خسته ام انگار
ازکلمه
از حضورهای بی پایان
از محکمه های فریاد پاکی نفس های خسته
از نجابت های بی حاصل ِ بودن
از رسالت نوشتن بر زمزمه ها
که همواره جاریست در میهمان خانه ی ساکت ِ عاشقی های آریایی
...
بگو به من
بگو
چرا جایی برای خستگی ما نیست
چرا کسی نمی بیند اینهمه التماس شهرزاد را
چرا نمی شود از تو گذشت
چرا در مسیر نگاه تو تا من، اینهمه واژه مرا مستغنی می کند
....
ننویس برایم
ننویس دوباره برایم که حرف هایم آدم را می برد به کوچه باغهای آشنای زندگی که سالهاست بی توجه منتظرحضورمایند
که
در هیاهوی روح های بی مرز خروشان کننده ی درد های اهورایی
جان بخش روح در بطن کلمه ها، خسته از سفرهای طولانی
از بودن ها برای همیشه
از عاشق بودنهای ابدی
از گریه های طولانی کودک روحمان
که بی کس به دست گرگهای گرسنه ی هرزگی ها، بیهودگی ها، پوچ بودن ها افتاده است
به قدر ِتمام قاصدک ها
من خسته ام
....
امشب تلخ می نویسم برایت
که تو از دور بخوانی و ببینی که این فاصله ها هستند
امشب می نویسم که این شوریدگی ها کمر به قتل دست هایم بسته اند
و تو بی توجه، این پروانه را دوباره به دفتر سنجاق می کنی
....
بگیر
دستهایم را از من بگیر
که با همین دست ها بود
به بهای تمام آبهای خروشانی که خاطره دار ِ بودن ِ عاشقانه ی تو هستند
و در گوش تمام خاکهای جهان، تو و حادثه ی حضور آزادت را نوشته بودم
خسته ام انگار
دستهایم را از من بگیر