داستان نوشت

شالم را روی سرم جابجا می کنم و پله های پاساژ را بالا می روم. دور و برم خالي است .چراغ های تزئینی مدام قطع و وصل مي شود . راهرو ها سردند و گاهی بوی رایحه های آدم های صامتی که از کنارم عبور می کنند را در خود دارند . نگاهم بی تفات روی ویترین های مختلف می چرخد. زنگ صدای آخرین فریادت در گوشم می پیچد:" همین؟ سهمت همین بود؟ هی حق حق می کردی همینو می خواستی..؟!" گوشم را می گیرم. چتری ِ موهایم روی صورتم می ریزد، روبروی یک ویترین می ایستم


آب گلويم را قورت مي دهم . تو را می بینم که روبرويم ايستاده اي. نزديك تر از آنچه بشود فكرش را كرد. نمي دانم در اين پاساژ چه مي كنم . شب نزدیک است و من سعي مي كنم از چشمانت فرار کنم . انگار در چشم هايت ترس عجيبي دو دو مي زند. چراغ ها خاموش می شود. همه همهمه می کنند. نگهبان بلند می گوید چند لحظه همه در جای خود بایستاند تا برق های اضطراری روشن شود. این راهرو الان تاريك تر از هر نقطه اي در عالم است كه مي شود فكرش را كرد. تابه حال در چنين تاريكي محضي نبوده ام. می شنویم که تو زیر مي گويي مثل سرنوشت مي ماند! میخواهم دستم را دوری گردنت حلقه کنم که دوباره مثل همیشه غیب می شوی

دست مي كنم در جيبم. خالی است. حتی عکس تو هم در آن نیست. می نشینم روی نیمکت سالن اصلی و زل مي زنم به آدم هايي كه تند و تند خرید می کنند. حسود مي شوم . نفرت تمام وجودم را مي گيرد . بغضم مي گيرد. نفسي عميق مي كشم و به صورت آدم ها نگاه میکنم



پاساژ پر مي شود از آدم هاي رنگ و وا رنگ ، از زن هاي مختلف، چادری و غیر چادری ،‌از دخترهاي هفت قلم آرايش كرده ،‌از مردهاي خسته ای که به دنبال خانمشان روانند،‌ پسرهای خوش پوش، مردهاي تنها. ازتو ... نه!.. اينكه تو نيستي . چرا گم شده اي؟ ‌به من بگو كجايي لعنتي؟ من گم شده ام یا تو؟ صدایت می کنم. بلند صدایت می کنم. هيچ كس نمي شنود. مردم انگار همه خوابند ولي چشم هايشان باز است


بی تفاوت وارد مغازه ی پوشاک می شوم. جوانک سی ساله ای خوش آمد می گوید. و من بی هیچ انگیزه ای دست روی لباس ها می کشم. پسرک شروع می کند به تعریف و می گوید و می گوید و من گوشم هایم نمی شوند و گیج نگاهش میکنم.
اصرار مي كند از او خريد كنم و باز توضیح می دهد. نگاه بی تفاوتم ساکتش می کند. خیره نگاهم میکند. خیره نگاهش می کنم.


همهمه ای پاساژ را پر می کند:"زلزله". درهاي پاساژ را بسته اند و نمي شود نفس كشيد . يكي جيغ مي كشد . بيرون پاساژ طوفان شده انگار . تو می دوی از مقابل شیشه ی فروشگاه، تمام شيشه هاي دیگر بوتیک ها ترک برداشته اند. تو می ایی و دستم را میگیری و میکشی. دستم را از دستانت بیرون می کشم. به گوشم سیلی می زنی و اینبار دوباره منم که نمیخواهم تورا ببینم . تو داد میزنی کجایی لعنتی، بیا فرار کنیم. و من چشمانم را می بندم. صدايت دیگر به من نمی رسدجمعيت همدیگر را هل مي دهند . من مي ترسم. از اين تنهايی مي ترسم . تو را به خدا درها را باز كنيد

*


*


*


چشمم را بازمیکنم. پسرک با لبخند ی گوشه ی لبش و نگاه درخشان اش درب را باز میکند و بعد از چند دقیقه نایلکسی را روی پیشخوان می گذارد و: بازم تشریف بیارید به فروشگاه ما. خوشحال میشیم.... دکمه ی شلوارم را می بندم و شالم را به جلو می کشم و صدای تو دوباره در گوشم فریاد میزند:"همین رو میخواستی لعنتی؟؟ سهمت همین بود؟ هی حق حق.... !؟







بهانه هایم کو

آخرین جام ِواژه هایم در بیست و سه سالگی را می گویم

.............

فردا تازه می شوم انگار

.............

تقویم روی دیوار ورق می خورد و مادرم خاکستر خاطره ها را پاک می کند با آه و من در لابه لای خاطرات غبار گرفته ی مهرماههای گذشته، تکه های بودنم را جستجو می کنم تا شاید بیابم آن تکه ی گمشده را و پاژل پروانگی هایم ترمیم شود

..............

من امروزشبیه هشت سالگی می شوم و "حامد" با سنجاقکی در دست مرا می ترساند

من امروز شبیه ده سالگی می شوم و اولین کتاب زندگی ام را ورق می زنم

من امروز شبیه چهارده سالگی ام میشوم و شور خواندن فلسفه مرا پر می کند و یواشکی به کتابخانه ی بابا سرک می کشم

من امروزهجده ساله می شوم و با ذوقی دخترانه، گام های عاشقانه ام را بر می دارم و یک نفر در سایه، نقش قهرمان را تمرین می کند و به تاراج قلبم شمشیر می کشد و کودکانه شکست می خورم

من امروز بیست و دو ساله می شوم و به ناگاه یک نفر با چشمان میشی اش پیدا میشود... یک نفر که من را می برد تا من

..............

نه

دیروز نه

تاریخ نه

امروز

امروز بیست و سه ساله می شوم

امروز شوق فلسفه را کنار گذاشته ام و با رویا خداحافظی کرده ام و طعم زندگی را با عطر سیب گاز زده ام

..............

خاموشي سرآغاز فراموشي است؛ اما در من صداي ساكت فريادهاي ترديد تكثير مي شود

از فردا، دیگر اشک هایم را به مزایده نمی گذارم تا مبادا کسی دوباره معصومیتِ خیالم را روسپی ِ نکبت هوس هایش کند

.......

من اینجا بیست و دو سالگی ام را

با اندیشیدن به زنان ِ جواهر و آشپزخانه و تفاخر

زنان ِ رویاهای کپک زده روی پیشخوان ِخانه های سنت

زنان ِ "نباید" و " نشود" و " آبرو میرود اگر

تمام میکنم

بیست و دو سال بودنم را کنار می ریزم، و بیست و سه سالگی ام را با خط ِ نگاهی دنبال می کنم

و آخرین برگ امشب را به تاریخ می سپارم به یادگاری برای فرداهایی

که شاید خشکسالی عشق تمام شود

فردایی که دور نیست

که دیر نیست


................................................


پ.ن) به بهانه ی فردا، که شناسنامه می گوید بیست و سه ساله می شوم







امروز اول مهرماه بود
می دونی... دوست دارم بگم انگار همین دیروز بود که با روپوش سورمه ای و دست تو دست ِ بابا رفتم و پشت نیمکت های سخت و بی روح ِ دبستان نشستم و مقنعه ی بلندم رو با دستان ِ گچی روی سرم مرتب کردم! دوست دارم بگم انگار همین دیروز بود که تمام دغدغه ام بازی با "دلارام" و "هانیه" بود و پز دادن ِاینکه مداد شمعی های من قشنگ تره! دوست دارم بگم انگار همین دیروز بود که با شوق پول تو جیبی های هفتگی ام رو جمع می کردم تا آلبالو خشکه های دور میدون رو یواشکی با "حنا" بخریم و آخرش هم از طرف خانم مسئول ِ بهداشت ِ مدرسه توبیخ بشیم! کاش می شد بگم انگار همین دیروز بود که هنوز محصل بودم... اما اینطور نیست. تمام این شانزده سال که گذشت رو خوب به خاطر دارم. تک تک سالهایی که گذشت و توی خیلی از اونها، رد ِ پای ِ دربه دری ِ خانواده ام، روی رویاهای کودکانه ام خط می کشید... سالهایی که گذشت و من خواسته یا ناخواسته محکوم به سپری کردنشون بودم

امروز... شانزده سال از اولین مهر ماهی که برایم تعبیر جدیدی از زندگی پیدا کرد می گذره. و کاش معلم کودکی هام رو پیدا می کردم. شاید اگه امروز می دیدیمش، از بالای این شانزده سالی که گذشت ، می تونستم دفتر انشام رو با افتخار بهش تقدیم کنم تا ببینه شاگرد کوچکش تونست عاقبت لا به لای واژه هاش قد بکشه و خاطره ی نوشتن رو بر تک تک انگشتانش حک کنه

مهرماه اومد... کاش می تونستم بگم انگار همین دیروز بود.. کاش می تونستم بگم چقدر زود گذشت... اما نبود.. اما نگذشت... این شانزده سال به درازای یک عمر گذشت








الان که کوله ام را روی دوشم بیاندازم و کتانی ام را به پا کنم ، فکر کنم با این بی حالی و روحیه، یک هفته ای طول بکشد تا برسم به ظهیرالدوله




برسم و محکم در بزنم و به پیرزن سرایدارالتماس کنم که در را باز کند که از راهی دور آمده ام و و آمده ام تکه های خودت را یه تو پس بدهم




بیایم تا با هم بنشینیم و تو سیگاری بکشی و من در طرح فال فنجان قهوه نقش بخورم و تو برایم شعر بخوانی.... بعد با هم روی یک تکه سنگ سرد دراز بکشیم وبه آسمان نگاه کنیم و من با دو دستم یک قاب درست کنم جلوی چشمانم و به تو بگویم : سهم من از آسمان پنجره ایست که دیگر برای کنار زدن ِ پرده ی مقابلش رمق و شوری برایم نمانده، حق تماشایش را هم دیگر نمیخواهم ... و تو باخنده دستانم را از روی صورتم کنار بزنی و بگویی:"هرجا شیشه ای بخار کند، یعنی یک نفر در پس ِ آن نفس میکشد، شیشه ی نگاهت هنوز بخار بسته است دختر!"





بیایم و دوتايي رد اشک هایمان را پاک کنیم و با هم برویم آن حوالی گشتی بزنیم





.....






یک نفر، یه جایی، یک روزی به من گفت کوله بار کلمات تو را به دوش میکشم، کوله ام را آورده ام تا به تو پس بدهم ... من خسته ام




....






بلند شو ... آنقدر پشت در وازه ی ظهیر الدوله می نشینم تا بلند شوی و باهم برویم و تمام خاوران را قدم بزنیم ... برای تمام کتاب ها شکلک در بیاوریم ... کتاب هایی که بغض من و تو را سنجاق کرده اند به تیراژ





حاضری بیای؟ ... من بیایم و زیر گوشت اعتراف کنم که خدای خرافات را دزدیدم و در پشت حجره ی ملا، " او" را بوسیدم




تو دوباره بخند .... و بگو هیسسسسسسس! شک نکن به شیار لبانت دختر!



......




الان کوله ام را بر میدارم





این لحظه ها به من نبودنت را هدیه می کنند ومن به آنها بودنمان را

این لحظه ها به من رویای بودنت را هدیه می کنند ومن به آنها نبودنم را

نگاهم کن

یک گیلاس برات چیدم...بیا

یک شعر برات گفتم...بشنو

یک لبخند برات زدم ...ببین

یک منظره برات کشیدم...ببین....ماه.....ماه....ماه

........................................

پ.ن) وقتی سبد کلماتم خالی می شود، خواندن یک ترانه از ماه، مرا پر می کند از واژه



و این

اولین شعر پس از آخرین بار تماشای تو

برایِ تو که بود و نبودی

و نباید،که نباشی

......

با همین دستان من

که گرم اندهمچنان

اگرچه

دوری واین نبودن سرد است؛

....


با همین ذهن من

که هنوز پیچ خورده ی آخرین حلقه ی دود سیگار توست

و بالهای سوخته ای که خاکستر سیگارت را بر آن تکانده ای


تقدیم به تو

سالار اندیشه های من

بهانه ی نوشتن امروز، شاید حکایت غریبی باشد از در هم آمیزی دلتنگی ِ رفتن ِ همیشگی ِ یک دوست از این سرزمین خاکستری و روایت نوع دیگری از عشق

قصه، قصه ی عشق است ... عشق های ممنوعه! عشق های تکفیر شده


جدا از لفظ جفا و تذویر، در لا به لای صورتک های خسته ی این روزهای این مردمان، می شود روایتی دیگر داشت از پناه جویی! زنان بی دفاعی که هراسناک از وحشی گری های مردی به نام همسر، بی پناه و شکسته و تنها، در پی فشردن دستان دراز شده برای کمک ِ کسی دیگر، با خطی قرمز به بلندای عرف و مذهب مواجه می شوند


کاری به بحث فریب و اخاذی و به اینکه نیاز مالی همه چیز را به فنا می دهد حتی شرافت را ندارم، آنچه مورد توجه است علاقه به مردی است که همسر نیست! حمایت شدن در پناه مردی که همسر نیست آنهم در مقابل همسر! دوباره یافتن لبخند های گم شده در زندگی


چه بخواهیم و چه نخواهیم عشق های ممنوعه در زیر بستر جامعه جاری اند ... در تعریف لفظ "ممنوعه" واژه ای ندارم برای تشریح جز آنکه واژه پردازی ها در بستر سنت و تابوهای گردن کلفت شرقی عمیق تر و ریشه ای تر از هر فرهنگ سازی و باوری سایه بر سر تمامی خواهش ها نهاده


بیشتر از دو سال از عمر آشنایی من و لیلی می گذرد. و او بارها برایم از لحظه های عاشقانه ای گفته است که با حس گرمای کسی غیر از همسر گذشته است و خاطرات سردکامی همسری که تمام زندگی را چون قراردای تجاری فسخ کرده بود بدون آنکه سندش را محضری کند(!)شوق مادر شدن و دریغ ماندن از این میل در زندگی زناشویی، حجم وسیعی از خاکستر ِ نشسته بر تار و پود زندگی لیلی هاست! پیشتر ها لیلی برایم تعریف کرده بود از ثانیه های شادمانه با مردی که همسر نبود اما محبت را برایش خرج می کرد. بیشتر از دو سال می گذرد از مادر شدن کوتاه مدت لیلی! از فرزندی که حاصل این عشق ممنوعه بود . و تعریف لیلی هنوز در گوشم است که سلاخی فرزند را زیر لب هجی می کرد برای فرار از کراهت نگاه مردم! اشک های لیلی هنوز هم در چشمانم نشسته در حالی که از سختی راه و زندگی برایم می گفت و اینکه تمام عمر نخواهد توانست نمناکی آب دهان مردم را با سر آستینش پاک کند


عشق های ممنوعه جاری اند ... تفاوتی ندارد به کدامین شروع، که با ازدواج های اجباری و محکوم به کنار گذاشتن فرد مورد علاقه، می شود تمام عمر با عشقی در دل زیست که از آنِ دیگریست . دیگری ای که همسر نیست


باید باور کنیم که عشق های ممنوعه حقیقت های جاری در زیر پوست امروزند
قصه ی تنهایی ها ... اشک های پنهان ... دردهایی که چون خوره روح را می خورد و جدا از جای سیلی روی صورت، قلب را می سوزاند... لبخند های آرامش بخش یک غریبه... توهین های هر روزه ی کسی که تا نزدیک ترین فاصله با او رفته ای ... روایت، روایت یک عشق است ... یک اعتماد ... معصومانه ترین شکل ِِ پناه جویی

" فروغ" ... " ژیلا" .... " لیلا" ... " عفت" .. " مکرمه" ... و ... هزاران هزار اسم دیگر! چه تفاوتی دارد "روناک " با "مکرمه" وقتی نشود باور کرد که می توان عشق را انتخاب کرد و باید بهای این احساس را داد، حتی به قیمت زندگی... و جامعه ی سنت زده در این وادی هم جز تکفیر و بساط استغفار هیچ ندارد برای خرج کردن در بازار زندگی و در مقابل، به راحتی و با لبخند، احساس های جدید را برای جنیست برترش گرامی می دارد که شارع مقدس چه خوب درک کرده این میل را در جنسیت رجال(!) و بساط ازدواج های دوم خوب بر سر خوان ِ مردانگی به راه است... باید باور کنیم که کمی دورتر از ما، در زیر این آسمان خاکستری، تنی در انتظار حکم سنگسار نشسته است به جرم همین عشق های ممنوعه


ودر این وادی سرکشته ی دین مدار، عشق همچنان عاشق می بلعد و به صلیب می کشد نجابت را ... و نجابت به یغما می برد زندگی را ... و در این میان باید باور کنیم که هیچ دلی برای " ماهرخ " و "مکرمه" و "ژیلا" نمی سوزد ... که هیچ کس برای مادر شدن لیلی ها به آنها تبریک نخواهد گفت ... که خواستن و عاشق شدن هنوز درگیر تابو های گردن کلفت است ... و شارع مقدس به مانند همیشه، جنسیت دومش را در این مورد هم بی توجه رها کرده است

کاش فکری برای این عشق های ممنوعه کنیم


....


پ.ن. اول) برای جمعی از دوستان لازم به یادآوری می بینم که من فمنیست نیستم ... هیچ میانه ای با هیچ "ایسم" ای ندارم .... من، انسان بودن را در گرو اندیشیدن آزاد می دانم و اندیشیدن مرا به امروزی کشاند که حق انتخاب را بدیهی ترین شرط زنده بودن می دانم ... بر این باورم که زیستن در میان دلخواسته ها، امری حقیق و بدیهی برای تمامی انسانهاست. باور دارم که احترام به انتخاب و سلیقه و خواسته های هر نفر ، کوچکترین کاری است که می توان به عنوان زیستن در یک جامعه ی آزاد بدان چنگ زد. همه ی باورها را مستحق احترام می دانم حتی "کفر" را بر پایه ی این باور که کفر هم یک انتخاب است ... و زن بودن در امروز، گویی برابری می کند با انتخاب های صلب شده و حقوق پایمال شده ای که در هرکدام را به نحوی از دستان ما ربوده اند و با برچسبی، جامعه ای را روبروی ما قرار داده اند تا باور کنیم که :"نباید!" من فمنیسم نیستم ...... من دختر سرکش دریا، زاده ی ایرانم


پ.ن دوم) متاسفانه امکان کامنت گذاری وجود ندارد ، اما خوشحال می شوم نظرتان را در باب این نوشته به این آدرس ایمیل برایم ارسال کنید



امشب با منی و من کلافه تر از همیشه روی کاغذهای تلنبار شده روی میز خط می کشم
دست می اندازی زیرچانه ام و صورتم را بالا می آوری و به چشمانم نگاه می کنی
طرح یک جمله روی لبت صامت مانده و چشمان تو که به چشمانم دوخته می شود، از همیشه عاشق تر می شوم
نگاهم روی کاغذ ها می خشکد!
تو می خواهی که بروی، و من دستانت را می گیرم
قهوه ی تلخ فنجانم با حرکت تند دستم می پاشد روی کاغذها و صدای جاری شدنش می پیچد در گوشم
بی توجه، دستانت را می فشارم
و تو با انگشت به ماه اشاره میکنی

...


امشب با منی
امشب با تو ام
و واژه هایم گم می شود در ناوک نگاهت
قطره های قهوه هنوز روی کاغذ شعرم می رقصند
قهوه هنوز چک چک می چکد روی زمین
تو قطره ها را تماشا می کنی
خط نگاهت را با نگاهم دنبال می کنم
نگاهت در نگاهم دوباره ثابت می شود
عاشق شدن که حاشا ندارد

....


امشب با منی
آمده ای که بمانی
می گویی بیا کوچ کنیم
میگویی بیا، من منتظرم
بیا کوچ کنیم از این سرگردانی ِ دنیای ِ آدم های کپک زده
بیا تا مبادا از حجم کثیف دروغهایشان کدر شویم

....


امشب با منی
آمده ای تا با من بمانی
و من کوله بارم را جمع می کنم
قهوه روی کاغذ خشک شده
تو موهایم را برایم پشت سربرایم می بندی
و زیرگوشم می گویی
بیا تا با هم برویم و با هم بمانیم
می گویم همه جا تکفیرمان می کنند برای این عاشقی که به جانمان افتاده
و تو نگاهم نمیکنی که اضطراب را چگونه سر کشیده ام

....


می گویم من حاضرم
حاضرم که برویم تا نباشیم


...


در کوچه باد می آید
پیچ کوچه را که طی می کنیم
حلال ماه می درخشد بر ما
ما با هم قدم می زنیم
و صدای آخرین قطره ی قهوه ی چکیده روی کاغذ در باد می پیچد




بعضی شب ها


بعد یک روز کامل، یک روز پر از خستگی و راه رفتن و حرف زدن و از همه مهم ترگم شدن در یک حس خوب! درست ساعت بعد از نیمه شب است، پشت کیبورد نشسته ای و به همراه تایپ کلمات روی صفحه ی "تکست باکس" ، به موزیک گوش می دهی و صدای خواننده در سکوت می پیچد: "مثل نور ِ یه شهاب کوچیک/ رد می شم از تو چشات/ باز دوباره می افتم از نگات/ بی صدا می میرم..." سرت را روی میز میگذاری و منتظر بوق کوتاه صفحه می شوی تا جواب حرفت را بخوانی و دلخوش باشی که داری حرف میزنی با کسی که بود و نبودت را در خودت معنا می کند و با کمک پیشرفت ارتباطات در دهکده ی کوچک جهانی، فاصله ها را در نوردیده ای(!) با خواننده زمزمه میکنی "همین امشب از غصه ها می میرم، انتقام خودمو از دوتامون میگیرم..." به مانیتور نگاه میکنی. به دنبال رد یک لبخند، یک بوسه، یک نوازش ، یک احساس یا لااقل یک "دوستت دارم" تمام سطر های پیش رویت را بالا و پایین میکنی و خودت خنده ات می گیرد از اینهمه دلخوشی ِ بی خود که به خودت می دهی که خودت را قانع کنی که از پشت کرورها کیلومتر فاصله، دوستت دارد. خواننده همچنان می خواند و چشمانت را می بندی و صدا دوباره در تو تکرار می شود:"تو خوابت نمیام کابوست نمیشم/ تو شبای سیاه فانوست نمیشم..." که صدا قطع می شود یک هو! چشم که باز می کنی همه جا تاریک است. نمیدانی بخندی یا عصبانی شوی که رویا پردازی هایت نیمه تمام شده. بلند می شوی. بی حس می خزی روی تخت

هیچ نوری دیگر در اتاق درز پیدا نمیکند. سعی میکنی چشمانت را ببندی که میشنوی آرام کسی صدایت می کند. پرده را بعد از مدت ها کنار میزنی. از پنجره به حیاط سرک می کشی و می بینی که دو نفر در حیاط ایستاده اند و خندان به تو نگاه میکنند با تلسکوپ!!! جیغ کوتاهی می کشی و میگویی "وای اومدید رصد کنید؟؟!؟! این وقت شب؟" با خنده در جوابت می گویند"آره ، دیدیم بیدار بودی الان هم برق رفته گفتیم صدات کنیم شاید دوست داشته باشی بیای، الان ماه خیلی دیدنیه" با شوق دستانت را به هم می کوبی و پله ها را دو تا یکی یک نفس می دوی تا حیاط. با شوق پشت تلسکوپ می روی و با جیغ می گویی" وای چه هیجان انگیز! ولی من که چیزی نمی بینیم اینجا!" دستان مردانه اش شانه هایت را می گیرد و می گوید" کوچولو، اولا هنوز ما لنزش رو نزاشتیم، بعدش هم اون تلق جلوش رو باید برداری بعد توش رو نگاه کنی" بعد دوتایی از خنده در هم ریسه می روند و تو بی خیال شانه هایت را بالا می اندازی و چند دقیقه ی بعد ماه را با تمام سایه روشن ها و سیاهچاله هایش در مشت میگیری... میچرخانی و میچرخانی و در جواب سوال بقیه که به دنبال چه هستی، جواب می دهی: اخترک شازده کوچولو!!! دوباره آنها می خندند و تو هم می خندی و هیچکس نمیداند که تو اخترک را پیدا کرده ای و زیر نور ماه از پشت این دستگاه کوچک به آن خیره ای


زمان می گذرد. می نشینی یک گوشه لنز های مختلف را جلوی چشمانت می گذاری و با دیدن ستاره ها جیغ می کشی و دوباره دستان مردانه اش دهانت را می گیرد که: هیس! بابا مردم خوابن، تو ذوق زده ای، دیگران چه گناهی کردن آخه"... سرتکان میدهی و بالاخره آنها خسته می شوند و بساط این رصد کردن هم به پایان می رسد. در تاریکی کورمال کورمال روی تخت می خزی. در تاریکی دستانت را روی صورتت می گذاری. به ماه شب بخیر می گویی. چیزی در تو تکان می خورد . امشب پر از حس زندگی شده ای






هجو نوشت

*«روزی تن به قلب گفت همه به من توجه می کنند، اگر بیمار شوم همه برای بهبود من تلاش میکنند و به تقلا می افتند اما تو چه؟ وقتی تو بیمار می شوی هیچکس حتی تو را نمیبیند که متوجه ی تو شود. قلب پاسخ داد وقتی من بیمار می شوم کسی مرا نمی بیند و من خودم *باید خودم را درمان کنم و این کار را می کنم. برای همین است که درمان قلب آدم ها، با یکدیگر متفاوت است..."*

.....
این روزها تنها سرگرمی من تماشای سریال "سام.سون" از شبکه ی فارسی1 شده است. همزاد پنداری عجیبی با این دخترک تپل و عاشق شیرینی دارم! شاید فصل مشترک عمیق ما، رابطه ای باشد که دیدن ِ آن، دیگران را از خارج دایره ی آن مبهوت کرده اما در حیطه ی شخصی ِ آن....!! اوضاع قلب ما هم چندان رو به راه نیست
......

*«درمان قلب شکسته، قهوه است و شوکولات، بعد مشروب می خوری، بعد می رقصی ، و بعد فراموش میکنی که قلبی داری که شکسته»*
......

نمیدانم اما هرچه هست هر شامگاه راس ساعت 8 می نشنیم و تماشایش می کنم. دیالوگ های این دختر را دوست دارم. خیلی دوست دارم

.....

*«من رو نگه می داری و در تمام این مدت چشم به راه اون می مونی، من رو میچرخونی که اون رو فراموش کنی، آزارم می دی تا انتقامت رو از اون گرفته باشی، سرد نگاهم میکنی تا شعله ی نگاهی که یه روز به اون دوخته بودی خاموش بشه... نه! نمیتونی چون پول داری، به خودت اجازه بدی با من هرکاری بکنی»*





چندگانه دل



(1)




چشمان منتظر من در میشی ِ نگاهش گم می شود
مقابلم نشسته
نمی داند اما در کوچه پس کوچه های خاکی شهر، ره پوی قدم هایش، هاجر شده ام



(2)



بمان سلیمان من
با من بمان
که این "صبا" ی خالی از تخت را، تمنای غزلپاره ای است از بیکران نگاهت




(3)


می بینی
این شاعرانگی زندگی است
در هجوم بی وقفه ی ثانیه های خاکستری، همهمه ی بغض در تو در توی دالان های عاشقی، زهرخنده های پر کنایه به تمام دوستداشتن های خالصانه



(4)



نمناکی ِ آب دهان دیگران را با سرآستینم از روی صورتم پاک میکنم و دوباره سیب کوچکی از سبد دوستداشتن هایم را پیشکشش می کنم تا شاید اینبار عطر صداقتش، بوی غریب سیاهچاله های نفرت و بغض را از شامه اش به در برد
بنگر در آن
سبزینه ی زندگی در فصل فصل تاریخ عاشقانه اش برای تو دوباره خوانی میشود، اگر شاعر بخواهی ام




(5)



بر می خیزد و می رود
این گوشه ای از الفبای عاشقی است
چشم می گشایم
سیب نیم گاز زده در چشمم می نشیند
می رود آدم ِ من
اما من ... هنوز هستم



.......................................................................



پ.ن) باید خوشحال باشم انگار! بلاخره طومار ِ گرفتن ِ این مدرک ِ تحصیلات عالی هم بسته شد. باید خوشحال باشم انگار، هوا این روزها خیلی خوبه! باید خوشحال باشم انگار، ماه مبارک اومده با گردالی های پر از شهد که عاشق اینم فشارشون بدم و ریق شیرینیشون بپاشه رو نک انگشتام! باید خوشحالا باشم انگار... ولی نیستم... چی باید بگم؟!... همین