تابستان آن روزها...
آن روزها که حیاط خانه‌‌ی بابا به جای دوتا ساختمان، پر بود از درخت و سایه و گل‌های ریز و درشت، آن تاب همیشگی که بابا بین دوتا درخت نارنگی برای من می‌بست، آن تابستان‌های کلاس‌های زورکیِ خوشنویسی و زبان، آن یواشکی بیدار ماندن بعد از اخبار ساعت ۲ همیشگی بابا، آن رسمِ خوابیدن همه در ظهرها و تلاش برای نخوابیدن بخاطر بازی با دختر همسایه، آن شوق لاک‌های رنگارنگ و قرمز و صورتی بعد از آخرین امتحان مدرسه، آن روزها که هنوز خواب شب برای من آرزو نبود و بیداری صبح مصداق کشان کشان حمل کردن جنازه‌ی تن از رختخواب...

برای من ای مهربان (اگر به خانه‌ی من می‌آیی) امشب کمی از خودت، کمی از دستانت بیاور فقط...  ما خودمون چراغ و دریچه‌ی رو به کوچه داریم. چایی هم داریم.

تو قسمت لوازم آرایش فروشگاه هایپرفمیلی، مدام ازم می‌پرسید این کرم رو نمیخوای؟ این صابون؟ این یکی صابون چطور؟ این ژل مو؟ این لاک... من نیازی به هیچکدوم نداشتم و رد میکردم. خانم مسئول غرفه گفت من با شوهرم هروقت میرم خرید هرجا وا میستم میگه بیا بیا وا نستا الکی چیزی برندار، حالا شما برعکسی، هی این بنده خدا میگه اینو بخر اونو بخر تو میگی نه، قدرشو بدون خیلی خوش شانسی... درحالیکه که به قدر مرگ خنده‌م گرفته بود و دست باربد رو گرفته بودم که به قفسه‌ها تنه نزنه، گفتم آره توی خونه‌ی ما خیلی چیزا برعکس خونه‌ی شماست.

  این چرخه‌ی حسرت خوردن به نمای بیرون ِ زندگی ِ بقیه، قرار نیست هیچوقت و هیچ کجای تاریخ تموم بشه. ابدی و غمگینانه‌ترین حس آدمیزاده.

برگرد با تنهایی ات
کجا می گریزی؟
برگرد
من آبادی توام

شیون فومنی

منتظرم دمنوشم آماده بشه. خونه توی سکوت اول صبحه و از فرصت استفاده کردم چندتا سرفصل درسی نگاه میکنم تا تصمیم بگیرم کدومشو برای تابستون شروع کنم به یادگرفتن. اونقدر همه چیز ساکته که صدای استارت زدن ماشین همسایه‌ رو میشنوم. چندباری استارت میزنه اما روشن نمیشه. احتمالا با خودش میگه «چه صبح نکبتی» بعد دوباره پاش می‌ره روی کلاج و دستش می‌ره روی سوئیچ... بازم روشن نمیشه... اه که واقعا چه صبح نکبتی. روی میز نهارخوری یه لیوان نیم خورده و یه مشت تیکه نون ریخته شده و من اصلا حدسی ندارم که ساعت چند نشسته پشت میز و صبحانه خورده و از خونه زده بیرون. شش؟ شش‌ونیم؟ هفت؟ حالا ساعت حوالی هشت ونیمه و اینبار منم که تنها میشینم پشت این میز و لیوانم رو‌ نیم‌خورده روش میذارم و هدفنمو توی گوشم فرو میکنم تا مثل هر صبح سعی کنم یادم بره که اه چه مسیر نکبتی...
وجه مشترک من و آدمی که ماشینش اول صبح روشن نمیشه و احتمالا یه خرجی براش تدارک دیده و  احتمالا دیرش شده و احتمالا یه کوه ماجراهای مختلف توی شبانه‌روزش اتفاق میوفته اینه که هردو معتقدیم روز خوبی شروع نشده. و خوب نبودن لزوما اتفاق افتادن یه فاجعه نیست، خوب نبودن می‌تونه نتیجه‌ی درست نبودن باشه.
صدای استارت نمیاد. احتمالا بیخیال ماشین شده و رفته پی کارش تا برگرده یه فکری به حالش بکنه. دمنوش منم آماده است. بریم پی کارمون تا بلاخره یه روزی برگردیم یه فکری به حال حفره‌ها بکنیم.

به یاد تو....
نشستم رو زمین. توی خاک و خل، عین یه نیازمند، عین یه دستفروش، عین یه پوست پفک روی موزاییک های دم کرده.ی پیاده رو. نشستم و به جای تو, به جای خودم سیگار کشیدم و آدم‌ها رو تماشا کردم....

کاش وقتی مُردم، فولدر «تو» که توی جیمیلم ساختم رو هم با من بذارن توی قبر... بعد مردن هم‌ شبهای بیخوابی بتونم ایمیل‌هاتو بخونم.