به من نگاه کن


……



عمیق ترین حفره وجودم از آخرین نگاه تو آبستن است


به هیچ کس نمیگویم اما، میخواهم این بچه را به دنیا بیاورم


میخواهم این بچه را کور به دنیا بیاورم


که پر زدن هیچ گشنجکی نقشی از خاطراتش نشود


و چشمانی نداشته باشد که مانده به راه، خشک شوند


....



من خوابم می آید سالارمن


دلم می خواهد چند سالی بخوابم


دلم میخواد رو به چشمان خوابیده ی تو، پلک ببندم


دلم می خواهد چشمانم را که بستم دیگر هیچ وقت بوی تو را گم نکنم


دلم میخواهد خواب ببینم که دیگر فاصله بین انگشتان ما نیست


دلم می خواهد بوی نرگس، صدای تو، بوی سیب ، بوی تو، بوی دستان تو همیشه در ریه هایم جاری باشد و من خواب ببینم که باران می آید و تو می آیی








داستان نوشت



همه جا همهمه به پاست. تمام خیابان ریسه ی سبز و مشکی بسته است. بوی گلاب و اسپند های پر دود و دم تمام کوچه را مست کرده است . چادر مشکلی ام را روی مانتو و مغنعه ی طوسی ام می پوشم و پشت سر مادر از خانه خارج می شوم و ساک نذری ها را از دست مادر می گیرم که ناگهان تو پیچ کوچه را رد می کنی و با دیدن ما سلامی می کنی و ساک سنگین را از من که کشان کشان آن را با خود حمل می کنم می گیری و چند گام جلوتر از ما به راه می افتی و من گیج به سرشانه هایت نگاه می کنم که از همه پسر های محل چهار شانه تراست ...ای کاش همان جا بر می گشتی، موهایم را می دیدی که حتی از زیر چادر و مغنعه هم در باد می رقصند و چشمان گردم را که زل زده بود به قاب صورتت

...


ساک را کنار پای من زمین میگذاری و خداحافظی می کنی ... پیشانی بندت را از جیبت در می آوری و می بندی اش، موهای وحشی ات به رویش می ریزد و تو بی توجه به چشمان خیره ی من فرار می کنی از آفتاب ظهر عاشورا! و شلوغی آدم ها را یکی یکی طی می کنی که برسی مقابل هیئت و من چون شبحی می آیم پشتت و تو هیچ وقت مرا نمی بینی که عادت نداری به پشت سر نگاه کنی


تو سر خوش وارد جمع می شوی و من همانجا در شلوغی جمعیت با سیاهی چادرم در انتظار رد شدن تو این پا و آن پا می کنم و تو باز مرا نمي بيني که عاشق آن طبل بزرگ و لعنتی ام که صداي کوبیدنش مرا تا تو مي برد


هیئت به راه می افتد و تو جلو مي روي . تو مي روي و من تا خود ِ امام زاده ی شهر به دنبالت مي دوم شايد نامه اي راكه سالهاست برايت نوشته ام و روي طاقچه التهاب خاك خورده بدستت برسانم


پشت سرت در حیاط امام زاده ی شهر ایستاده ام و تو سرخوش با دوستانت حرف میزنی که مادرت و دختر جوانی پوشیده در چادر به سویت می آیند. نگاهم از صورت مادرت به صورت دخترک می چرخد، تو شادمان لیوان نذری را به دستش می دهی و من همنجا روی زمین می نشینم. مادرم اشک عزاداری اش را پاک میکند و به مادر تو عروسش را تبریک می گوید


گروه سینه زنی در حیاط امام زاده پر شور سینه می زنند، پلک هایم داغ تر از آفتاب داغ ظهر عاشورا بر تن کویر است. تو رفته اي... تو رفته ای.... تو رفته ای... عاقبت، حتی اگر شده آخر ِ دنيا پیدایت میكنم .آنروز مي رسد که دیگر نه پشت سرت که مقابلت می ایستم تا تو مرا ببینی، دختركي را كه سايه تو بود















روز- داخلی- طبقه دوم یک ساختمان نمور قدیمی در راهنمایی دخترانه


هیچ نمیدانم انگار،هرچه کلنجار میروم بیشتر گم میشوم . انگار در اين جا چراغی برای درخشش نیست . همهمه است در این میان، دخترها بر زمین نم ناک نشسته اند، بوی عود و گلاب تمام فضا را گرفته. جایی کنار مدیرشان پیدا کرده ام و نشسته ام و به دیگران نگاه میکنم. " یا ابوفاضل، تو که علمداری، دوای دردامی..." انگار لالایی میخواند مرد مداح! لالایی امروزش اما اینبار قصه ی درد است. قصه ی سرمای دی. قصه ی جهل. قصه ی نفس های در گلو ماسیده. قصه ی دستهای بدون دستکش بخاری و تا مغز استخوان کرخت مانده. قصه ی پاهای بدون چکمه و پوتین. قصه ی جیرینگ جیرینگ پول نفت کودکان شهر من و مدح سرایی سران عرب. قصه ی شعارهای انقلاب و آرمان های والای علی وارانه ی سالار بورژوای روان شده بر حقوق مسلم اسلامی. قصه ی سینه زنی های محرم و شکم های جلو آمده ی پلوخوری های یا حسین.قصه ی اشک های به نرخ نان
دخترها معصومانه احساساتی شده اند و اشک می ریزند. لقمه های نذری پخش می شوند. طعم دیگری دارد این تکه های نان، پر از دربه دری انسانی است


روز-خارجی-صف فروشگاه


منتظرم تا نوبت به من برسد. "قلندر مسلک و درویش و مستم... " سرها همه بر میگردد، مرد با لبخند تلفنش را جواب می دهد، چند دقیقه ی بعد " حسیــــــــــــــن مولا. حسیـــــــــــن آقا" دوباره سر ها بر میگردد، مرد با لبخندی فاتحانه دوباره تلفن را جواب می دهد. بعد از تمام شدن مکالمه، با لحنی پر ابهت می گوید، چیکار کنیم دیگه، این روزهای عزاداری آهنگ موبایلمو هم عوض کردم ،برا هر کس هم یه آهنگ، آخه موبایلم مدلش بالاست. همه به به کنان پچ پچ می کنند. و در آن بین منم وارث دردی به وسعت تاریخ با کینه ای هزارساله از قلندر های بی خاصیت زمین. می روم تا تهه بدبختی های ریشه زده در مردمانم. دمل های پر عفونت جهل سر باز میکنند هر دم. "نجات دهنده در گور خفته است" ما قوم به گرداب خورده ی توهستیم کوروش.، رها کن ما را


روز-داخلی-موسسه


منتظر شروع شدن آخرین کلاس در این روز هستم. خسته ام. دستانم مثل همیشه سرد است ... قاب عکس تو را مقابلم میگذارم ... من ایستاده ام رو یه جاده ی دلتنگی ...برخیز دلاور من، بر من بر خیز
زنی وارد می شود. نگاهم را از قاب صورتت بر چهره اش می کشم! کیسه ی همراهش را نشانمان می دهد و می گوید برای مراسم نذری جمع می کند. وقتی سکوت ما را می بیند با لحنی تند می گوید یعنی اصلا هیچ حاجتی تو دلت ندارید؟ می گویم حاجت ما روزی داده میشه که شما دیگه نایلون دستت نباشه. نگاهم می کند و بدون توجه به جمله ام می گوید نذر دو طفلان مسلم بکنید حتما برآورده میشه. به خانم همکارم نگاه میکنم که در عین سادگی خنده اش گرفته، زن می رود. و من به تمام آرزوهایم فکر میکنم که بی نذر دو طفلان مسلم برآورده نخواهند شد. اینجا مویرگ های گردن دارا و سارای من، زیر تیغ رفته است. سرما تمام سرزمینم را گرفته است. کلاغی روی مناره مسجد، پوزخند میزند


شب- داخلی-اتاق


خسته دراز کشیده ام.صدای گوشی بلند می شود " یه آرزو بکن با ده تا صلوات..." ادامه نمیدهم، نخوانده پاک میکنم. ديگر اشكی نیست برای چکیدن. سقوط ِ ما عمیق تر از این حرفهاست و با چهارخط نوشتن و چهارساعت حرف زدن چیزی در این مردمان عوض نخواهد شد. باید باور کنیم که اينجا كسي نيست كه قصه هاي آزادگی را بخواند


چرا باران نمی بارد؟ .... نه دیگر کسی در این میان شاعر نیست... سنگ شده اند این در این حوالی ... باران كه نزند جلگه هم ترك مي خورد چه برسد به شعر! صداي جيرجيرك ها آزارم مي دهد... اين صداي از خشكسالي مي گويد.... عجیب خشکسالی ِ خرد است











بعضی وقت ها چقدر ساده می شود عاشق شد


می شود یک مشت عشق پاشید ته فنجان آخر شب و با حبه های دوستت دارم آن را سر کشید. و بعد
چشم ها را بست تا صدای تو بپیچد در این اتاق و تجسم تن تو، گرم گرم و تن من، سرد سرد.... بعد تجسم دستانت ... حلقه دور دستانم و غرق شدن من در لابلای چشمانی که هیاهوی درونش، از تمام وازه ها غرق ترم کرده ... و تو که داغی... انگار می خواهی مرا بسوزانی . و من به همین سادگی با چشمان تو می سوزم . تب دارم.... در چشمانت چیزی هست که مرا می ترساند اما چه ترس قشنگی... و عاشقی این است



عاشقی آسان است ماهم، ساده تر از شنیدن یک آهنگ، دستیافتنی تر از بوییدن یک شاخه نرگس زمستانی، و خواستنی تر از دود کردن یک سیگار



بعضی وقت ها به همین سادگی می شود دوباره عاشق شد... عاشق مثل وقتی که برای چند دقیقه، ساکت میشوم ، ساکت میشوی و بعد میگویم : کجایی ای مرا سالار ؟ و تو می خندی و با همان لحن اغوا کننده ی همیشگی می گویی: اینجایم پیش تو


......


باید دنبال خودکارم بگردم دوباره. پیدایش کنم وتمام شب کنار تو بنشینم و از تو بنویسم و بنویسم و بینویسم. و جوهر خودکاری را که تا صبح از تو نوشته، بر تن تمام کاغذ ها و دفتر و انگشتانم بپاشم تا باور کنند این کلمه های خسته ی خاکی، که دوستت دارم


.......


بعضی وقت ها می بینیم صبح شده اما من و تو بیداریم ... در آسمان پشت پنجره، ابرها عاشق شده اند . باران نمی بارد اما، تمام شب، عشق روی شانه های تاریکی می رقصید ... تو زیر گوشم میگویی: ما تازه اول راهیم .... و کسی نمیاند که امشب، چقدر عاشقتی دستیافتنی است

........................
پ.ن) بعد از مدت ها امکان کامنت گذاری باز شد. ممنون میشوم اگر نظرتان را در مورد نوشته و آهنگ برایم بنویسید








من کی ام؟!... عمو
دنگ دنگ دنگ
شماره گیر آخر
و تو
و من

....



بیا
بیا بازی کنیم
بیا به یلدا بازی کنیم


....



دراین قیل و قال
چشم ببند و بیا
بیا
و به یلدا امشب را جاودانه کن
و امشب، بجای ستاره، اناری از قاب آسمان به قرض بگیر تا با هم
سرخی شرابش را سر بکشیم
رو به پنجره ای که سرما در قابش طرح خورده است
و گرمی بازدم ِ ما نقشی از "دوستت دارم" است بر تاروپود شیشه اش
پروانه ها را بشماریم که چگونه بر شانه های مردانه ات نذر بوسه ادا می کنند


......


امشب به یاد تو و نوازشانت
اولین فال حافظ را می زنم به نیت ِدو چشمان ات
تا جاودانه یلدا شبی شود امشب
و همه بدانند که در عمق شب
روشن ترین ستاره ی روشن را به قرض گرفته ام تا همیشه


....


به یلدا می نشینم امشب در حجوم فاصله های میانمان
و تو که نیستی تا انار برایم دانه کنی
و تلخی چای را سر بکشیم با هم تا ته
و من که خوب می دانم که در بی سرانجامی ِ فردا
تمام ِ نگاههای مبهم ِ دوخته به این حس غریبم را
در زیر پای تاریخ، سپری خواهم کرد


....



به قاب جاودانگی می نشانم این یلدا را
و این فاصله های کذایی که مانع از آن می شوند
که تو دستانم را بگیری و زیر گوشم حافظ بخوانی
و انار دانه کنی
و برایم بگویی از طفل نحیف عشقمان


.....


به صبح می نشانم این یلدا را
و فصل به فصل عشقمان را ورق می زنم
و دوباره می خوانم روزها و شبها را
و تو را


.....



امشب تا صبح از تو می نویسم و فردا سرشار می شوم از تو
آرام و بی صدا بیا و زیر گوشم سیبی گاز بزن
تا در زیر سقف آسمان
بوسه های ما به رقص بخیزاند تمام ِ شوریده های عالم را


...



برایم انار دانه کن و سرخی سینه اش را بر کاغذم بپاش
که این بی رنگی دلتنگم کرده
که یلدای بی تو بودن
سرد و سنگین میگذرد کهن شراب عشق من


......


من کی ام؟!... عمو
و دوباره دنگ دنگ دنگ
شماره ی آخر
و تو
و تمام








پ.ن) تمام کودکی من به شوق شبان یلدایی گذشت که کودکانه می پنداشتم، آنقدر بلند است که درآن تکالیف عقب افتاده ی مدرسه را انجام خواهم داد و با خیال راحت برنامه های تلویزیون را خواهم دید و یک دل سیر در آن خواهم خوابید (!) بی آنکه بدانم، یلدا یعنی، شبان ِ چشم انتظاری












و فروغ

:

این منم



زنی ایستاده بر آغاز فصلی سرد



.............................................
پ.ن) ندارد







کسی نمی داند که چند گام را با یاد تو برداشته ام در این حوالی ِ پاییزی


کسی نمی داند که به قدر تمام نبودن هایت ، دلتنگ تو ام در سرمای هوای این روزها



کسی نمی داند که چند بار در صدای تو جوانه زدم



کسی نمی داند که تو کدام آرزوی مبهم منی



کسی نمی داند که آخرین بار که نگاهم را بوسیدی چقدر خندیده بودیم



کسی نمی داند که اول شخص ِمفردم در قاب خنده های دلنشینت جمع می شود



کسی نمی داند که ماضی ِ دلتنگی هایم با خط نگاهت به فعل ِ آرامش می رسد



کسی نمی داند که کجای دنیا ، آرزوها بر شانه ها تشییع می شود



کسی نمی داند که قرار ِ رفتن ها به نرسیدن است



کسی نمی داند که تنهایی سهم همه ی ماست



کسی نمی داند که من، جا مانده ام از تو











دوستت دارم برادر


بیش از اینها دوستت دارم این روزها


وقتی می بینمت با آن ته ریش ها و سبیل ها و استخوان های پهن صورت ات، وقتی شیارهای مردانه صورتت را می بینم که در قاب روسری های رنگی نقش بسته... به اندازه ی تک تک چهره های نقش بسته در این عکس، دوستت دارم


اشک در چشمانم حلقه میزند وقتی حریر نشسته بر موهای مردانه ات را می بینم که چگونه سنگی و زمختی ِ دست ِ زندگی در این روزها را فریاد می زند


دوستت دارم برادر... تو را که سبز به سر کرده بودی دوست دارم.. تو را که قرمز، تو را که مشکی... تو را که حتی ریش نداشتی... تو را که خط ریشت تا آرواره های زمختت آمده بود و زیر آن روسری ها، همبستگی ِ بلند ِ مردانگی های فراموش شده ایی در این دیار سوخته


عشوه هایت را در عکس ها دوست دارم برادر... چشمانت را که بی خط چشم و ابروان شیطانی و ریمل، زل زده ای به دوربین... مرد بودن را بعد از سالها، برایم زیبا کرده ای... چه زیبا شده ای برادر در این عکس


تعظیم می کنم... باید قلم را زمین گذاشت در مقابل آن ذهنی که این ایده را نقاشی کرد و تعظیم کرد


کمپین من یک مجید ام، زیبا ترین تصمیم در این روزهاست. و با شکوه ترین جلوه برای نمایش آنکه مرد ایرانی را هنوز می توان امید داشت به همیت و غیرت های واقعی


افتخار می کنم که خواهر تو ام... که تو در کنار غم ِ عقب رفتن ِ روسری من، درد ِ روسری ِ مجید را هم به دوش می کشی. حالا دیگر منم و اینهمه برادر که دوستشان دارم. شال مشکی ام را به سر هزاران نفر دیگر می بینم و فردا با غرور می گویم: خرد ِ جمعی ایرانیان هنوز نمرده. همیت جمعی، مشارکت جمعی، اراده ی جمعی، ایستادگی جمعی ، یعنی این... یعنی تک تک برادران روسری به سر ِ من


دوستت دارم برادر... برای صورت ِ زمخت مردانه ات زیر روسری... هزار بار دوستت دارم









داستان نوشت


همه چیز در هم تنیده میشود ، در هم ادغام میشوند ، و تا به خود آیی دیگر هیچ از " من" و " تو" نمی ماند و آنچه رخ می تاباند " یک نیستی بزرگ" است و ثانیه ها متوقف می شوند و زمان؛ که چه ساده و افتاده می میرد و دستهای من اما تنها تر از همیشه تقلا می کنند تا بلکه باز شود این درب های تا همیشه بسته ی خوشبختی



****



چندین ساعت گذشته است . گرمای دلپذیری سراسر وجودم را گرفته و رهایم نمی کند . نمی دانم نامش چیست اما رخوت دلچسبی برایم به ارمغان آورده است . می گذرم از کنارش که کمی غریبه می زند برایم این حس جدید


چند روز می گذرد . هنوز مست و گیج به تو فکر میکنم و پک های آخر به آن سیگار کوفتی که تمام غبار ِ خداحافظی ِ آخر ِ روز را روی تخت دود می کردی و مثل همیشه رفتی تا هروقت تنت تمنای تنم را می کند باز گردی. نمی دانم چرا اما میترسم از دلآشوبی که رهایم نمی کند! به سیاهی رفتن چشمانم در میانه ی روز بیشتر مرا می ترساند ... نفس های عمیق هم مرا کفایت نمی کنند



****



سه هفته ای گذشته است و من حس می کنم چابکی همیشه را ندارم. سر کلاس ، ردیف آخر نشسته ام و بی اختیار به پونه از خستگی ممتدی می گویم که در زانوانم جاخوش کرده است. لبخندی می زند و می گوید: "شاید ...." از کلامش می خندم! نمی دانم چرا اما می خندم! ترس وجودم را پر می کند. تنها چیزی را که در انتظارش نداشتم همین مسافر کوچک بوده است



***



روی نیمکت کنار ساحل نشسته ام . جز صدای فریاد چیزی درگوشم نیست! اشک ها بی محابا می دوند بر روی گونه ام. دستان پونه می فشارد شانه هایم در حالی که صدای فریادت از آنسوی خط تلفن تنم را می لرزاند: « من از دست تو چیکار کنم؟! حالا با این شاهکار جدید چه غلطی باید بکنیم؟! ببین گوشاتو وا کن.... فهمیدی؟؟» سرتکان می دهم به نشانه ی تایید اما تو از آن سوی سیم مرا نمی بینی. سرم را با غیظ تکان می دهم. هیچ وقت ندیده ای مرا ... ارتباط قطع میشود. رها می کنم خودم را در آغوش پونه و صدای برخورد موج با تخته سنگ ها با هق هق گریه ام در می آمیزد


****



شب است. هنوز به خانه نرسیده ام . تا رسیدن به خانه تلفنم بیشتر از 10 بار زنگ میخورد. سعی می کنم یادم بماند که نگران من نیستی، که نگران فرزندت هستی و بس! و در هر تماس، نام ها را تکرار می کنی و من لفظی جز چشم نمی گویم و دوباره به نشانه تایید سر تکان می دهم و تو باز از آن سوی سیم مرا نمی بینی. نجوای آرام پونه را می شنوم که سعی می کند به تو حالی کند کمی به فکر من هم باشی و مراعات کنی ... خنده ام می گیرد. از مردی که بیشتر از یک ماه است که ندیده امش. دستم را روی تنم می کشم. هیچ حسی ندارم. فرزندم را حس نمیکنم. کاش او بود و می دید که پدرش چقدر دیدنی از او، از یک نطفه ی چند هفته ای ، ترسیده و جز تلفن کاری نمی کند. چقدر پر ابهت است فرزندم. بی گمان دختر است


بسته ی آمپول را از پیشخوان داروخانه می گیریم... من و پونه



****


درد سراسر وجودم را گرفته است. از آن دردناک تر جملات کوبنده ایست که روحم را شکسته! تنهای تنها، بیحال و بیرمق دراز کشیده ام ... پونه هرلحظه تماس می گیرد و یادآور میشود که با من است و آماده ی کمک. و من دلم به هم می خورد از شنیدن این کلام که در این چند هفته ی گذشته حتی یک بار هم آن را از مردی که شانه هایش را برایم مامن نکرده است، نشنیده ام

مردی که نمیدانم چرا دوستش دارم



****


شب ... تاریکی ... بغض ... درد ... اشک ... چشم هایم سیاهی می رود! بیحال روی تخت ولو شده ام... آنقدر حالم رقت انگیر است که دل تو هم برایم میسوزد و آرام می شوی پشت تلفن و با کلماتت نوازشم می کنی . رمق برای پوزخند ندارم وگرنه عمیق ترین اندوه روی ریشخند هایم خانه کرده. از درد بی اختیار می گریم اما، دردی غیر مُردن در من جاری میشود ! کودکم را با دست خودت به مسلخ مرگ سپرده ام به جرم آنکه آمدنش بی موقع بود! دلم می خوهد عق بزنم زندگی را که حتی مادر شدن هم در آن زمان دارد چه رسد به دیگر آرزوها! هنوز گرمای وجودش را حس نمی کنم اما نزدیک به دوماه تمام با من بوده . دلم می خواهد میل به داشتنش را فریاد بزنم اما از تو می ترسم. از تویی که گویی از پشت تلفن هم تنت بوی خون مُرده ی فرزندم را می دهد و اینبار بوی تند سیگارت توی مشامم آزارم می دهد




****



نیمه های شب است . بیداری. بیدارم. حتی پونه هم بیدار است. از پشت تلفن دوباره سیگار دود می کنی و هنوز هم زیرلب مرا مقصر می دانی و من نمیدانم چرا ویارم امشب، کراهت از بو و صدای ِ تو شده است..! ناگهان حس می کنم خالی میشوم از مادر بودن! خالی میشوم از حضور کوچکش که برای مدت کوتاهی مرا همراه بود! عرق سرد بر بدنم می نشیند. خوابم می آید. پونه کنارم مضطرب نگاه میکند. صدای خوشحال تو در فضا می پیچد :" جدی؟!!!" خوابم می آید. میخواهم بخواهم. فردا به اندازه ی تمام عمر خواهم خوابید و خواب تو را نخواهم دید. فرزندم در تاریکی ایستاده و صدایم می کند. باید برایش شعر بنویسم. شعری که بیت اولش خون خشک شده بر لباسم نباشد. که بفهمد مادرش شاعر با انصافی بود و او را تا همیشه به خاطر خواهد داشت


باید بخوابم


باید بخوابم









پنجشنبه است

با دختر بچه های مقطع راهنمایی سرگردانم در ساختمان قدیمی ای که بوی نا تمام چهار ساعت کلاسمان را در خود می بلعد. برای فرار از خستگی دخترها تصمیم میگیریم چند دقیقه با دوربین های لب تاب ها سرگرم شویم.


به همه طریقه ی روشن کردن دوربین ها را یاد می دهم و چند دقیقه ی بعد کلاس پر می شود از خنده و شکلک و ژست های دخترانه مقابل دورین و تق تق ِ گرفتن ِ عکس های خنده دار با آن روپوش های گشاد و بی قواره و هدبند هایی که مقابل بی عصمتی ِ موهایشان ایستاده و صورت های معصومانه ی دست نخورده


مقابل درب کلاس ایستاده ام و به بچه ها نگاه میکنم و از صدای آنها پر میشوم از خنده و برای تفریح بیشتر دخترها می نشینم کنار نسترن و به او یاد می دهم که ژست هنری یعنی چه. هنوز ده دقیقه از وقت آزاد کلاس نگذشته که قدم زنان دوباره به کنار درب می رسم. از پشت شیشه ی کدر ِ درب ِ زهوار رفته کلاس به راهرو نگاه میکنم و هنوز صدای خنده بچه ها می آید که ناگهان درب اصلی ساختمان باز می شود و دختری دوان دوان از آن عبور می کند. با تعجب خشکم می زند که بلافاصله پشت سر آن مردی به دنبالش وارد می شود ساختمان می شود. دخترک دیر می جنبد و درست مقابل درب کلاس ما مرد به او می رسد و بدون لحظه ای تعلل شروع به زدن می کند. خترک جیغ می کشد زیر ضربه های مرد. تمام تنم یخ می کند. با ترس جیغ می کشم و بچه ها با کنجکاوی پشت سرم جمع می شوند.


بی اراده در را باز میکنم و می دَوم تا آن دو. دست های مرد را می گیرم تا شاید رها کند موجود نحیف ِ گرفتار شده در چنگالش را. مرد اما عصبانی تر ازآنی است که مرا ببیند. مرتب تکرار میکند:"حالا کارت به جایی رسیده برا ابرو گرفتنت باید مدرسه منو بخواد؟آره؟ پدرتو در میارم" دستانش را به التماس می گیرم و خواهش میکنم که دیگر نزند. بچه ها دورمان حلقه زده اند.


می روم تا ته سال 1385، فاطمه است انگار لا به لای دستان پدرش که شلاق می خورد....


مرد موهای دخترک را می گیرد و سرش را به زمین می کوبد. دستانش را گرفته ام و این کارش باعث می شوم دوتایی به زمین بخوریم. دخترک ناله ای می کند.—فاطمه است انگار که می گرید.— به پاهای مرد می افتم که رهایش کند. حسنی ا دوان دوان به دفتر می رود تا خانم دیر را خبر کند. مرد وقتی التماس های مرا می بیند با خشم می گوید خانم برو کنار وگرنه خودت هم با این کثافت می زنم، یه عمر کارگری کردم، ذره ذره آبرو جمع کردم که این هرزه بخواد برا خودش خوش بگرده!!" – پدر فاطمه است انگار در هیبت این مرد. می ترسم از او. فاطمه کمک میخواهد. صدایش تا اتاق من هم می آید، مادر من میرود تا وساطتت کند اما ...- دخترک دیگر جیغ نمی کشد. خانم مدیر و دیگران دوان دوان می رسند. دخترک را هر طور شده از دستان مرد جدا می کنند. مدرسه غلغله می شود. بی هیچ حسی بلند می شوم. دخترک را به کلاس ما می برند تا پدرش کمی آرام شود. کالبد بی جان فاطمه است که انگار بر دست ها بلند است. مردان قبلیه لا اله الا الله می گویند. این جنازه ی زنانگی است که حمل می شود تا جماعتی عبرت بگیرند و بدانند برداشتن ابرو یعنی بی آبرویی



به کلاس بر می گردیم. دخترک گوشه ی کلاس چمپره زده. آنقدر پریشانم که بچه ها ساکت سر جایشان می نشینند و بی هیچ حرفی به من نگاه می کنند. سعی می کنم لبخند بزنم اما نمی شود. کوثر می گوید: خانم اجازه اینا رو خاموش کنیم؟؟ با سر رد می کنم. بلند می شوم. ماژیک را در دستم می گیرم. دستایم یخ کرده :" برای تمرین آخر کلاس، همه برید برنامه وورد پَد رو باز کنید ، با فونت 48 و حالت برجسته و مایل، بنویسید اینجا ایران است و من تو را دوست دارم؛ آزادی









شب است. گرگ و میش هوا دوباره شاعرم کرده و تو بی قید سر می کشی یک قلپ از چای ات و دوباره پک میزنی به ته مانده ی سیگار لای انگشتانت و من روبروی تو، روی لبه ی تخت می نشینم


چه تنهایی شگفتی است با تو بودن


چراغ ها را خاموش میکنم. دور و برمان خالي است . اتاق نه تاريك است و نه روشن . نور آخرین چراغ روشن ِ حیاط گرگ و میش اتاق را بیشتر کرده . اتاق بوي تن تو را گرفته



لبانم را پر میکنی از تلخی شراب و دستانم را می گیری. باران میزند . دخترکان شرم گونه ی پارسی به ردیف ایستاده اند پشت پنجره. چه طعم تندی دارد لبانت بعد از این چای داغ . در لا به لای دستانت می چرخم. دخترکی پشت پنجره جیغ می کشد. چیزی درونم خالی می شود و خنده های تو روی خرمایی ِ چشمانم محو می شود. باران پشت پنجره می رقصد و دخترک به شیشه می کوبد. زخم دستانش رو شیشه رج می کشد. تو موهایم را پریشان می کنی . پشت شیشه پر شده است از زنانی که که خواب سیب می بینند، و دخترکانی که بکارت رویاهایشان از آن ِ مردانی است که آنان را ثبت کرده اند


دخترک پشت پنجره دیگر ضجه نمی زند .آهی می کشد .رگبار تندی است. مشت می کوبد بر پنجره ها .باد می پیچد در لا به لای پرده . .ماشین همسایه در کوچه بوق می زنند . تو بیشتر فشارم می دهی به شب . یک پیک دیگر . چشم های دخترک دیگر به ما نیست. بلند در گوشم خط به خط کتاب هایی را فریاد میزند که مرا نانجیب می دادند امشب. خط نرم ِ انگشتانت بر تنم لگد می گذارد روی دهان ِ هرچه عصمت که تنت را امشب بر من حرام می کند


سنجاقم می کنی روی خط آخر شعر تنت . خون دستان تقلای دخترک روی شیشه با باران روان است. و بوی کریه نگاه زنی که تاسف خوران از ما می گذرد در حیاط می پیچد. در گوشم می خندی و نامم را زمزمه می کنی. باد می آید و پرده ها دوباره رو به تو باز می شوند. تکیه می دهم به دیوار. چراغ ها را تو روشن می کنی. بی گمان بعد از رفتنت، بوی تو تمام دفترم را می گیرد امشب. صدای خنده های دخترک تمام تاریخ را گرفته است. امشب غبار تمام آرزوهای در بندم را از روی گیسوان بریده ام پاک می کنم


بلند میشوی. همراه با آخرین حلقه ی دود سیگارت باید بروی و من روی خطوط صورتت شعر آخرم را یادداشت می کنم. فقط برای تو








چیزی تا 16 آذر نمانده. بعد از مدت ها اولین آذر ماهی است که چشم به راه هیچ تبریکی نیستم اما هنوز انگار بعضی از دوستانم باورشان نیست که راهی شده ام از دانشگاهیی که نه "دانش"ش را دانستم و نه "گاه" پاره ای شد برایم به آرامش



وامدارم به قلمی که در همین آمد و شد آذر ماه، در دوات ریشه زد و هر چقدر هم که با خودم کلنجار بروم نمی توانم ننویسم از دانشگاه و از در به دری روزهایی که پله های آن را دو تا یکی به شوقی دخترانه بالا رفتم و هر روز در آن عاشق شدم و گاهی در حق لحظه لحظه هایش بی انصافی نموده و به بطالت گذراندم




قصه ی دانشگاه در امروز اما، قصه ی پر غصه ی شهر شاه پریانی است که اسیر دیو سرماست و در آن به جای آسمان، شانه های دوستانم ستاره باران است


....


شانزده آذر است و من میخواهم تبریک بگویم




حالی اگر باشد ، میخواهم تبریک بگویم به رضای عزیزم که جاودان تصویر ِ اراده ی دانشجویی است، حتی بعد از وادار شدن به نوشتن ِ ندامت نامه و عذرخواهی. به رضایی که سفیر کوچک صلح است در این هیاهوی آسمان ِ به جنگ نشسته ی حقوق مسلم اسلامی



شوری اگر باشد، میخواهم تبریک بگویم به ملودی نازنینم، که سالها کنار هم گام برداشتیم و برای هم سرود یار دبستانی را خواندیم



تبریک بگویم به مهدی عزیزم، که در دوره ی این شبان و روزان ِ بی حاصل، جزوه های بزدلی اش را سوزاند و ایستادگی و آزادگی را سرمشق گرفت. به او که ستاره ی کارنامه اش، نوید ِ فرداهای درخشانی است که ماه، تابندگی اش را از او وام خواهد گرفت



میخواهم این روز را به همه ی دوستانم تبریک بگویم. شوقی هم اگر نباشد، به رقیه ی عزیزم، به جناب متولیان، به مریم، به نیما، و... و به تمام آنانی که آوار ِ هجای کلمه ی دانشجو این روزها بر شانه هایشان سنگینی می کند و سکوت ِ مبهم ِ لبهایشان برای من، دلخوشی به فرداهایی پر آواز است، تبریک میگویم



تا ابد پا برجا ، دانش و خرد و آزادی



روز دانشجو مبارک






+ پیشنهاد میکنم: خداجون متشکریم که چشم دادی بهمون، واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت









یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود


خط خطی میکنم برگه های زیر دستم را و نگاه میکنم به صورتک هایی که مقابلم به صف نشسته اند روی صندلی ها. صورتک های دور از من.... ضرباهنگ ترانه ی در حال پخش در گوشم، مرتب در ذهنم وول می خورد " تو آسمون زندگیم، ستاره بوده بی شمار/ اما شبای بی کسیم، یکی نمونده یادگار/ یکی نمونده از هزار"... همه منتظرند. یکی می رود داخل و آن یکی بیرون می آید و من به دختر روبرویم نگاه میکنم که شادمان زیرلب با مرد جوان کناری اش حرف می زند و مرد جوان برای شنیدن حرفهایش خم شده به سویش. چشمانم را می بندم و به خودم فکر میکنم که حتی وقتی حرفهایم را فریاد زده ام ، هم، کسی نشنیده. کاش دفتر شعرم همراهم بود... کسی انگار می آید... کسی انگار می رود... کسی انگار میمیرد


"ستاره های گم شده، هر شبه من هزار هزار/ اما همیشگی تویی/ ستاره ی دنباله دار..." مطب هیچ پنجره ای ندارد و این هوای دلگیر همچون آخرین گیره ی مانده روی بند رخت، تصویر بغض چندساله ام را به من پیوند می زند


زن کناری ام به من نگاه می کند و چیزی می پرسد. گوشی را از گوشم در زیر شالم بیرون می کشم و او دوباره تکرار میکند:" با دکتر فلانی نوبت داری؟" سر تکان می دهم. می گوید:"چرا تنها؟؟" چرا تنها آمدم؟؟ کی می داند چرا؟؟ سر سری نگاهش میکنم و جواب می دهم-همه مشغولند- می گوید: حداقل با یه دوستی چیزی! دوستا رو برای همین روزا ساخته اند دیگه" می خندم. او هم می خندد. خالی ِ خالی می خندیم و می گویم –آره. دوست چیزه خوبیه

بی حوصله گوشی را دوباره در گوشم می گذارم

"ستاره های گم شده، هر شبه من هزار هزار..." چشمانم را می بندم. هنوز سه نفر دیگر مانده تا نوبت به من برسد. منشی لبخند می زند. این لبخند ها تهو ع آور ترین صورتک ِ این مردمان است وقتی احمقانه به هم لبخند می زنند! پلک هایم امروز داغ داغ اند
"یکی نمونده از هزار... ای تو آشنای ناشناسم، ای مرهم ِ دست ِ تو لباسم/ دیوار شب ام، شکسته از تو! از ظلمت ِ شب نمی هراسم"
برگه های زیر دستم را بی هیچ قصدی خط خطی می کنم. نور آبی وسط ِ اتاق روی برگه هایم افتاده. از هیچکس خبری نیست. سراغی نمی گیرند از من. رو برویم تابلویی است از ساحل. یادپروانه می افتم که می گفت:"عشق یعنی راهی کردن. بسپار به دست آب عشق ات را. همچون مادر موسی که سپرد به آب کودک اش را، والاتر از موسی عشقی می خواهی برای یک زن.." عشق یعنی مادر بودن؟؟ من به تو فکر میکنم و مادرانگی ستاره های سربی ِ بی تو بودن

"انگار که زاده شده با من/عشقی که من از تو می شناسم"
"انگار که زاده شده با من/عشقی که من از تو می شناسم"

آهنگ در گوشم دوباره می پیچد و دوباره و دوباره... تنهایی ام را قورت می دهم. به روبرو نگاه می کنم تا زمان بگذرد. آدم ها می روند و می آیند و نوبت می گیرند. ساعت به جلو می رود و من اما به صدا گوش می دهم و زیر لب می خوانم:" تو بودی و هستی هنوز... سهم من از این روزگار... با شب من فقط تویی... ستاره ی دنباله دار... با شب من ، فقط تویی"


زنی صدایم می کند


باید بروم انگار













"صبح پاییزی ِ میلاد ِ تو در یادم هست"


اهلی کردن خیلی معنای دور از تصوری ندارد. به قول رویاه در کتاب شازده کوچولو: تو موهات طلاییه، گندم هم طلاییه، اونوقت تماشای گندم من رو یاد تو میندازه

زندگی یعنی همین اشاره ها. همین به یاد آوردن ها و همه ی ما آدم ها به همین سادگی و قشنگی، اهلی میشویم


....


تعبیر ِ اهلی شدن، ناگهانی، بی هوا، تا این روزهای آخر پاییز، نه رنگ گندم هاست ، نه بوی خرمالو، نه صدای جیریرک... اهلی شدن یعنی من... الان که این سطور را می نویسم


اینطوری است که پاییز میشود برایم پر از یاد تو


تاریخ برایم از همان پاییزی شروع میشود که تو چشمات را گشودی... پاییزی که در آن خندیدی... پاییزی که در آن راه رفتی... و پاییز هایی که در آنان سال به سال بزرگ تر شدی وناگهان در زندگی من، در یکی از روزهای نرسیده به پاییز اتفاق افتادی
و حالا... در همین پاییز... برایت می نویسم که فلسفه ی آمدنت به این آسمان،در این روزها، برای اهلی کردن یه جفت نگاه چموش بود که تا در گرگ و میش چشمان تو گم شوند... و شدند

بدجور اهلی شده ام شهریار من







امشب فاصله ها را کم کن سالار


بشکن این وجب های خاکی ِ نقشه ی کاغذی ِ میانمان را. فاصله امشب بین من و تو، به اندازه ی حرارت دستان توست وقتی باید در هم می ماندیم، وقتی که باید در هم فرو می رفتیم. وقتی که قوس ماه را یک هوا گاز می زدیم


دوست دارم به آغوشت پناه ببرم ... پشت سرم چیزی است و تیر می کشد! چیزی اذیتم می کند. دلم می خواهد برایت بنویسم . برای تو که امشب با منی و من کلافه تر از همیشه روی کاغذهای تلنبار شده روی میز خط می کشم! برای تو که لمست می کنم وقتی دست می اندازی زیرچانه ام و صورتم را بالا می آوری و به چشمانم نگاه می کنی. طرح یک جمله روی لبت صامت می ما ند و چشمان تو که به چشمانم دوخته می شود، از همیشه عاشق تر می شوم


نگاهم روی کاغذ ها می خشکد! شاید تو می خواهی که بروی!! دستانت را می گیرم .قهوه ی تلخ فنجانم با حرکت تند دستم می پاشد روی کاغذها و صدای جاری شدنش می پیچد در گوشم . ماندنت را زار می زنم، تو با انگشت به ماه اشاره میکنی. من دیگر ماه را نمی بینم، بی تو ماه را حلال هم نمی بینم


تیتر خبرها پیش چشمانم رژه می روند .... و کلمات در ذهنم
من دختر دریام ... بلدم که بنویسم... دوباره سرم تیر می کشد


قطره های قهوه هنوز روی کاغذ شعرم می رقصند. قهوه هنوز چک چک می چکد روی زمین. تو می گویی در عمق چشمانم خستگی ام را می بینی ... بگو... بگو که آمده ای بمانی. بگو بیا کوچ کنیم... بگو بیا، من منتظرم. بیا کوچ کنیم از این سرگردانی ِ دنیای ِ آدم های خالی. بیا تا جدا شویم از لاشه های دروغین، از جنازه های مشوش، از دروغ و سانسور و شلوغی و کمیته های انضباط که هر دوی ِ ما مردودی ِ کلاس های آنیم... بگو..بگو که آمده ای بمانی.. بگو که با من می مانی

خودکار را می کوبم روی میز


نه


نوشتن نه ... تو را ، مرا، این درد را باید شعر گفت


قهوه روی کاغذ خشک شده. چشمانم را می بندم" تو موهایم را برایم پشت سربرایم می بندی. و زیرگوشم می گویی
بیا تا با هم برویم و با هم بمانیم


من سردم است. شاید امشب ماییم با هم قدم می زنیم... و صدای آخرین قطره ی قهوه ی چکیده روی کاغذ در باد می پیچد


پ.ن اول ) ندارد


پ.ن دوم) وبلاگ انجمن ادبی دانشگاه سابق من، طفل توپایی است که مشتاقانه رد پا های دوستداران شعر و ادب و ادبیات را به انتظار نشسته. ممنون میشوم اگر سری بزنید و در نقد آثار شریک شوید










من و بچه ها ی دبستان در کلاس


من: خوب بچه ها همینطور که آروم آروم لب تاب ها رو خاموش میکنید و میزارید توی کیف، هرکس سوال خاصی اگه داره می تونه بپرسه تا من جواب بدم

امیررضا: خانم اجازه؟

هیس بچه ها ساکت همه با هم گوش بدیم ببینیم امیررضا چه سوالی داره، بپرس عزیزم


خانم اجازه شما ازدواج کردید؟

!!!


****


بچه ها (در حالی که عمو معلمشون هم از مدیریت ِ دپارتمان اومده و نشسته سره کلاس تا ببینه فضای کلاس چه جوریه) همه با هم یاد گرفتیم که وسائل ورودی اطلاعات چی ها هستن؟

بچه ها: موس، صفحه کلید، اسکنر


آفرین


پوریا: خانم اجازه میشه اینا رو بنویسیم یادمون نره؟


با سر تایید میکنم و روی تخته با گچ می نویسم: موس، صفحه کلید و... هنوز کلمه ی آخر رو ننوشتم که اینبار امیرحسین: خانم اجازه جوات بازی در نیار، انگلیسی بنویس ، اسمش کیبورده

!!!


****


خوب بچه ها بزارید قبل از اینکه کامپیوترها رو روشن کنیم و شروع کنیم، اول یاد بگیریم چطوری باید موس رو توی دستمون بگیریم که درست باشه. خوب با دست راستتون موس رو بگیرید


(همه زل می زنند به من)


خوب بگیرید دستتون دیگه


یاشار: خانم اجازه من دست چپم، با دست راست راحت نیستم


سر تکان می دهم : خوب بچه ها چند نفر هستن که اینجا دست چپ هستن؟


هفده نفر از بین هجده نفر دستشون رو می برن بالا


!!!









داره بارون می باره


می بینی؟


من بارون نمیخوام


من فقط یه سهم از تو میخوام


یه گاز از سیب ِ زندگی


یه کمی نگاه ِ تو


طنین ِ صدای تو


گرمای دستای تو


و یک قلم


و یک برگ کاغذ


که بنویسم


دوستت دارم


که بنویسم دوست دارم میشی ِ نگاهتو توی شب نقاشی کنم


من نقاش خوبی نیستم اما


جادوی چشمای تو، حقیقی تر از خیسی ِ قطره هاست

...


تو به من ببار


بارون ِ من باش

با من باش











درد، با هر هجی ای که نوشته شود، درد است. هرطوری که بخواهیم پشت آب و رنگ و شعار و بیلبوردهای بزرگ پنهانش کنیم، باز داغی پلک هایمان نشان درد هایی است که هر روز با نام و عنوانی جدید به صورتمان سیلی می زنند


.....


موهایم را پریشان روی صورتم ریخته ام و روی تخت سیب را گاز می زنم. صدای ضجه های زنی در تاریکی شنیده می شود. گوشهایم را می گیرم. زن مویه کنان به دروازه های شهر رسیده، لشکریان ضحاک بر گیسوان بافته اش آب دهان قورت می دهند. زن می دود. دستهایی او را به خود می کشند. زن تقلا می کند. نمناکی نگاه کریه آدمیان تمام جسمش را در بر می گیرد. زن به زمین می افتد. همه جا پر است از صدای خنده های ضحاک است و فس فس نفس های مارهای حرامی ِ نشان ِ قبه های سرهنگ های انتظام!! گوش هایم را می گیرم. زن جیغ می کشد. آن سوتر جوانی بر مجسمه ی عدالت آویزان است. چشم هایم را می بندم


.....


می خواهم جدی بنویسم ... خط می زنم ... من نوشتن بلد نیستم


روی بستر غلت می زنم


سردم است ... جورابم را می پوشم! می نویسم


تیتر تازه ی خبر، تکرار ممتد کراهت است . کراهت های بی پایان. کراهت های هر روزه. کراهت هایی که توان قطع کردنش را در دستان ما نیست


تجاوز دیگر آسان شده. راحت باش برادر، زیر بازارچه، بالای میدان اصلی شهر، روی پله های پارک... هرجا که عشقت می کشد و هوا بهتر بود و منظره زیباتر،عزیز! راحت باش و ترس به خود راه مده که سرداران انتظام را این روزها کاری مهم تر در دست است، باتومِ در دستشان را بر سر همکلاسی ام می کوبند و تو سرخوش ضربه ی آخر را به تن خسته ی زنی در تاریکی بکوب. آسوده باش برادر، که این داغ ننگی تازه نه بر سینه ی تو، که بر پیشانی مردانی است که زندانهایشان خانه ی دانشجوست ، خانه ی معلم است، خانه ی کارگر است، خانه ی هنرمند است، این داغ ننگ بر قبه های بی آبرویی ِ شانه های مردانی است که زندانهایشان را دیگر جایی برای تو نمانده و تو آسوده به خود زحمت رفتن حتی به جایی دنج را نمی دهی


آسوده باش برادر


....


چشم هایم را می بندم


خانه ها یکی پس از دیگری هوار می شوند. ازروزنه ی انگشتانم می بینم شیون مردمان ِ سرزمینم را


کفتارها در زیر هوار، لاشه جستجو می کنند


صدای شیون کودکان سرزمینم می آید


صدای مویه ی زنان سوخته


صدای های های مردان باخته


بوی خون می زند تا ته حلق


.....


تمام ِ انسان بودن را عق میزنم


کتاب های تاریخی را یک به یک پاره می کنم


دیگر تو را نمیشناسم کوروش


من از نسل تو نیستم جلال الدین خوارزمشاه


نه کاوه و نه آرش





................................................


پ.ن) به همین راحتی
جنس نایاب می خوای... خوشبختی/گوهرناب میخوای،خوشبختی







ده گانه ی دل


(1)
تو هستی... یک لحظه
همان یک لحظه، تمام ِ لحظه
شهریار من



(2)
من دلم میخواهد جلوی جمع تو را ببوسم
و بلند بگویم دوستت دارم
و عاشقانه هایم را علنی به تو تقدیم کنم


(3)
یه دیگران نگاه نکن
حسود شده ام
تمام نگاهت را برای خودم میخواهم
و سهم چشمانت از خودم را، به هیچ دخترک چشم خرمایی نمی بخشم



(4)
امشب با من بیا
گیلاس خالی ات را روی میز بگذار
امشب همه خواهند رفت
و یک صندلی خالی خواهد ماند و صدای تو
و من
که دلم سیب میخواهد، آدم ِ من


(5)
بگذار دوباره ایمان بیاورم
:
روح جهان، بودن ِ با توست... صدای توست... ترانه ی توست... خواستن ِ توست



(6)
می نویسم ... پاره می کنم
می نویسم... خط می زنم
می نویسم... مچاله می کنم
ازتو نوشتن همیشه هم آسان نیست
پس بگذار ساده و بی پیرایه بنویسم: دوستت دارم



(7)
تاریخ همچنان خاک می خورد
و من، هجای نام ِ تو را
؛
تنها نامی که خواسته ام را
املا می نویسم
معنای من



(8)
کاش یادت نرود که به من فکر کنی


(9)
پاییز است
هوا سرد می شود
پسرک همسایه نگران کبوتر هاست
و کبوتر دل من اما، بی قید و آرام
پر می زند به خانه اش
به بهار ِ قلب ِ تو


(10)
آخرین سطر، دوستت دارم. نقطه








اِقرا


بخوانم؟



آقا اجازه؟ خواندنمان نمی آید اما این روزها



آقا اجازه، مگر خبر نداری که باز در کوچه های فراموشی این سرزمین ِ کبود صدای مرگ پیچده و تصویر میله و سرداب، نقش کتاب هایمان را خط خطی کرده


آقا اجازه؟ میشود قبل از خواندن ما کمی بچرخیم دور این گربه ی آتش گرفته؟! آخر میدانی آقا، مادرمان گفته، این شراره های دربه دری ِ ماست که زبانه کشیده این روزها، چهارشنبه نیست اما، سور و ساتی است برای خود



آقا اجازه چرا هی میگویی بخوان؟ والقلم؟!؟! قسم به قلم؟ فکر نمیکنی کامل نیست ؟؟ قسم به قلمی که در دستان یک شیعه باشد!!! یادت رفت بگویی، پشت معلمی بخوان که خدایش را به نام الله بداند


آقا، اجازه؟ قلم ما این روزها خفقان گرفته لعنتی... آخ ببخشید معلممان گفته بود حرف بد برای دختران گیس بریده است! گیسمان بریده تر که سالهاست به باد رفته ایم سالار، در شهرک الفبایی که حرف"آ" را بی آزادی برایمان ریسه چید


آقا کجایید شما؟؟ معلوم هست؟؟ چرا نمیایید که بنشینید کنار پنجره و بسرایید من و دیگر شاگردانتان که چهارسال است می دویم و دور میزنیم و بدون سه چرخه آرزو ها شما را آرزو میکنیم
چه روزهای سردیست روزهای بی شما به کلاس آمدن


.....



آقا دیگر ما را شوق خواندن نیست وقتی دانش و علم برای رودابه ها و سیاوش ها حرام می شود و حرامی اما به سریر قدرت تکیه می زنند و ستاره باران می شوند همکلاسی هایم به جرم بی جرمی و درب دانشگاه به رویشان بسته میشود به حکم تفاوت ِ نام خداوندگار ی که باور دارند و چهار بهار به چهار بهار پشت میله ها برایمان دست تکان می دهند، که این انگشتان دلاورانی است که قلم ِ در دستشان، کمان زه شده ی آرش است این روزها


نگو که بخوانیم. نه! دیگر ما را به قلم سوگند مده که معلمانمان را فرصت نشد که به پسرانمان بیاموزند بودن را در سرزمینی که مردانش بر گورستان مردانگی چمپره زده اند و دخترانمان را که قوی باشند وقتی شیار ِ صورت های تکیده شان، نشان ضجه هایی است که هیچگاه کسی ندید


آقا اجازه؟ ما را دیگر صبوری ِ خواندن و نوشتن نیست... رهامان کنید که این شهر پر از کتاب های نفرین شده ای است که هر کلمه اش، انسانیت به پیشگاه انسان سر می بُرد ما تنها مانده ایم میان این مردمان که یاد گرفته اند تنها به عکس ها نگاه کنند و رد شوند ؛ و سهم ما از تلاش برای آزادی معلمانمان همین نوشتن در این بلاگستان ِ بیمار است و بس


ما را ببخش آقا


نمیخوانیم دیگر


...........................


پ.ن) و اینان، سه معلم بهائی سرزمین من هستند












وقتي با من هستي


وقتی ميشيني روبروم و با چشمای میشی ات بهم میخندی


وقتی هزارتا حرف رو نک انگشتام می مونه ومن یه قفل سنگین میذارم روی لباشون


وقتی صدام میکنی و با صدای شیطونت اذیتم میکنی


وقتی دستمو میگیری


وقتی یه کتاب حرف می ریزه کف دستام که هر جمله اش فقط و فقط نوشتن ِ لذت با تو بودنه


اونوقت

برای نوشتن ِ از لحظه های با هم بودنمون

برای نوشتن از تو


از تلنبار شدن ِ ذوق ِ نشستن و نگاه کردنت


برای نوشت از ترس ِخواب بودن و پلک نزدن


برای نوشتن از لحظه شماری ها و انتظار ها


برای زود تموم شدن ِ دیدار هایی که هنوز سلام نگفته نوبته خداحافظی میشه

؛

نیاز به هیچ استعاره و تشبیه و بازی با کلمه ای نیست

.


کافیه ساده ی ساده بگم که امروز آسمون رنگ پیرهن لباست شده و و حلقه های دود سیگارت ، نقش تازه ترین ابرک ِ این آسمون خالی


کافیه بنویسم که دوباره دستم رو هرجوری که بگردونم اسم تو رو می نویسه و هرچقدر خط خطی کنم، نقش دستای تو، روی نک انگشتام جا خوش کرده و هرچی میگردم جز بوی تنت تو مشام نیست


اونوقت


کاغذ وقلم های روبروم می فهمن که امروز یه روز مهم بود


که تو، توش بودی، کنارم بودی، با من بودی ... شهریار من









کجا پنهان شده ای آقای عدالت؟


شب ها با کدام معشوقه می نشینی و قهوه می نوشی که از خاطرت رفته که چشمانی به راهت مانده اند؟!؟


اصلا بگو ببینم، هستی؟؟













این داستانک، تقدیم به یک جفت نگاه تا همیشه منتظر! به قوی ترین دختری که تا به حال شناخته ام. به یک دوست که قول دادم بنویسمش. ضعف نوشتار را به حساب کوچکی قلم بگذارید



باید آماده میشدم که بروم.چیزی در من تکان میخورد، شاید ترسیده ام، نه نه، احتمالا ذوق زده ام. تمام مسیر را پر تشویش به جلو گام بر می دارم. پيرزن ِ همراهم آه نمي كشد، ساکت است، مثل سنگ. و من سرد تر از او. غيظ عجيبي در چشمانش است. حتی وقتی دستانم را می گیرد و آرام می گوید: بالاخره یوسفم را مي بينيم. بالاخره تمام شد


هوا سرد شده و سوز پاییزی از درز پنجره ی ماشین آزارم می دهد. پیرزن سیگارش را دود می کند و گاهی سرد می گوید: کاش کت سورمه ایش رو می آوریم. بچه ام سردش میشه، هرچند که عمری دربدري زندگي اش بوده و تنش به این سوزها عادت داره... و دوباره پک میزند به سیگار و من به ماشین های کناری نگاه میکنم ، به آدم هایی که پا بر پدال فشار می دهند و گویی غریبه تر از همیشه اند


می رسيم جلوي درب ساختمان. ديوارها را نشانش می دهم و می گویم آنجاست. نگاهم میکند. همچنان محکم و سرد


وارد میشويم، من و پیرزنی که مادر توست، که سنگيني اتاق و صورت پر غیظش روی حنجره ام چمپره میزند. مثل سنگ است پيرزن . آه نمي كشد .فقط يك قطره اشك روي گونه اش ميان ماندن و رفتن مردد است. روی صندلی سالن می نشیند و می گوید دیدی یادمان رفت؟ نگاهش میکنم. دستم را می گیرد و میشناندم کنار خودش و ادامه میدهد: زنگ بزن به یلدا، بگو یادم رفته داوودی ها رو بزارم تو اتاق شما، بگو بزاره بالای تختتون. اینطوری قشنگ تر به نظر میاد تا ما بریم اونا بدون آب زرد میشن، بگو یادش نره آب تو گلدونشون بریزه که یوسف خیلی دوست داره. لال شده ام انگار. سر تکان می دهم به نشانه تایید و او گره روسری اش را سفت میکنم و می گوید پاشو بریم دیگه، پاشو


راه پله ها را با هم بالا می رویم


در راه پله می ایستد و عمیق نگاهم میکند و با همان خشکی می گوید: تو چرا سپید نپوشیدی دختر؟ ابروهات هم که تمیز نکردی. ناسلامتی امشب با نامزدتی، امشب بعد از سه ماه می بینیش، امشب شب شب شما دوتاست دخترجان، اونوقت با مانتوی سیاه اومدی!! چرا لال شده ام، ته حلقم هیچ چیز نیست. سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد و غرولند کنان بالا می رود


وارد سالن اصلی میشویم. داغی اشک ها را روی پلکم حس می کنم. پیرزن دیگر هیچ نمی گوید. صورتش بی رنگ شده. او هم ترسیده. دستانم سرد سردند، مثل سنگ های کف کریدور. مثل صورتک هایی که از کنارمان می گذرند و ما را نمی بینند که چگونه بی رمق لاشه هامان را به جلو می کشیم


مقابل درب می ایستیم. مردی بیرون می آید. نگاهمان می کند. ساک دستی ات را به من می دهد. این تمام ِ تو است که به من پیشکش می شود. پیرزن شانه هایش می لرزد. لبانش سفید شده. می گریم. تنها رمق مانده در پاهایم را به اشک می دهم. می نشینم کف سالن. پیرزن جعبه شیرینی را باز می کند و به دستم می دهند و بلندم می کند و به زور راهی ام می کند در اتاق های دیگر، پشت سر من روان می شود و بلند بلند می گوید بیایید، شيريني پیدا شدن پسرم. شیرینی امشبی که بعد از سه ماه با عروسش تنها می شود.التماسش مي كنم و او نقل هاي جیبش را روی سرم پخش می کند و اشک مي ريزد. پیرزن حالا دیگر ساکت نیست. دیگر سنگ نیست. دیگر سرد نیست


و من آخرین ِ رد لبانت را زیر آسمان سرد پاییز روی دستانم قاب می گیرم که پیش از آن آخرین صبح رفتن، برایم "یک شب مهتاب" را خوانده بودی
























چرا باید به دنبال واژه گشت

و فنجان پشت فنجان کلمه نوشید

وقتی زیباترین مصرع جهان

در چشم های توست

...

کافیست به تو نگاه کرد

کافیست دوباره عاشق شد





بی شک فردايی خواهد آمد که بدون جنگ و خون ریزی بر گونه های کوکانمان بوسه می زنیم. فردایی که صلح و عشق سرافرازانه بر تمامی آسمان ها خواهند درخشید، فردایی که نه زن بودن مایه ی تکفیر است و نه کودکی از ترس می گرید و نه پیرمردی سیگار می فروشد! بی شک فردایی خواهد آمد که آتش خمپاره های نژادپرستی به گلستان ِ خنده های معصوم کودکی در غزه ، شرمگین می شود و طفل سیه چرده ی آفریقایی بی هیچ دغدغه ای کنار فرزندان ما غش غش کنان می دود و سنگ های بی خیالی اش را به رودخانه ی صلح و عشق پرتاب می کند و دارا و سارای من هم با چشمان خرمایی رنگشان سرمشق "باران آمد" را املا می نویسند


صلح، عشق و آرامش ، واژه هاییست که نه تنها برای مام میهن ِ سوخته ام، که برای تمام دنیا این روزها رویایی دست نیافتنی شده اما می رسد فردایی که بگوییم: زندگی شیرین است


آشنایی من با پروانه وحید منش، بی شک مهم ترین اتفاق و افتخار زندگی من بوده و هست. آشنایی در سنینی که سراسر سرکشی و خواستن بودم، با زنی جسور که رنگ بالهای پروانگی اش برایم معنای پریدن شد، بهانه ای بود برای آغاز راهی به سوی خویشتن. سال یک هزار و سیصد و هشتاد و سه بود که بعد از آشنایی با خانم وحید منش، با کمک ایشان به عضویت گروه زنان صلح خاور میانه در آمدم. زنان بزرگی که فارغ از مذهب و ملیت، هر سال مسیر صلح را رکاب می زنند تا شیره ی صلح و عشق در جانشان جاری شود و فرزندانشان را با دوست داشتن و صلح سیر آب کنند و زهدان آنان جایی باشد برای نطفه های عشق


بعد از عضویت، قرار به رفتن بود اما مشکلات زندگی در شهرستان و ذهن های بسته و کم بودن سنم را که کنار هم گذاریم، نتیجه آن شد که آن سال نتوانستم علی رغم آمادگی تیم ایران برای رفتنم، در کنار خانم وحید منش باشم.

گذارش پروانه را می توانید از آن سفر، در اینجا و اینجا و اینجا بخوانید.

مقدمه ی این سفر و معرفی گروه زنان صلح خاور میانه را نیز می توانید بخوانید



برای خواندن گزارش این روزهای فرزانه ابراهیم زاده از این سفر اینجا را کلیک کنید


وشاید سال 2010 خود من نگارش گر این سفر باشم ;)


******


در دنیای امروز، در جهانی که رو به سوی ارتباطات و تکنولوژی خیز برداشته، خصوصا در جوامع در حال توسعه که در باتلاقی میانی پست مردنیسم و سنت دست و پا میزند، پله های ترقی و رسیدن به مراتب برتر تکنولوژی و سرعت و نیروی ارتشی، ملزم به گام برداشتن بر روی کلماتی چون صلح و عشق می باشد. بحران های شدید روحی در اجتماع امروز، کلافگی و شوریدگی های جاری، افزایش آمار تجاوز و جرم و جنایت، شروع دوباره ی جاهطلبی های کشورگشایانه در پس شعار های "مبارزه با تروریسم" و " حق مسلم ها" ، انزواهای شخصی و شخصیتی، همه و همه ما را به کمرنگ شدن واژه های عشق و دوستی در اذهان عموم هدایت می کنند.


و اینگونه شاید با این برنامه های با شکوه، با هجی صلح و عشق، روزی بتوانیم کتاب زندگی را با یای ِ آخر ِ کلمه ی "آزادی" به پایان ببریم
و باور کنیم که پدرانمان عاشق بودند
و مادرانمان ، بهترین معشوق ها
نام ما را چه نهادند؟ عشق
پس پیاممان برای همه، عشق باشد و دوست داشتن










باورت میشه که اینقدر زود دلم برات تنگ می شه


حتی بعد از خداحافظی پای تلفن


حتی بعد از آخرین بوس که از راه دور برام می فرستی


...


من بعد از هر خداحافظی دلم برات تنگ می شه


آخه هنوز با تو هزار حرف دارم ، هنوز خنده روی لبام مونده تا با تو خرجشون کنم ،آخه دل من بعد از هر بار رفتنت برای بوسیدنت پر می زنه. آخه شوق ِ دیدنت همه وجودم رو پر از شور می کنه. آخه یه چیزی درست از آسمون ِ بالای سر ِ تو شروع میشه و تا آخرین ستاره ی آسمون ِ من خط می کشه، یه چیزی که شعر نیست، برق چشمای توئه که از هزارتا کلمه هم دلنشنین تره

....


باورت می شه

همین حالا هم دلم برات تنگ شده









پیش نوشت، اول نوشت، هرچه دوست دارید بنامیدش
:

نه کسي را داشت که براي اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتي بيرون در زندان اوين کسي منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسي بدن بي جان او را تحويل نمي گيرد و هيچ ختمي به خاطر او برگزار نمي شود. از همه درآمدهاي نفتي کشور فقط چند متر طناب نصيب گردن او شد و از 70 ميليون جمعيت ايران تنها کسي که به او محبت کرد، سربازي بود که دلش آمد صندلي را از زير پاي سهيلا بکشد و به 16 سال بي پناهي و فقر و آوارگي او پايان دهد و او را روانه آن دنيا کرد که مامن زجرکشيدگان و بي پناهان و راه به جايي نبردگان است

سهيلا 16 سال پيش از خانواده يي که هيچ سرمايه مادي و فرهنگي نداشت تا خوب و بد را به او بياموزد، فرار کرد و ميهمان پارک هاي ميدان تجريش شد. حال او يک دختر شهرستاني يا دهاتي با لهجه کردي و لباس هايي بود که به سادگي مي شد دريافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اينجا بود که ميهمان ثابت گرسنگي و سرماي زمستان و گرماي تابستان و نگاه کثيف و هرزه رهگذران شد.پس از سال ها آوارگي در حالي که فرزند ناخواسته يي را حمل مي کرد، از سوي پليس دستگير شد و براي اولين بار در زير سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختي و گرسنگي و آوارگي کشيدن فرزند دلبندش را نداشت

وقتي وکيل در جلسه دادگاه از او مي خواهد که بگويد «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زير بار نرفت و باز تاکيد کرد من عاشق کودکم بودم زيرا به غير از او کسي را نداشتم ولي نمي خواستم فرزند يک مرد معتاد و يک زن ولگرد بي پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقيري که در دادگاه تکرار مي کرد من روي سنگفرش هاي خيابان و زير باران بزرگ شده ام، آن کودک بي پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نيز به سرنوشت مشابهي دچار شد







.........................................


حرفی هم مگر می ماند، بیشتر از اینها؟!؟


باز ما بمانیم و یک مشت کلمه، ما بمانیم و دوباره فریاد شما که وای چه شد، وای بر انسانیت ، وای


چرا رهایمان نمی کنید


چرا راحتمان نمی گذارید


چرا نمی بینید خستگی مان را از بی سبب دست و پا مزن در این مرداب عمیق


چرا باور نمیکنید که بی وطنیم


که عاشق می بلعد این سیاهی ِ موهوم


چرا آرام نمیگیرید تا آخرین جرعه ی این لجن و کراهت در کاممان ریخته شود



اینها ماییم ها


تیتر تازه ی خبرگذاری های اسلامی


حوا سرشت نفرینی تاریخ


بی گناه ترین اشتباه آفرینش


طعم ِ تلخ ِ تمام "نارنج" هایی که دیگر بر هیچ شاخه ای "بهار" را به انتظار نیستند


ماییم، گم شده ی کوچه های خاک خورده ی قبیله ای که بی هیچ تقصیری در آن زن آفریده شده ام


زاده ی فقر و بدبختی و کوچه خاکی های تن فروشی و درد


معشوقه ی به حرامی نشسته ی کرکسان سفره های نفت





راحتمان بگذارید تا فارغ از اینهمه بیانه و تیتر و حرف و حرف آسوده بنشینیم در پای دیوار زندگی و تاریخ را قی کنیم ... قی کنیم تمامی ِ نگاههای ناپاکی را که به قدمت تاریخ، چشم طمع دوخته اند به بکارت ِ آرزوهایمان


راحتمان بگذارید میخواهیم روی کاغذ های در به دری و چشم به راهی ، خواستن هایمان را بالا بیاوریم تا یادمان باشد که زن که باشی خواستن و خواستن حرام است.که اگر "بخواهی" باید قبول کنی برچسب را، که قبول کنی توهین را، که قبول کنی که بگویند دختر نانجیبی بود. که دفتر لغاتت پر شود از واژه های سیاه و تلخ. که به فرزندم بگویند مادرت دختر خوبی نبود که زن بود و تمام عمر برای زن بودن تحقیر شد و اما زن ماند


راحتمان بگذارید میخواهیم سیاه بپوشیم برای مادرانگی هایی که عمری در پای دیوار زندگی، رخت های زنانگی شان را چنگ زدند و برای عصمت مان سفره نذر کردند و مویه کنان زیر "ذالین" های آخر دعا، به جای ما شلاق خوردند



چرا رهایمان نمیکند این کلمه های خسته ی خاکی
تا کی باید هی بنویسیم و بنوسیم
هی شعار پشت شعار، هی حرف پشت حرف
چرا نمی بینید مارا که تشنه ی نبودن شماییم
تنهایمان بگذارید که دوباره امشب شهرزاد شده ام برای تمام سیه چشمان پارسی و به پیشگاه تمام شهریاران این سرزمین بر" دار" می شوم تا به تمام دنیا به فریاد بگویم که ما را ببخشید که آفریده شدیم! ما را ببخشید که زن آفریده شدیم! که قصه ی سوختن ما، در همهمه ی باور های متعفن شده در لا به لای جهل و مذهب و تابو رخ داد و ما، تا ابد، برچسب خورده ی همین آمدنیم


آهای انسان های بزرگ
چرا رهایمان نمیکنید
چرا نمی بینی خستگی مان را
شانه هایمان را دیگر تاب کشیدن این کوله بار نیست


رها کنید مارا
که امشب، دوباره سوگ ِ رودابه هاست





..................................

پ.ن) اطلاق نام
بی پناه ترین ایرانی به سهیلا قدیری بعد از اجرای حکم اعدام





بعضی وقت ها شادی خیلی ساده بدست میاد و دست یافتنی میشه با چیزهایی که در عین سادگی، با ارزشند


مثل تماشای خنده ی بچه ها


مثل گوش دادن به یه موزیک


مثل قدم زدن


مثل دیدن تو










روز... روز... روز


امروز روز ماست... نمید انم "ما" یعنی که؟!؟! نمیدانم من، ملودی، مریم، مارینا، هانا ، پروانه و ... هم در این "ما" هستیم یا نه اما تقویم روی دیوار می گوید امروز روز ماست


مرا نفرین نکن بانو اما به تو ایمان نمی آورم وقتی زاد روز تولد ِ تو در سرزمینم ملی می شود و هیچکس اما جلوه و هانا و عاطفه را نمی بیند که پشت میله های اوین عاشق شده اند و هیچکس در این میان به محراب ِ تن های شلاق خورده شان نماز نمی گذارد


مرا ببخش بزرگ بانوی عرب، که این چنین سرکش شده ام به داغی خون ِ رودابه های سرزمینم


امروز را جشن نمی گیرم بانو، که سپاهیان به دروازه های شهر رسیده اند. کوچه ها خالی شده اند از زنانگی های پر کرشمه و دخترکان تباه شده اند با زوزه شغلان. مرا دیگر طاقتی نیست تا بر تو تعظیم کنم. قسم به عظمت سرزمین ِ پارسی و باستانی ام، تا بحال دشمنانی چنین ندیده ام بانو که گویی این روزها تمام ایران بوی مردار میدهد


امروز را به تو تقدیم می کنم و دخترکانی که در دعای ندبه جوانه می زنند و از شرم نگاه پسرک همسایه گونه گلگلون می کنند و از نجابت در چادر فرو می روند، که ایراندخت را هرگز به چادر سازشی نخواهد افتاد


تولدت مبارک بانو. اما به من امروز را تبریک مگو.... به هنگام غروب پیکرم را به میانه میدان خواهند یافت، و هرگز مرا زنجیری اینچنین بر گردن نخواهد افتاد... خون به صورت می پاشم تا زردی رخسارم نباشد بر چشمان این بی هویتان که اینچنین ایران دخت را به زمین میکوبند


..................


پ.ن) روز؟؟!؟! روز ملی؟؟!؟!؟ روز ملی دختران










ساعت تند و تند جلو می رود. این یکی می دود با شوق در آغوشم و جیغ می زند " وای خاله لباسمو ببین" و آن یکی پاهایم را محکم در آغوش می گیرد که :"خاله آگگنگ بزار میخوام بخونم". پاپیون ِ آبی اش را می کشم و با خنده هر دو را می بوسم و دوباره صدای جیغشان مرا خالی می کند از طعم گس این روزها و چند دقیقه ی بعد سه تایی با هم می خوانیم و بچه ها می رقصند و من دلم میخواهد یک دور به ساز ِ زندگی برقصم که جای دست های پر تبحرش عمیق این روزها بر صورت ِ نفس های بی دلیل سایه انداخته


بچه ها با شوق و شور حاضر می شوند. چند دقیقه ی بعد عمه شان هم می آید و بچه ها که از دیدن هم زمان من و عمه شان ذوق زده اند دیگر سر از پا نمی شاسند. هر از گاهی خود را به من می چسبانند و من دلم غنج می رود از دیدنشان. عمه شان با لبخند می گوید چقدر عوض شدی آتنا. می خندم و می گویم پیر شدم. بازیم را فشار می دهد و می گوید دیوونه، نه اتفاقا تازه جوون شدی!! دوتایی می خندیم و با هم میان رنگارنگ ِ پارچه ها و روبان ها و فشفشه ها گم می شویم. می گوید "آتنا چقدر زود گذشت، شش سال پیش یادته؟ اولین جشن تولدی که برا ارغوان گرفتیم؟!" سر تکان می دهم، میخواهم بگوم اما اصلا زود نگذشت، خاطره ی دربه دری ِ این سالها روی آسفالت های خاطره ها رج زده اما دلم نمی آید دنیایش را خراب کنم. سر تکان می دهم و او با خنده می گوید یادته؟ بعد روزه بعدش هم کلاس فزیک داشتیم، بچه ها از ما شیرینی گرفتن ، از هر دومون! سر تکان می دهم و می خندم و دلم میخواهد اما یادم نیاید


بچه ها با ذوق به ترتیب هر چند دقیقه یک بار من و عمه شان را بغل می کنند. هنوز چند ساعتی مانده تا آمدن مهمان ها. همه چیز آماده است. جلوی آینه می استیم تا حاضر شویم. با خنده اشاره به خودش می کند و می گوید" سهم تو رو خوب خوردم ها، ببین تروخدا من با این شیکم چیکار کنم" با خنده نگاهش میکنم . در آینه به خودم نگاه میکنم، عوض شدم انگار، توی این لباس مشکی اصلا شبیه خودم نیستم، خیلی عوض شده ام انگار ،دیگر حتی نگاهم به زندگی هم عوض شده، میخواهم از خودم فاصله بگیرم. بچه ها لباس هایشان را پوشیده اند از پشت بغلمان می کنند و ارغوان می گوید شماها پس بچه هاتون کجان؟ چرا ازدواج نمی کنید. به هم نگاه می کنیم. هر دو از خنده ریسه می رویم و من مثل همیشه می گویم : توراهند، اصلا نگران نباش، تو ترافیک موندن

همهه می شود


همه می آیند. همه ی آنهایی که دوسشان دارم امشب اینجا جمعند. به امیر نگاه نمی کنم که حتی هجای نامش هم مرا می برد تا تو! صدای آهنگ بلند می شود. صدای تو هم هست اینجا. همه دست می زنند. به دنبال صدای تو می گردم. بسته ها باز می شوند. بچه ها جیغ می میکشند. شمع ها را فوت می کنند. دلم میخواهد شمع ها فوت کنم. دلم میخواهد همه چیز را خاموش کنم . تو گم شده ای انگار بین آدم هایی که حرف می زنند، که می خندند، که می رقصند.... تو نیستی و فاصله اینجاست و دلم میخواهد آخرین شمع را من فوت کنم




گاهی وقت ها تو زندگی، دقیقا وقتی که فکر میکنی می دونی داره چی پیش میاد، یه هو می فهمی که هیچی نمیدونی!! حتی خودت رو هم نمیدونی چه برسه به اتفاق ها. بعد اونوقت بی محتوا ترین سکوت دنیا می نشینه رو لبات و با پرکنایه ترین خنده های دنیا به همه هر صبح صبح بخیر میگی و اینجوری هجای این باور میشینه رو تار و پود ِ لحظه هات که : همیشه یه جای کار می لنگه

............................................

پ.ن) این آهنگ را گوش میکنم و با "ری را" ی علی صالحی، خاک می شوم

:

به ارواح خاك زني گمنام در مشرق آسمان قسم


من از اين همه گريزانم

از اين همه همهمه گريزانم

سيد علي صالحي








زندگی


یعنی


همین چشم به راه ماندن ها

................................

پ.ن) نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه




آسوده باش فرزندم

طفل نوپای اندیشه های من

در آغوش من تا همیشه بخواب در زیر آسمان این سرزمین که سالهاست عاشق ندیده

رها کن این آسمان ابری پاییز را

در آغوش من بگذر از این نفرین زندگانی ِ خاکستری که سالهاست از همبستری با سبزینگی آبستن نشده و عقیم افتاده در وادی عشق

.....

به من نگاه کن دلبندم

منم ... مادرانگی سقط شده ی تو در اندیشه های یخ زده

ببین

در مهلکه ی بودن، شوخی شوخی مادر می شویم و تو جدی جدی در ویرانه ی زندگی تنها رها میشوی و هرگز خنده را هجی نمی کنی در سرزمینی که بوی گند نفهمی و جهل آزارت میدهد

....

امروز روز توست دلبندم

به چشم های خرمایی ام نگاه کن

دیس خرمای چشمانم در حجوم مفت باشد کوفت باشد ها تمام شده و امروز خالی تر از چادر شب به قاب عکس تو نگاه میکنم که معصومانه می خندی و روی پستی بلندی های زندگی، بالابلندی بازی میکنی

....

امروز برایم قرمز بپوش فرزندم

تا سرخی اش برای همیشه چشم ها را بیازارد

تا مبادا بی رنگی ِ گونه های رنجورت
یاسی رنگ ِ شادی هایت را بی رنگ کند

.....

برای تو می نویسم دلبندم

برای تو

زیباترین وهم و خیال شبانه های من

برای تو که تکفیر شده ی تاریخی

برای تو که کولی وش به دنبال چرخ زندگی می دوی و از بی کسی انگشت می مکی

برای تو که هر صبح سر مشق املایت را می نویسی:"بابا نان داد

برای تو که هرگز مجالی نخواهی داشت که بزرگ شوی، قد بکشی، بخوانی و بنویسی، نخواهی فهمید معنی تبعیض را، نخواهی فهمید معنی جهان سومی بودن را، نفهمی معنی ایرانی بودن را

در آغوش من غش غش کنان از خنده ریسه برو

....

آسوده باش کوچک من

که من امروز تلاش میکنم، تکفیر می شوم، سیلی میخورم، راهروهای سازمان های حقوقی جهان را می دوم تا هرگز نیاید فردایی که تاجری فالش را از دستان تو بگیرد

و هرگز آفتاب از بلندای شرق طلوع نکند در روزی که یک مدعی ِ عشق، دسته ی نرگس را در چهارراه ِ اعتقاد، ار باغ نگاه تو بچیند
در این هیاهوی بهارنارنج های خشکیده

آسوده باش تا ابدیت فرزندم

که مادرانت ، که پدرانت، که ما، هستیم






.................................................................................


پ.ن اول) فردا روز جهانی کودک است. و "دارا" و "سارا"ی سرزمین من هنوز زیر سرمای یوغ و داغ های بردگی شب ها سر بر سنگ های تنهایی و بی هویتی می گذارند
.
به امید آنکه هیچ کودکی در هیچ کجای دنیا نگرید و خنده از لب های کوچکش جدا نشود

پ.ن دوم) "شادترین لحظه ی زندگی ات؟ مانی! – این پسر؟ - مادر شدن- نیستی اما! –هستم – کو طفلت؟ - مانی