پیش نوشت، اول نوشت، هرچه دوست دارید بنامیدش
:
نه کسي را داشت که براي اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتي بيرون در زندان اوين کسي منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسي بدن بي جان او را تحويل نمي گيرد و هيچ ختمي به خاطر او برگزار نمي شود. از همه درآمدهاي نفتي کشور فقط چند متر طناب نصيب گردن او شد و از 70 ميليون جمعيت ايران تنها کسي که به او محبت کرد، سربازي بود که دلش آمد صندلي را از زير پاي سهيلا بکشد و به 16 سال بي پناهي و فقر و آوارگي او پايان دهد و او را روانه آن دنيا کرد که مامن زجرکشيدگان و بي پناهان و راه به جايي نبردگان است
سهيلا 16 سال پيش از خانواده يي که هيچ سرمايه مادي و فرهنگي نداشت تا خوب و بد را به او بياموزد، فرار کرد و ميهمان پارک هاي ميدان تجريش شد. حال او يک دختر شهرستاني يا دهاتي با لهجه کردي و لباس هايي بود که به سادگي مي شد دريافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اينجا بود که ميهمان ثابت گرسنگي و سرماي زمستان و گرماي تابستان و نگاه کثيف و هرزه رهگذران شد.پس از سال ها آوارگي در حالي که فرزند ناخواسته يي را حمل مي کرد، از سوي پليس دستگير شد و براي اولين بار در زير سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختي و گرسنگي و آوارگي کشيدن فرزند دلبندش را نداشت
وقتي وکيل در جلسه دادگاه از او مي خواهد که بگويد «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زير بار نرفت و باز تاکيد کرد من عاشق کودکم بودم زيرا به غير از او کسي را نداشتم ولي نمي خواستم فرزند يک مرد معتاد و يک زن ولگرد بي پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقيري که در دادگاه تکرار مي کرد من روي سنگفرش هاي خيابان و زير باران بزرگ شده ام، آن کودک بي پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نيز به سرنوشت مشابهي دچار شد
.........................................
حرفی هم مگر می ماند، بیشتر از اینها؟!؟
باز ما بمانیم و یک مشت کلمه، ما بمانیم و دوباره فریاد شما که وای چه شد، وای بر انسانیت ، وای
چرا رهایمان نمی کنید
چرا راحتمان نمی گذارید
چرا نمی بینید خستگی مان را از بی سبب دست و پا مزن در این مرداب عمیق
چرا باور نمیکنید که بی وطنیم
که عاشق می بلعد این سیاهی ِ موهوم
چرا آرام نمیگیرید تا آخرین جرعه ی این لجن و کراهت در کاممان ریخته شود
اینها ماییم ها
تیتر تازه ی خبرگذاری های اسلامی
حوا سرشت نفرینی تاریخ
بی گناه ترین اشتباه آفرینش
طعم ِ تلخ ِ تمام "نارنج" هایی که دیگر بر هیچ شاخه ای "بهار" را به انتظار نیستند
ماییم، گم شده ی کوچه های خاک خورده ی قبیله ای که بی هیچ تقصیری در آن زن آفریده شده ام
زاده ی فقر و بدبختی و کوچه خاکی های تن فروشی و درد
معشوقه ی به حرامی نشسته ی کرکسان سفره های نفت
راحتمان بگذارید تا فارغ از اینهمه بیانه و تیتر و حرف و حرف آسوده بنشینیم در پای دیوار زندگی و تاریخ را قی کنیم ... قی کنیم تمامی ِ نگاههای ناپاکی را که به قدمت تاریخ، چشم طمع دوخته اند به بکارت ِ آرزوهایمان
راحتمان بگذارید میخواهیم روی کاغذ های در به دری و چشم به راهی ، خواستن هایمان را بالا بیاوریم تا یادمان باشد که زن که باشی خواستن و خواستن حرام است.که اگر "بخواهی" باید قبول کنی برچسب را، که قبول کنی توهین را، که قبول کنی که بگویند دختر نانجیبی بود. که دفتر لغاتت پر شود از واژه های سیاه و تلخ. که به فرزندم بگویند مادرت دختر خوبی نبود که زن بود و تمام عمر برای زن بودن تحقیر شد و اما زن ماند
راحتمان بگذارید میخواهیم سیاه بپوشیم برای مادرانگی هایی که عمری در پای دیوار زندگی، رخت های زنانگی شان را چنگ زدند و برای عصمت مان سفره نذر کردند و مویه کنان زیر "ذالین" های آخر دعا، به جای ما شلاق خوردند
چرا رهایمان نمیکند این کلمه های خسته ی خاکی
تا کی باید هی بنویسیم و بنوسیم
هی شعار پشت شعار، هی حرف پشت حرف
چرا نمی بینید مارا که تشنه ی نبودن شماییم
تنهایمان بگذارید که دوباره امشب شهرزاد شده ام برای تمام سیه چشمان پارسی و به پیشگاه تمام شهریاران این سرزمین بر" دار" می شوم تا به تمام دنیا به فریاد بگویم که ما را ببخشید که آفریده شدیم! ما را ببخشید که زن آفریده شدیم! که قصه ی سوختن ما، در همهمه ی باور های متعفن شده در لا به لای جهل و مذهب و تابو رخ داد و ما، تا ابد، برچسب خورده ی همین آمدنیم
آهای انسان های بزرگ
چرا رهایمان نمیکنید
چرا نمی بینی خستگی مان را
شانه هایمان را دیگر تاب کشیدن این کوله بار نیست
رها کنید مارا
که امشب، دوباره سوگ ِ رودابه هاست
..................................
پ.ن) اطلاق نام بی پناه ترین ایرانی به سهیلا قدیری بعد از اجرای حکم اعدام