هربار که میام و بچهها رو میبینم، بزرگتر از قبل شدن. پسرا اینبار دیگه یه سر و گردن از من بلندترن و ابدا توی بغلم جا نمیشن و حالا اونان که توی عکسای گروهی دستشون رو روی شونهی من میذارن.
دیدنشون شبیه ایستادن جلوی آینه است. یادم میاره زمان درحال جلو رفتنه، حتی اگه با قایم شدن توی جزیرهی خلوتم، بخوام بهش فکر نکنم.
برای منی که بخش زیادی از زندگی روزمرهام و کارها و دیالوگهام بر اساس تصویرسازیهای ذهنیم پیش میره و آدما رو توی فضای معلقی از جریان سیال ذهنم قلت میدم، گذشت زمان درعین حال که دلچسبترین ابزار برای پرواز روحم به حساب میاد، ترسناکترینش هم هست...