منتظرم دمنوشم آماده بشه. خونه توی سکوت اول صبحه و از فرصت استفاده کردم چندتا سرفصل درسی نگاه میکنم تا تصمیم بگیرم کدومشو برای تابستون شروع کنم به یادگرفتن. اونقدر همه چیز ساکته که صدای استارت زدن ماشین همسایه رو میشنوم. چندباری استارت میزنه اما روشن نمیشه. احتمالا با خودش میگه «چه صبح نکبتی» بعد دوباره پاش میره روی کلاج و دستش میره روی سوئیچ... بازم روشن نمیشه... اه که واقعا چه صبح نکبتی. روی میز نهارخوری یه لیوان نیم خورده و یه مشت تیکه نون ریخته شده و من اصلا حدسی ندارم که ساعت چند نشسته پشت میز و صبحانه خورده و از خونه زده بیرون. شش؟ ششونیم؟ هفت؟ حالا ساعت حوالی هشت ونیمه و اینبار منم که تنها میشینم پشت این میز و لیوانم رو نیمخورده روش میذارم و هدفنمو توی گوشم فرو میکنم تا مثل هر صبح سعی کنم یادم بره که اه چه مسیر نکبتی...
وجه مشترک من و آدمی که ماشینش اول صبح روشن نمیشه و احتمالا یه خرجی براش تدارک دیده و احتمالا دیرش شده و احتمالا یه کوه ماجراهای مختلف توی شبانهروزش اتفاق میوفته اینه که هردو معتقدیم روز خوبی شروع نشده. و خوب نبودن لزوما اتفاق افتادن یه فاجعه نیست، خوب نبودن میتونه نتیجهی درست نبودن باشه.
صدای استارت نمیاد. احتمالا بیخیال ماشین شده و رفته پی کارش تا برگرده یه فکری به حالش بکنه. دمنوش منم آماده است. بریم پی کارمون تا بلاخره یه روزی برگردیم یه فکری به حال حفرهها بکنیم.