لمس قاب صورتت و باید یه جوری دستام رو سرگرم کنم بلکه تو رو یادشون بره و آخرش باز می بینم هنوز پرم از تو و این شب ِ بی تو بودن که اصلا انگار قصد ِ تموم شدن نداره

وقتی همینجور روی كاغذ کلمه پشت سر هم می چینم بدون اين كه بدونم اين تركيب‌ها معني دارن يا نه، و فقط به این فکر میکنم که تو یه روزی یه وقتی شاید اومدی و خوندی

اونوقته که

از تلنبار شدن اینهمه کلمه رو دستای خودم خسته میشم

از دستای خودم خسته میشم

حوصله ی دستای خودمو ندارم






وب نوشت
چند دهه از روزی که فروید نظریه ی جنجالی خویش را اعلام داشت، گذشته است. بعد از ابراز نظر اینکه " ریشه ی تمام ناهنجاری ها در فروخوردن میل جنسی است" ، پیروان مذاهب که تقریبا به اسنتاد تاریخ، همیشه در مقابل هر موضوع و نظری که به نوعی بر منفعت آنان خطری را متوجه می ساخت، با پرچم مذهب می ایستادند، اینبار نیز به طور جدی با این نظریه به مخالفت پرداختند و درنهایت، با افراطگری جمعیتی خاص که باز هم به استناد همین تاریخ، همیشه و در همه جا بوده اند و غیر قابل انکار، این نظریه مطرود شده و در زباله دان تاریخ انداخته شد


و امروز .... در پس سالها، با پیشرفت ناگهانی فناوری ودنیای سرعت در امور ارتباطاتی، آنچه بیشتر در نظرها جلوه می کند، افزایش آمار تجاوزات و جنایات جنسیتی و خاص است


در تعریف واژه ی تجاوز، تلاش مبارزان ِ حقوق زن در غرب بدانجای رسید که با واژه‌هایشان همه پستوهای زندگی را، از رختخواب زن و شوهر گرفته تا محلی که مردی به زنی تجاوز می‌کند، روشن کردند. و اگر واژه‌های زندگی ما در کشورهای سنتی اینقدر تاریک نبود، اگر همه جریان‌های زندگی و بویژه مسائل جنسی و آسیب‌های جنسی و ضربه‌های روحی ناشی از حمله جنسی و تجاوز روشن بود، آنوقت شاید همه ی ما می دانستیم که «قربانی تجاوز» حتی با شنیدن یک حرف رکیک هم باز قربانی تجاوز است و سالم بودن و نبودن پرده بکارتش هیچ تغییری در اصل قضیه نمی‌دهد! و حمله جنسی یک مرد، «تجاوز» است، و تجربه وحشتناکی است که به کمک روانشناسان باید آن را گفت و بازگفت تا میزان دردهای روحی شخص آسیب دیده کمتر شود


در ممالک اسلامی مانند مصر، ایران، عربستان صعودی و.... که هنوز ردپای سنت بر بستر جامعه ی به ظاهر مدرنیته خودنمایی می کند،مواجهه با این قبیل وقایع به مراتب اسفناک تر است. آمار بدست آمده از میزان تجاوزات روزانه که حتی در برخی کشور ها به ثانیه تخمین زده می شوند(!) شاید صحه ای باشد بر این گفتمان فراموش شده


*"در فرانسه، هر دوساعت، یک زن مورد آزار قرار می گیرد" نمی توان منکر شد که خبر هایی از این قبیل، خود دلیل موجهی بر همه گیر بودن این فاجعه است اما شاید نداشتن ادعای دینداری و دین کرداری و دینگفتاری در آنهاست که می تواند قبح این عمل را در ممالک یاد شده کمرنگ تر از کشور های اسلامی نشان دهد


در این نوشته ی بسیار کوتاه قصد بی حرمتی به اسلامی بودن و دینباوری و ارزش نهادن به بی بندوباری را ندارم اما شاید اگر فروید مجالی می یافت تا برای لحظه ای، دوباره به میان ما بازگردد، اینبار تنها پوزخندی نصیب همه ی آن دیندارانی می کرد که در پشت عباهای رنگارنگشان نجابت را به سنگسار می کشند



* *
* *
* *
* * * * *
* * *
*



سنگ شده ای انگار... ضمخت و غیر قابل هضم...! کلام یک زن که مدتها قبل برایت زمزمه کرده بود، در گوشت میپیچد:" با اینکه تمام باورهای ترس زای تو فروریخته اند اما هنوز هم شنیدن صدای یک مرد در یک کوچه ی خلوت، تو را می ترساند..."* بی حال روی تخت ولو میشوی .... اشک ها روی پلکت سنگینی میکنند .... نمی دانی به چه بیاندیشی؟.. به مرد بودن، به زن بودن، به جامعه ای نفرینی که همه چیزش نفرینی است،به این درد لاعلاج....مثل همیشه برای باقی ماندن ته مانده ی غرورت، زیر لب تکرار می کنی انسانهایی اینچنین حقیر نباید پریشان کنند تو را..... اما حقیقت چیز دیگری است


اشک ها دیگر نمی توانند تحمل کنند .... و تو به این فکر می کنی که : "من درد زن بودن را در میان اشک هایم تسلی خواهم داد، اما اینان را از ننگ حقارت حیوان بودن، آیا گریزی است؟



****


* جملات برجسته شده برگرفته از وبلاگ " من یک زنم "