من دلتنگم
می گویند بهار می آید
و من .... سالهاست که هر شب
به امید دیدن شکوفه
چشم می بندم و صبح بعد
دوباره کلاغ پیر
روی شاخه ی خشکیده ی حیاط
به من سلام می کند
.......
من دلتنگم
و امشب دوباره فنجان پشت فنجان خالی می شود
و فالگیر پیر را دعوت می کنم
تا فال امشبم
نقش چشمان زیبای تو شود
....
من دلتنگم
و تو را آرزو می کنم
و تو از پشت دیوار های فاصله
دستانم را می گیری
و نمنکای دستانت، گونه هایم را تر می کند
....
من دلتنگم
و عقربه روی ساعت می کوبد
دنگ ... دنگ ... دنگ
و دلم هوس قدم زدن می کند
و مادرم می گوید، تو دختر نجیبی هستی
و من آرزوی قدم زدنم را پای دیوار دختر بودن دفن می کنم
تا مبادا دل مادرم بشکند
....
من دلتنگم
و همه می پرسند همه چیز عالی است؟
و هیچ کس نمی بیند
تو را که نیستی
و مرا که چقدر خالی ام
و واژه ها را که ریسه نمی شوند در دستانم
و قلمم را که نمی داند امروز چگونه به تو بگوید که دوستت دارم