تلفنم زنگ خورد و اسم بابا روی صفحهش اومد. با یه شوقِ ۵ساله پر کشیدم سمت تلفن و جواب دادم و مثل همیشه مامان پشت خط بود... بهم گفت به باربد بگو بیاد بابابزرگ دلش تنگ شده میخواد باهاش حرف بزنه. گفتم الان صداش میکنم ولی به شرط اینکه شما از طرف مامانِ باربد، بابابزرگ رو ببوسی. توی گوشم، لابلای غش غشِ مامان، صدای دورِ خندهی بابا هم پیچید.
سبز شدم. موهام پر از شکوفه شد.