
سلام خانم وکیل
من را یادتان نیست. میدانم! اما من خوب شما را یادم است. چهار سال پیش بود. همان موقع ها بود که میان آمدن و رفتن های هجده سالگی، معنی تبعیض را فهمیدم. همان سال بود که بزرگ شده بودم و تازه فهمیده بودم زن بودن برابری میکند با آرزوهای دور و درازی که حتی فکر کردن به آنها هم گناه محسوب میشود. پر بودم از سرکشی و خواستن و خواستن... یادت نمی اید!تازه یاد گرفته بودم مداد و خودکار را چطور به دستم بگیرم. یاد گرفته بودم بنویسم... بنویسم آزادی... بنویسم... بنویسم عشق... بنویسم.. بنویسم برابری... بنویسم.. بنویسم انسان... بنویسم... بنویسم جسارت.. بنویسم... بنویسم زندگی... بنویسم بوسه، بنویسم لبخند، بنویسم خواستن
خواستن!؟! روی کلمه ی آخر بود که ترسیدم. فقط هجده سالم بود و تنها بودم میان آدم هایی که روحم را شلاق میزدند و جنازه ی سرکشم را بر دار می کردند. نوشتم برای انجمن زنان ایران که تنها هستم، که از این تنهایی میترسم، که نیاز دارم که حمایت باشم تا وقتی از عشق حرف میزنم خون از دهانم فواره نزند، که وقتی به موهای سرگردانم در باد نگاه میکنم آتش دوزخ روحم را سیاه نکند. "صنم" آن روزها مسئول پاسخ گویی بود. صنم را یادت هست خانم وکیل! یادش بخیر ان روزها هنوز سایت زنان ایران و مجله زنان تعطیل نشده بود. هنوز مدرسه فمنسیتی فیلتر نشده بود. هنوز زن بودن ترسناک نبود طوری که سانسور شود. صنم جوابم را داد و من پرشدم از شوق. همان روزها بود که پروانه را شناختم. دوستی ما شکل گرفت و خیلی زود بالهایش، بهانه ی پریدن من شد.
همان سال کذایی بود
یکی از دوستانم، اینجا، در همین شهر، زیر همین آسمان کبود، به جرم بی جرمی، در خانه حبس کرده بودند. او شلاق می خورد و من می گریستم، او جیغ میکشید و من می ترسیدم، او زخمی بود و من می شکستم. هیچ کاری از دست من بر نمی آمد. از پروانه کمک خواستم و او نشان تو را به من داد. "راهی"! راهی را دیگر یادت هست خانم وکیل. مطمئنم...
راهی، راهی بود به رهایی. تشکل غیردولتی ای که تو شکل داده بودی و رایگان مشاوره حقوقی میدادی. از طریق راهی کمک خواستم تا چاره ای برای دخترک همسایه پیدا کنم و تو چه ساده، چه افتاده، چه فروتن، با دست های خودت جوابم را دادی. برایم از حقوق گفتی و از حکم و از راه! کمک من و تو هیچوقت به درد فاطمه نخورد و او زودتر از آنکه من به او بگویم که فقط چند ماه صبر کن تا هجده سالگی ات تمام شود و قانون ِ عدل(!) تو را زیر بال و پر بگیرد، برید از این زندگی و خودش را راحت کرد. من روی جنازه ی فاطمه تمام هجده سالگی های ناقص زن بودن را بالاآوردم و تو باز برایم نوشتی که قوی باشم تا آتنای دیگری کنار نام فاطمه نرود. گفتی مواظب خودم باشم که سایه ی مرگ، هر صبح بر گونه های دخترکان ایرانمان بوسه میزند. گفتی بمان و بجنگ، خسته شو اما حق کنار کشیدن نداری اگر فاطمه را دوست داری... اینها را تو گفتی. "راهی" را خیلی زود بستند و تنها راهی که به من، اینجا در شمال، به دیگری در جنوب، به دیگری در کردستان، به دیگری در عشیره، به دیگری به دیگری، به تمام دختران و زنان در بند اجازه میداد که بدانند که حق یعنی چه، بسته شد و من ماندم خاطره ای از شادی ِ صدری که پشت صورت همیشه خندانش،چند نفر در دایره شادی تحسینش می کنند . چند نفر با قدمهای او راه رفتن را یاد گرفته اند. چند نفر با دستان او آزاد شده اند
بعدها هروقت ، هر جا، از هفته نامه امیدجوان گرفته تا سایت های دیگر ، نامت را که می دیدم متولد میشدم... نام تو را... خانم شادی صدر!
و امروزتو نیستی و عنوان نوشته ی امروزم را به شما تقدیم میکنم
شادی ِ در بند ایران
من را یادتان نیست. میدانم! اما من خوب شما را یادم است. چهار سال پیش بود. همان موقع ها بود که میان آمدن و رفتن های هجده سالگی، معنی تبعیض را فهمیدم. همان سال بود که بزرگ شده بودم و تازه فهمیده بودم زن بودن برابری میکند با آرزوهای دور و درازی که حتی فکر کردن به آنها هم گناه محسوب میشود. پر بودم از سرکشی و خواستن و خواستن... یادت نمی اید!تازه یاد گرفته بودم مداد و خودکار را چطور به دستم بگیرم. یاد گرفته بودم بنویسم... بنویسم آزادی... بنویسم... بنویسم عشق... بنویسم.. بنویسم برابری... بنویسم.. بنویسم انسان... بنویسم... بنویسم جسارت.. بنویسم... بنویسم زندگی... بنویسم بوسه، بنویسم لبخند، بنویسم خواستن
خواستن!؟! روی کلمه ی آخر بود که ترسیدم. فقط هجده سالم بود و تنها بودم میان آدم هایی که روحم را شلاق میزدند و جنازه ی سرکشم را بر دار می کردند. نوشتم برای انجمن زنان ایران که تنها هستم، که از این تنهایی میترسم، که نیاز دارم که حمایت باشم تا وقتی از عشق حرف میزنم خون از دهانم فواره نزند، که وقتی به موهای سرگردانم در باد نگاه میکنم آتش دوزخ روحم را سیاه نکند. "صنم" آن روزها مسئول پاسخ گویی بود. صنم را یادت هست خانم وکیل! یادش بخیر ان روزها هنوز سایت زنان ایران و مجله زنان تعطیل نشده بود. هنوز مدرسه فمنسیتی فیلتر نشده بود. هنوز زن بودن ترسناک نبود طوری که سانسور شود. صنم جوابم را داد و من پرشدم از شوق. همان روزها بود که پروانه را شناختم. دوستی ما شکل گرفت و خیلی زود بالهایش، بهانه ی پریدن من شد.
همان سال کذایی بود
یکی از دوستانم، اینجا، در همین شهر، زیر همین آسمان کبود، به جرم بی جرمی، در خانه حبس کرده بودند. او شلاق می خورد و من می گریستم، او جیغ میکشید و من می ترسیدم، او زخمی بود و من می شکستم. هیچ کاری از دست من بر نمی آمد. از پروانه کمک خواستم و او نشان تو را به من داد. "راهی"! راهی را دیگر یادت هست خانم وکیل. مطمئنم...
راهی، راهی بود به رهایی. تشکل غیردولتی ای که تو شکل داده بودی و رایگان مشاوره حقوقی میدادی. از طریق راهی کمک خواستم تا چاره ای برای دخترک همسایه پیدا کنم و تو چه ساده، چه افتاده، چه فروتن، با دست های خودت جوابم را دادی. برایم از حقوق گفتی و از حکم و از راه! کمک من و تو هیچوقت به درد فاطمه نخورد و او زودتر از آنکه من به او بگویم که فقط چند ماه صبر کن تا هجده سالگی ات تمام شود و قانون ِ عدل(!) تو را زیر بال و پر بگیرد، برید از این زندگی و خودش را راحت کرد. من روی جنازه ی فاطمه تمام هجده سالگی های ناقص زن بودن را بالاآوردم و تو باز برایم نوشتی که قوی باشم تا آتنای دیگری کنار نام فاطمه نرود. گفتی مواظب خودم باشم که سایه ی مرگ، هر صبح بر گونه های دخترکان ایرانمان بوسه میزند. گفتی بمان و بجنگ، خسته شو اما حق کنار کشیدن نداری اگر فاطمه را دوست داری... اینها را تو گفتی. "راهی" را خیلی زود بستند و تنها راهی که به من، اینجا در شمال، به دیگری در جنوب، به دیگری در کردستان، به دیگری در عشیره، به دیگری به دیگری، به تمام دختران و زنان در بند اجازه میداد که بدانند که حق یعنی چه، بسته شد و من ماندم خاطره ای از شادی ِ صدری که پشت صورت همیشه خندانش،چند نفر در دایره شادی تحسینش می کنند . چند نفر با قدمهای او راه رفتن را یاد گرفته اند. چند نفر با دستان او آزاد شده اند
بعدها هروقت ، هر جا، از هفته نامه امیدجوان گرفته تا سایت های دیگر ، نامت را که می دیدم متولد میشدم... نام تو را... خانم شادی صدر!
و امروزتو نیستی و عنوان نوشته ی امروزم را به شما تقدیم میکنم
شادی ِ در بند ایران
3 comments:
http://petitions.tigweb.org/iranvote2009
hatman emza kon
http://petitions.tigweb.org/iranvote2009
hatman
chizi namonde dare kamel mishe
hiiiiiiii
Post a Comment