همینجوری

کتاب فروشی ها را دوست دارم. بوی خاصی دارند. بوی ورق، بوی کاغذ، بوی خودکارهای رنگی چیده شده ی قفس های مرتب..... خلاصه اینکه، کتاب فروشی ها را دوست دارم

...

کتاب فروشی بود. دخترک فروشنده یک ریز برایم از خاطره ای که صبح درآنجا اتفاق افتاده بود می گفت و من در حالی که بوی خوش آن فضا را می بلعیدم گوش می دادم. دخترک در میانه حرف ایستاد. با تعجب به پشت سر من خیره شد. کنجکاوانه خواستم سرکی بکشم به منظره ای که او را ساکت کرده بود اما دیر شده بود . دستی چشمانم را گرفت. حس دستان مردانه روی صورتم کار سختی نبود. فکر کردم شاید تو باشی. خنده ام گرفت از این فکر، تو باشی؟؟!؟! کجا مانده بودی تو گم کرده راه. عصبی شده بودم، قدرت مردانه اش را انگشتان من برابری نمی کرد که از چشمانم برشان دارم. صورتی به گوشم از پشت نزدیک شد و آرام گفت : از پشت که خوب شناختمت دختر بهار نارنج من. حالا برگرد ببینمت

با خوشحالی جیق مانندی از دستانش جستم و برگشتم: واییییییییی دکتر

با خنده گفت: ترسوندمت. ببخش باباجان. ولی نمیدونم چرا آدم دوست داره همش اذیتت کنه

محکم بغلش کردم: شما کی برگشتید. به من بگید که خواب نیست

دخترک با لبخند نگاهمان می کند و دکتر با خنده رو به او می گوید: دختر لوسمه. سه سالی هست ندیده بود منو. شما ببخش

نگاهش میکنم. میخواهم چیزی بگویم که پیش دستی می کند و می گوید: لوووووس هم خودتی

می خندم و اینبار خودش محکم بغلم میکند

.....

چیکار کردی با خودت دختر؟ چقدر عوض شدی -

افتادن از بلندی خیلی کوتاه اتفاق می افته دکتر . بعد آدم می مونه و اون پایین ترین نقطه ای که اقتاده توش... تمام سعیش رو هم بکنه تکون نمی تونه بخوره

می گوید: دختر همیشه دلگیر من... آخرین بار یادته اومدی پیشم؟ کیف پولت رو یادت رفته بود؟ اگه جریمه ات می کردم اونوقت مجبور میشدی که بگذری از این مردم و دغدغه های زندگی پر دردشون.... حالا بگو ببینم باباجون، چیکارا می کنی؟ کجایی؟ تو که هنوز تو این شهری. من یادمه بالهات آماده ی رفتن بود. چطور شده هنوز اینجایی؟

حرف زدن خیلی سخته! چجوری بگم-

می گوید: اینجوری که میگی خوب نیست!! میشناسمت. بعد از این جمله، کلمه‌ها را رو کم کم ردیف می‌کنی و با همون کم حرف زدنهات جمله‌هایی می گی که به قالب مفهوم دردهایی عمیق‌اند و من رو می ترسونند

می گویم: دکتر آخرین تصویری که از من داری سه سال پیش بود. آره یه زمانی پر از شور رفتن بودم. اصلا باید می رفتم. یه زمانی میخواستم با همین دستام دنیا رو به زمین بزنم. اما زمین خوردم. حالا من موندم و یه ذهن بیمار و وجود در هم شکسته و داغون شده و بهم ریخته . افتادم. الان یه مدت زیادی هست که فقط حس می‌کنم که نمی‌تونم از جام حرکت کنم. نشستم ته اون جایی که افتادم. حس میکنم ارتفاع سقوطم زیاد بوده، چون خودم خوب می دونم که چقدر صد مه دیدم و مجروحم. تاریک ِ این ته ولی می دونم که زخم هام دارند کهنه می شوند و بدون درمان جدی رهاشون کردم

نگاهم میکند.... دختر من ترسو نبود

می گویم: اینطور نیست و همین که دراین باره دارم با شما حرف می‌زنم، یعنی خیلی شجاع ام. زنده ماندن با وجود بعضی ضربه‌هایی که آدم تو زندگی می خوره ، و زندگی روزمره را ساعت به ساعت گذراندن خودش کلی شجاعته... می دونم دکتر، درسم تموم شده، خیلی از اون تعاریفی که براشون جنگیدم الان برام تو زندگی شخصیم معنا پیدا کردند. یه روز اومدم پیشت گفتم اگه یه روز که دلم گرفت و تونستم از خونه بزنم بیرون و کل نوار ساحلی رو قدم زنان برم تا آخرش، یعنی اون روز یک انسانم که قدرت زندگی داره و آزادی و زندگی براش معنا داره. الان دقیقا اون نقطه ام. باید خوشحال باش ولی نیستم. دیر میشه دکتر. آرزوها وقت دارند ، تاریخ انقضا دارند. آرزوهای من پوسیدند و الان هیچ طعمی برام ندارند

خیره نگاهم می کند: بیشتر از اونی که صورتت نشون میده پیر شدی. چی شدی یه هو

می گویم: فقط تمام شدم. همین

می گوید: یعنی الان میخوای بگی دیگه عطر بهار نارنج نداری؟

....نگاهش میکنم

ادامه می دهد: باشه قبول . میگی نداری. تموم شدی. همش قبول. فقط بهم بگو پس اگه دیگه بهار نارنجی تو جیبات نداری، پس با چی از پشت شیشه منو کشیدی داخل این کتاب فروشی کوچولو؟
.
.
.
.
عمیق تر بو می کشم.... حالا بیشتر ، کتاب فروشی ها را دوست دارم