داستان نوشت
شالم را روی سرم جابجا می کنم و پله های پاساژ را بالا می روم. دور و برم خالي است .چراغ های تزئینی مدام قطع و وصل مي شود . راهرو ها سردند و گاهی بوی رایحه های آدم های صامتی که از کنارم عبور می کنند را در خود دارند . نگاهم بی تفات روی ویترین های مختلف می چرخد. زنگ صدای آخرین فریادت در گوشم می پیچد:" همین؟ سهمت همین بود؟ هی حق حق می کردی همینو می خواستی..؟!" گوشم را می گیرم. چتری ِ موهایم روی صورتم می ریزد، روبروی یک ویترین می ایستم
آب گلويم را قورت مي دهم . تو را می بینم که روبرويم ايستاده اي. نزديك تر از آنچه بشود فكرش را كرد. نمي دانم در اين پاساژ چه مي كنم . شب نزدیک است و من سعي مي كنم از چشمانت فرار کنم . انگار در چشم هايت ترس عجيبي دو دو مي زند. چراغ ها خاموش می شود. همه همهمه می کنند. نگهبان بلند می گوید چند لحظه همه در جای خود بایستاند تا برق های اضطراری روشن شود. این راهرو الان تاريك تر از هر نقطه اي در عالم است كه مي شود فكرش را كرد. تابه حال در چنين تاريكي محضي نبوده ام. می شنویم که تو زیر مي گويي مثل سرنوشت مي ماند! میخواهم دستم را دوری گردنت حلقه کنم که دوباره مثل همیشه غیب می شوی
دست مي كنم در جيبم. خالی است. حتی عکس تو هم در آن نیست. می نشینم روی نیمکت سالن اصلی و زل مي زنم به آدم هايي كه تند و تند خرید می کنند. حسود مي شوم . نفرت تمام وجودم را مي گيرد . بغضم مي گيرد. نفسي عميق مي كشم و به صورت آدم ها نگاه میکنم
پاساژ پر مي شود از آدم هاي رنگ و وا رنگ ، از زن هاي مختلف، چادری و غیر چادری ،از دخترهاي هفت قلم آرايش كرده ،از مردهاي خسته ای که به دنبال خانمشان روانند، پسرهای خوش پوش، مردهاي تنها. ازتو ... نه!.. اينكه تو نيستي . چرا گم شده اي؟ به من بگو كجايي لعنتي؟ من گم شده ام یا تو؟ صدایت می کنم. بلند صدایت می کنم. هيچ كس نمي شنود. مردم انگار همه خوابند ولي چشم هايشان باز است
بی تفاوت وارد مغازه ی پوشاک می شوم. جوانک سی ساله ای خوش آمد می گوید. و من بی هیچ انگیزه ای دست روی لباس ها می کشم. پسرک شروع می کند به تعریف و می گوید و می گوید و من گوشم هایم نمی شوند و گیج نگاهش میکنم.
اصرار مي كند از او خريد كنم و باز توضیح می دهد. نگاه بی تفاوتم ساکتش می کند. خیره نگاهم میکند. خیره نگاهش می کنم.
همهمه ای پاساژ را پر می کند:"زلزله". درهاي پاساژ را بسته اند و نمي شود نفس كشيد . يكي جيغ مي كشد . بيرون پاساژ طوفان شده انگار . تو می دوی از مقابل شیشه ی فروشگاه، تمام شيشه هاي دیگر بوتیک ها ترک برداشته اند. تو می ایی و دستم را میگیری و میکشی. دستم را از دستانت بیرون می کشم. به گوشم سیلی می زنی و اینبار دوباره منم که نمیخواهم تورا ببینم . تو داد میزنی کجایی لعنتی، بیا فرار کنیم. و من چشمانم را می بندم. صدايت دیگر به من نمی رسدجمعيت همدیگر را هل مي دهند . من مي ترسم. از اين تنهايی مي ترسم . تو را به خدا درها را باز كنيد
*
*
*
چشمم را بازمیکنم. پسرک با لبخند ی گوشه ی لبش و نگاه درخشان اش درب را باز میکند و بعد از چند دقیقه نایلکسی را روی پیشخوان می گذارد و: بازم تشریف بیارید به فروشگاه ما. خوشحال میشیم.... دکمه ی شلوارم را می بندم و شالم را به جلو می کشم و صدای تو دوباره در گوشم فریاد میزند:"همین رو میخواستی لعنتی؟؟ سهمت همین بود؟ هی حق حق.... !؟