من دلتنگم
می گویند بهار می آید
و من .... سالهاست که هر شب
به امید دیدن شکوفه
چشم می بندم و صبح بعد
دوباره کلاغ پیر
روی شاخه ی خشکیده ی حیاط
به من سلام می کن
د

.......


من دلتنگم
و امشب دوباره فنجان پشت فنجان خالی می شود
و فالگیر پیر را دعوت می کنم
تا فال امشبم
نقش چشمان زیبای تو شود


....


من دلتنگم
و تو را آرزو می کنم
و تو از پشت دیوار های فاصله
دستانم را می گیری
و نمنکای دستانت، گونه هایم را تر می کند


....


من دلتنگم
و عقربه روی ساعت می کوبد
دنگ ... دنگ ... دنگ
و دلم هوس قدم زدن می کند
و مادرم می گوید، تو دختر نجیبی هستی
و من آرزوی قدم زدنم را پای دیوار دختر بودن دفن می کنم
تا مبادا دل مادرم بشکند


....

من دلتنگم
و همه می پرسند همه چیز عالی است؟
و هیچ کس نمی بیند
تو را که نیستی
و مرا که چقدر خالی ام
و واژه ها را که ریسه نمی شوند در دستانم
و قلمم را که نمی داند امروز چگونه به تو بگوید که دوستت دارم









نگاهم را فراموش مي كنی

حتی ازپشت نمناکی بوسه هایم بر نگاهت، نگاهم را فراموش میکنی


یک سبد سیب آورده ام تا نذری ِ بودن ِ تو، پخش کنم تمام شهر را و زخم خورده ی نگاه تک تک مردان شهر شوم و حوای بی عصمت ِ عشق تو نام گیرم . و تو دستان سرد مرا هم فراموش می كني


من بی تو پر از بغض می شوم و هیچکس نمیشنود این صدای التماس مرا، که به داغی مرداد سوگند، گونه های آسمان هم تب کرده از دوری تو! و تو، خنده های مرا هم فراموش میکنی


همه چیز داغ است، آسمان هم داغ است، گونه های من هم داغ است، و آتش چشمان تو نیز و تو داغی این عشق را هم فراموش میکنی


من می ترسم از تاریکی و از فراموشی و از نبودن تو، و از شهری که سایه ی تو، دور از سایه ی من روی سنگ فرش های آن رج می کشد واز سلام هايي كه خداحافظی اش ، حدیث زنده به گوری من است در فردايي که نمی دانم تو مي آيی يا نه، و تو سردرگمی ِ چشمان مرا هم فراموش میکنی


می گریزم از صبح هایی که ساعت ضربه های نبودن ِ تو را به سرم می کوبد و به دنبال نشانی از تو، ثانیه هایش را جستجو میکنم، و تو بی من، این دقیقه های خسته را هم فراموش میکنی



باید عادت کنم انگار

نازنین


که تمام دغدغه ی این شهرزاد، همان هزار و یک شبی است که التماس ِ داشتنت را در قصه هایش برای تو فریاد زد، و تو، نگو به من، نگو! نگو که خرمایی رنگ ِ چشمان مستاصل ام را هم فراموش میکنی





دفتر شعر مرا پاره کن
که حدیث تمام عمر بی سامانی ام روی خط به خط نوشته هایش رج می زند و قرار بی قراری هایم را در تمنای بودن
"او" فریاد میکشد در این روزهای داغ که هیچکس نمی داند چقدر از تاریکی می ترسم!
بشکن مرا، بشکن
این تن خسته را که هوار ِ بیست و دو سال زنانگی نفرینی را روی جنازه های بردگی و داغ های بندگی تشییع میکند


خط بزن مرا با قلم سیاه
که در دالان های تو در توی تاریخ، زیر "یا غیاث المستقیص" های ملا، پهلو به پهلوی حوا، هزار بار زنانگی را بالا آورده ام پای مجسمه ی آزادی ، وقتی مرا پیش پای جلاد به زانو می نشاندند تا هوس تنم را استغفار کنم.

بزن، تو سنگ را اول بزن برادر
فردا که عزم آوردگاه غیرت میکنی در نبرد با تن نحیفم، تو سنگ را اول بزن که من سالهاست از سر گذرانیده ام قصه ی قوم شداد را

تکه تکه کن از تنم بند
که این زنجیر های آدمیت است که هر روز از پای و دست های این نامردمان گسیخته می شود و من در گذرگاه تاریخ، در منقل ِشوی، انسانیت را برای کودکانم لقمه گرفته ام وقتی عشق به بارگاه مردان قبلیه ام سلاخی می شد و گیسوانم بریده ای عاشقی بود

بشکن تودستان خسته ام، بشکن

بشکن مرا که این شکستن، تاوان هر روزه ی من است

بشکن مرا سایه ی عفونت کوچه های در به در فقر و سنگسار و بدبختی و فلاکت ایران زمین

بشکن مرا تداعی درد و نیستی و زن بودن





.....................
پ.ن) سنگساری دیگر در راه است






از خوشی سرشار لم میدهم... قهوه می چسبد
تنها نشسته ام و کاغذ ها را سیاه میکنم


چه کشف دلچسبی

تو رمز جدول حل نشده ی شعر هایم


دو وجهی بوده ای
آدم ِ من







سلام خانم وکیل
من را یادتان نیست. میدانم! اما من خوب شما را یادم است. چهار سال پیش بود. همان موقع ها بود که میان آمدن و رفتن های هجده سالگی، معنی تبعیض را فهمیدم. همان سال بود که بزرگ شده بودم و تازه فهمیده بودم زن بودن برابری میکند با آرزوهای دور و درازی که حتی فکر کردن به آنها هم گناه محسوب میشود. پر بودم از سرکشی و خواستن و خواستن... یادت نمی اید!تازه یاد گرفته بودم مداد و خودکار را چطور به دستم بگیرم. یاد گرفته بودم بنویسم... بنویسم آزادی... بنویسم... بنویسم عشق... بنویسم.. بنویسم برابری... بنویسم.. بنویسم انسان... بنویسم... بنویسم جسارت.. بنویسم... بنویسم زندگی... بنویسم بوسه، بنویسم لبخند، بنویسم خواستن
خواستن!؟! روی کلمه ی آخر بود که ترسیدم. فقط هجده سالم بود و تنها بودم میان آدم هایی که روحم را شلاق میزدند و جنازه ی سرکشم را بر دار می کردند. نوشتم برای انجمن زنان ایران که تنها هستم، که از این تنهایی میترسم، که نیاز دارم که حمایت باشم تا وقتی از عشق حرف میزنم خون از دهانم فواره نزند، که وقتی به موهای سرگردانم در باد نگاه میکنم آتش دوزخ روحم را سیاه نکند. "صنم" آن روزها مسئول پاسخ گویی بود. صنم را یادت هست خانم وکیل! یادش بخیر ان روزها هنوز سایت زنان ایران و مجله زنان تعطیل نشده بود. هنوز مدرسه فمنسیتی فیلتر نشده بود. هنوز زن بودن ترسناک نبود طوری که سانسور شود. صنم جوابم را داد و من پرشدم از شوق. همان روزها بود که پروانه را شناختم. دوستی ما شکل گرفت و خیلی زود بالهایش، بهانه ی پریدن من شد.
همان سال کذایی بود
یکی از دوستانم، اینجا، در همین شهر، زیر همین آسمان کبود، به جرم بی جرمی، در خانه حبس کرده بودند. او شلاق می خورد و من می گریستم، او جیغ میکشید و من می ترسیدم، او زخمی بود و من می شکستم. هیچ کاری از دست من بر نمی آمد. از پروانه کمک خواستم و او نشان تو را به من داد. "راهی"! راهی را دیگر یادت هست خانم وکیل. مطمئنم...
راهی، راهی بود به رهایی. تشکل غیردولتی ای که تو شکل داده بودی و رایگان مشاوره حقوقی میدادی. از طریق راهی کمک خواستم تا چاره ای برای دخترک همسایه پیدا کنم و تو چه ساده، چه افتاده، چه فروتن، با دست های خودت جوابم را دادی. برایم از حقوق گفتی و از حکم و از راه! کمک من و تو هیچوقت به درد فاطمه نخورد و او زودتر از آنکه من به او بگویم که فقط چند ماه صبر کن تا هجده سالگی ات تمام شود و قانون ِ عدل(!) تو را زیر بال و پر بگیرد، برید از این زندگی و خودش را راحت کرد. من روی جنازه ی فاطمه تمام هجده سالگی های ناقص زن بودن را بالاآوردم و تو باز برایم نوشتی که قوی باشم تا آتنای دیگری کنار نام فاطمه نرود. گفتی مواظب خودم باشم که سایه ی مرگ، هر صبح بر گونه های دخترکان ایرانمان بوسه میزند. گفتی بمان و بجنگ، خسته شو اما حق کنار کشیدن نداری اگر فاطمه را دوست داری... اینها را تو گفتی. "راهی" را خیلی زود بستند و تنها راهی که به من، اینجا در شمال، به دیگری در جنوب، به دیگری در کردستان، به دیگری در عشیره، به دیگری به دیگری، به تمام دختران و زنان در بند اجازه میداد که بدانند که حق یعنی چه، بسته شد و من ماندم خاطره ای از شادی ِ صدری که پشت صورت همیشه خندانش،چند نفر در دایره شادی تحسینش می کنند . چند نفر با قدمهای او راه رفتن را یاد گرفته اند. چند نفر با دستان او آزاد شده اند
بعدها هروقت ، هر جا، از هفته نامه امیدجوان گرفته تا سایت های دیگر ، نامت را که می دیدم متولد میشدم... نام تو را... خانم شادی صدر!
و امروزتو نیستی و عنوان نوشته ی امروزم را به شما تقدیم میکنم
شادی ِ در بند ایران